سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

از اون پیرمرد باحالا بود ، بر سر عرق چین سبز رنگی گذاشته بود و همین طور شال سبزی به کمر بسته بود . ذکر « یا الله » ای گفت و در تاکسی رو باز کرد . تسبیح گلی توی دستش می چرخید و ذکر می گفت . وقتی نشست آن چنان سلام بلند بالا و سرشار از مهر و عطوفتی داد که حتی راننده ی سر به هوا رو هم به خود آورد .
عین این معرکه گیر ها حرف می زد ، نه ، مثل نقال های توی قهوه خونه که رستم و سهرابو روزی چند بار از زیر خاک بیرون می کشند ، بعد به  فکرم رسید که شاید تعزیه خوانه . ولی الان فکر می کنم از همه بهتر ، مداح اهل بیت بوده . هرچه که بود اول ذکر « لا حول ولا قوه الا بالله » رو قشنگ ادا کرد . با صدایی که انگار از سالها قبل اونو به همین شکل همراهی می کرد؛ بعد گفت : « امیرالمومنین می گه هر وقت از کار روزانه خسته شدی این جمله رو بگو تا تموم خستگیت از بین بره » .
می گن آب نطلبیده مراده ، جمله ای هم که اون گفت انگار آبی بود روی آتیش قلب من .
هیچ کس توی تاکسی توجه خاصی نکرد ، راننده زیر لب آوازی زمزمه می کرد و بقیه با کلافگی خودشونو باد می زدند . اما این حرف انگار فقط برای من بود ، برای من که خسته و تشنه بودم ، انگار هاتفی بود که ماموریت داشت این جمله رو به من برسونه . زیر لب چند بار این جمله رو تکرار کردم ، احساس شیرینی در رگهام جاری شد . از توی آینه صورت چروکیده و لاغر اما نورانی و پر از مهر پیرمرد رو نگاه کردم ،‌ بهش غبطه خوردم و سعی کردم که این ذکر رو از ته قلب و با اطمینان بگم .
هم پیرمرد ، هم من از تاکسی پیاده شدیم ، با این تفاوت که وقتی سوار تاکسی می شدم چیزی جز یک دنیا خسته گی با خود نداشتم و بعد از پیاده شدن یادگاری اون سید توی قلبم جوونه زده بود .

یا علی مددی !


نوشته شده در سه شنبه 86/7/10ساعت 7:11 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com