سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

دلگیرم از دنیای کوچک آدمها !

به تو ای خالق زیبایی ها و زشتی ها ، به تو ای خالق شادی ها و درد ها ...

     چه خوب است من‌ ؛ یک انسان ، مانند همه ی انسان های دیگر ، شاید کمی بلند تر از بعضی ، شاید کوتاه تر از خیلی ها ، شاید زیباتر ، شاید زشت تر ، شاید ... دستهایم را به سمت آسمان بلند کنم ... تا یادم نرود که من یک انسانم و یک بنده ، بنده ای که در بند نیست ، بنده ای که تنها امتیازش با موجودات دیگر اختیار است و حق انتخاب ؛ حق انتخاب که رنگ زیبایی می زند به زندگی یک انسان ، یک موجود زنده در یک قرن ، در یک عصر ، در عصر دود ، در عصر حرص ، در عصر آز ،‌در عصر جنگ ... که مانند انسانهای هزاران سال قبل در قید بندی نیست ، مسیری سخت پیش رو دارد و دست های باز ، قلبی که در ابتدا سرشار از عطوفت و مهر به خداست و چون امانتی گرانبها در اختیار انسان قرار داده شده . قلبی شیشه ای در سینه ی انسانی که آزاد است این امانت الهی را بر زمین افکند یا نه ... آن را به سلامت به دست صاحبش برساند ... مهم نیست در این مسیر دستانش زخمی می شوند و پر از پینه ، مهم نیست چند زخم و چند چین و گره بر پیشانی اش افکنده می شود ...
     او باید برود ، ماندن جایز نیست ، ماندن کار انسانهای کار آزموده نیست ، انسانها باید آبدیده شوند ، چون فولاد و صیقلی شوند چون لعل ، لعلی گرانبها بر روی کره ای خاکی ، باید همه ی فرشته ها یک صدا فریاد کنند که خاکی ، تبدیل به لعل شد . از لعل هم با ارزش تر . چیزی با ارزش تر از قلبی که به درگاه خداوند سالم رسیده باشد نیست .
     کودکی در گهواره می خندید . قلبش در سینه می درخشید . با به دنیا آمدن او مادرش نیز پاک شده بود از همه ی گناهانی که کرده بود ، تولد یک کودک چقدر مبارک است ! چون با ورود او یک انسان دیگر هم بخشیده شد ، پاک شد ... از رنج گناه در امان ماند و ندای ملکوتی را شنید ... فرشته ها بر مادر این کودک بشارت می دادند که از این به بعد بیشتر مواظب اعمالت باش . فرشته ای کوچک ، فرشته که نه ، انسانی برتر از همه ی فرشته ها در کنار تو خوابیده است . از امروز تو نیز مثل این کودک هستی ، پاک و معصوم ... فرشته ها هم دلشان می خواست مادر شوند ، مادر بودن را تجربه کنند ، چه خوب است انسان بودن ! و انسان ماندن ...
     بندی نیست ، قیدی نیست ، نه گرسنه اش می شود و نه تشنه اش می شود . نه روز می شناسد نه شب ، زمان و مکان برایش گم است . خود را کنار زده است ، خود را جا گذاشته است ، از خود گذشته است ، خود را دیگر نمی شناسد ، نه به واسطه ی غرور که به خاطر سیرت خاکی اش ، او می رسد ! او توان رسیدن را دارد ... خدا او را به سوی خود می خواند ، بنده اجابتش می کند ، لبیک می گوید و بیش از پیش بی تاب می شود ، بی قراری را تجربه می کند ، به هیچ چیز جز وصال راضی نمی شود ، احساس عطش می کند اما نه عطش برای آب که لبهای قاچ خورده اش گواه از چیز دیگری می کنند ...
     می خوانمت ! می خواهمت ! تک تک ذرات وجودم ... وجودی که تو آن را به من دادی ، این تو بودی که امانتت را در قلب من گذاشتی ... می خواهم باز پسش بیاورم ، رنج کشیدم ، درد کشیدم و زخم زبان شنیدم ، یاری نداشتم ، یاوری نبود ،‌تنها تو معبودم بودی که دستان مرا گرفتی و بالا کشیدی ... تنها تو ... تو بودی که صدایم را شنیدی ، ضجه هایم در دل تاریکی و تنها تو بودی که مرا دیدی و زانوان لرزانم را و صدایم را که از ترس بزرگی تو می لرزید ...
     در نور به رقص می آیم ،‌می خواهم نور بشوم ، در نور ذوب بشوم ، می دانم ... بالاخره با نور یکی می شوم ، نور از آن من است ، تمام ذرات خاکی وجودم را کاویده ام و جز نام تو چیزی ندیده ام ، می دانم که از پی این غبار نور است ، من اولین اشعه های این نور را دیدم ... آه معبودم ...

 


نوشته شده در یکشنبه 86/10/2ساعت 6:5 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

Design By : LoxTheme.com