لــعل سـلـسـبیــل
من از آنجا متولد شدم که فهمیدم منطقی سخت و هولناک پر و بال زندگی مرا بسته است . من آنقدر درگیر منطق این بازی های تکراری شده بودم که هیچ خودم را نمی دیدم و نمی فهمیدم که دارم روزهای عمرم را روی یک خط صاف و حتی بدون ذره ای بالا و پایین صرف می کنم . فهمیدم که دیگر این خط صاف برایم جذاب نیست و هیچ هیجانی برایم ندارد. این بود که تصمیم گرفتم به زندگی ام عرض بدهم و هیچ اهمیتی هم برایم نداشت که طول این کلاف تا کجا باز بشود؟ من فقط در فکر عریض کردن این رشته بودم . دیگر دلم نمی خواست همه ی حواسم را به پرت نشدن از روی این نخ معطوف کنم . من حق داشتم مثل بقیه زندگی کنم ، آواز بخوانم و سربه هوا راه بروم . گاهی به آدمهایی که روی این نخ ملق می زدند و حرکات آکروباتیک انجام می دادند حسودی ام می شد . آخر آنها هم می توانستند روی خط صاف حرکت کنند و هم اینکه از زندگی شان لذت ببرند . درست مثل اینکه زندگی شان عرض دارد روی خط صاف حرکت می کردند و لذت هم می بردند . هرچه زور زدم قلق کارشان دستم نیامد. اصلا چه کسی می داند؟ شاید آنها هم ته دلشان از این وضع زندگی ناراضی بودند . برای همین بالاخره یک روز تصمیم گرفتم از کار سیرک و بند بازی استعفا بدهم . این حق من است که مثل بقیه زندگی کنم ، پایم را روی زمین صاف و مسطح بگذارم و در طول جاده ای عریض حرکت کنم . چه کسی گفته هیجان فقط آن بالا ، روی آن طناب لعنتی بدست می آید؟
Design By : LoxTheme.com |