لــعل سـلـسـبیــل
خیلی وقت است دلم میخواهد زمان را فراموش کنم اما نمیشود، ساعت نمیگذارد، تقویم نمیگذارد. هرچیزی را که نگاه میکنی، حتی مایکروفر، یک ساعت بهش چسباندهاند. یکی نیست بگوید این همه ساعت و دقیقه و ثانیه بازی برای چی؟
نمیخواهم بدانم امروز چند شنبه است، چند تا شنبه دیگر هم باید بیاید و برود و من ابلهانه حساب کتابش را داشته باشم؟ میخواهم همهی این حساب کتابها را بریزم دور. میخواهم انسان دور از تمدنی باشم که غار تنهایی خودش را دارد. حتی بلد نیست آتش روشن کند اما خوب میداند چطور از درختهای بلند و وحشی میوه بالا برود و برای خودش تارزان بازی در بیاورد... میخواهم آن انسانی باشم که هنوز شکار بلد نیست، هنوز نیزه و تیرکمان ندارد. هنوز دستش به خون هیچ چرنده و پرندهای آلوده نشده است. باید حس خوبی داشته باشد آدمی باشی که تک تک سلولهای بدنش زنده است و نفس میکشد... نمیداند درد و مریضی چیست... غم و غصه چیست، تنهایی چیست...
میخواهم آن انسانی باشم که بعضیها میگویند او هنوز به تکامل نرسیده بود، وحشی بود، بیشتر شبیه میمون بود تا آدم... اما من همان را میخواهم که هنوز اسم ندارد. وحشیست اما لب به گوشت تن هیچ مرداری نزده است... همان که چشمهایش دودوی معصومانه یک بره را دارد موقع خوردن علف...
لذت کشف آتش را نمیخواهم، کشف نخستین کلمه را نمیخواهم، توی غار من هیچ کس از سرما یخ نمیزند، هیچ کس با حرف نزدن تنها نمیماند... من همان خود وحشیام را میخواهم...
Design By : LoxTheme.com |