لــعل سـلـسـبیــل
دیگر حوصلهشان را نداشتم. وقتی دلم تنگ میشد اینها خودشان را میانداختند وسط و هی چیلیک چیلیک اشک میریختند پایین، انگار که اشک ریختن هنر است. هوایم را نداشتند، بارها جلوی این و آن ناخواسته اشکشان سرازیر شد و خجالت زدهام کردند. خلاصه که از دستشان راضی نبودم، زود افشایم میکردند.
معامله خوبی کردم دیروز؛ چشمهایم را به یک ابر فروختم، قیمت خوبی پیشنهاد کرد من هم پذیرفتم و به جایشان یک جفت تیله شیشهای گرفتم که هرچیز را همانطور که هست نشان میدهد. رشتهای هم به سمت قلب و مغزم ندارد که مایه آبروریزی شود. فقط میبیند، کار چشم مگر فقط این نیست؟!
نوشته شده در چهارشنبه 91/2/27ساعت
12:57 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |
Design By : LoxTheme.com |