لــعل سـلـسـبیــل
برگ کوچک خواب بود، وقتی از خواب بیدار شد، دید روی شاخه درخت تنهاست. باد دورش چرخید، هوهو کنان گفت: برگ ها یکی یکی زرد شدند، از درخت خداحافظی کردند، من پشتم سوارشان کردم و بردمشان به جاهای دور. برگ کوچک به خودش نگاه کرد، زرد شده بود. گفت: انگار من هم مریض شدم!
باد هوهوی بلندی کرد: خیلی خوابیدی! اصلن توی باغ نیستی! پاییز آمده، پاییز برگ ریز.
برگ گفت:آهان!
باد گفت: برای سفر آماده ای؟
برگ گفت: از این جا بخورم زمین، خرد و خاکشیر می شوم!
باد گفت: خودم مواظبت هستم.
آن وقت دور برگ پیچید و پیچید، از شاخه جدایش کرد.
باد، برگ را به زمین رساند؛ آن قدر آرام که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده!
نوشته شده در سه شنبه 91/7/18ساعت
1:40 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |
Design By : LoxTheme.com |