لــعل سـلـسـبیــل
آدمها از کنار جعبهی مدادرنگی عبور میکردند. هرکسی یک رنگی را دوست داشت. هرکسی برای خودش یک رنگی را انتخاب میکرد. زرد، قرمز، صورتی، حتی مداد مشکی هم برای خودش کلی طرفدار داشت اما توی جعبهی 12 رنگ مدادرنگی، مداد سفید، از همه قدبلندتر مانده بود، انگار کسی نبود که رنگ مورد علاقهاش سفید باشد. مداد سفید توی جعبهی مدادرنگی، همین طور دست نخورده مانده بود و کم مانده بود دل «مغز مدادی»اش بشکند. مداد سفید دلش گرفته بود، مداد سفید کلی آرزو داشت، دلش میخواست روی یک مقوای سیاه خودنمایی کند، میخواست یک دسته کبوتر سفیدرنگ توی آسمان نقاشی بکشد، در حسرت این مانده بود که رنگهای تیره را روشن کند، اما کسی برش نمیداشت، انگار هیچکس دوستش نداشت. آدمها خیال میکردند مداد سفید به هیچ دردی نمیخورد، فکر میکردند مداد سفید رنگ ندارد، اما مداد سفید میتوانست همه جا را روشن کند. میتوانست آسمان دودزده را پر از نور کند. میتوانست شبهای خالی از مهتاب را مهتابی کند. مداد سفید میتوانست روی دلهای سیاه بنشیند و آن را سفید کند. از دست مداد سفید خیلی کارها برمیآمد ولی مداد سفید بین آن همه رنگ پر زرق و برق گم شدهبود. مداد سفید آرزو داشت روزی برسد که آدمها دلشان بخواهند دلهایشان را نورانی کنند، خانههایشان را پر از نور و روشنایی کنند. مداد سفید امیدوار است روزی برسد که رنگ، فقط رنگ او باشد. /هاجر زمانی/ ماهنامه انتظار نوجوان/1388
Design By : LoxTheme.com |