سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

...
. . .
.  .  .
فقط می خواستم بهتان بگویم
خیلی برایم با ارزشید
و محترم ؛
آنقدر که همیشه به فکرتان هستم
و هرشب به یادتان به خواب می روم
تقصیر من نبود که نه چشمهایتان مرا می دید
و نه گوشهایتان صدای مرا می شنید
اما حالا خوشحالم که هم مرا می بینید و هم صدایم را می شنوید
حیف که دستهایم بسته است
وگرنه این سنگ سرد را در آغوش می کشیدم
و با گرم کردن آن بار گناهانم را سبک می کردم !
خیلی خوشحالم ،
به زودی به شما می پیوندم ؛
و آن حلقه ی ابدی
بر گردنم می افتد
.  .  .
. . .
...

*توضیح : مواظب خودتان باشید !

 


نوشته شده در دوشنبه 86/6/12ساعت 3:37 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

به نوشته ای که سه ساعت تمام براش وقت گذاشتم نگاه می کنم ، اون طوری که می خوام از کار در نیومده ، می شه ازش هزار تا ایراد گرفت ، می خوام خودمو قانع کنم ، نوشته ی بی نقص کلام الهی یه ! اما این حرف هم به دلم نمی شینه ، دوست دارم نوشته رو ریزه ریزه کنم ، کاغذو توی دست بگیرم و به صدای پاره شدن و جرواجر شدن بافت کاغذ گوش کنم ؛ هزار و یک تیکه اش کنم ، اونقدر ریز که حتی یک کلمه اش هم قابل خوندن نباشه .

به نوشته خیره می مونم ، بی رحم می شم :

Ctrl+A - backspace !

دیگه نوشته ای وجود نداره !


نوشته شده در پنج شنبه 86/6/8ساعت 10:7 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

اگر بچه بودم توی دفتر انشام می نوشتم :

روزهای عید را خیلی دوست دارم . همه ی اعضای خانواده در خانه هستند . همه با هم حرف می زنند ، شوخی می کنند و می خندند . برایمان مهمان می آید . با مهمان ها به دیدن چراغانی می رویم . همه جا شیرینی و شربت پخش می کنند . همه ی مردم خوشحالند و به جشن ها می روند . هیچ کس ما بچه ها را برای برداشتن دو دانه شکلات دعوا نمی کند . همه این روز خوش اخلاق هستند . هیچ کس از صبح تا شب در خانه نمی ماند . اگر هم در خانه بماند تلویزیون برنامه های قشنگ نشان می دهد که کسی حوصله اش سر نرود . من روزهای عید را خیلی دوست دارم ، کاش هر روز عید باشد !

و هیچ کس هیچ کس هم متوجه نمی شد که از کلام اول تا آخر ،  دروغ نوشته ام !


نوشته شده در چهارشنبه 86/6/7ساعت 9:22 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

 

نمی دونستم این شب دومین شب باارزش سال هستش بعد شب قدر ؛ یه کم راجع به فلسفه ی بزرگی این شب فکر می کنم ، ولی به نتیجه نمی رسم ، همراه مامان و فاطمه می رم مسجد ، شاید اونجا حرفی از علت بزرگی این شب بشه . سخنران حرفو شروع می کنه . نزدیک به ده دقیقه حمد و ثنای خداوند ، نصف لغات عربی ، من که عربیم بد نیست از خیلی هاش سر در نمی یارم چه برسه به دخترای کوچولو که تازه واجبشون شده و عین گلهای قشنگ ، گوشه به گوشه ی مسجد ، لای چادر های سفید و رنگی شون پیچیده شدن . چه برسه به پیرزن هایی که نمی تونن نمازو ایستاده بخونن ولی پیشونیشون پینه بسته . چه برسه به خانم های خانه داری که چند کلاس بیشتر سواد ندارند .

حاج آقای مسجد هنوز در حال حرف زدنه اما دل من بی قراره ، از حرفاش جواب سوالمو نمی گیرم ، دوست دارم این شب یک شب خاص باشه برام ، میام خونه ، بابا داره کتاب می خونه : « پاسخ به شبهات در مورد مهدی موعود » . اسم و عنوان جالبی داره ، از انتشارات جمکران خریده : « کاش به من هم می گفتی می خوام برم جمکران » . دلم هوای جمکرانو می کنه . بی تابم ، به اتاقم پناه می برم ، زیر لب چند بار تکرار می کنم :  

« یا ابا صالح المهدی ادرکنی ! یا ابا صالح المهدی ادرکنی ! »

امشب باز شب توست
امشب باز شب از تو گفتن است
و شبی ست غرق سکوت
و من در این سکوت
تو را می بینم ...
 

ممنون از یاسی عزیز برای این تصویر زیبا .


نوشته شده در سه شنبه 86/6/6ساعت 10:25 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

مخالف جشن و شادی نیستم ، فضای عمومی هرچی شاد تر سالم تر و با نشاط تر ، اما وقتی داری توی پیاده رو راه می ری و به خاطر داربستی که عینهو اجل معلق سرراهت سبز می شه مجبوری راهتو طولانی کنی ، خوب یه کم شاکی می شم ! حتی بعضی جاها از همین الان ، که یکی دو روز تا نیمه ی شعبان باقی مونده ، چادر زدند و پتو پهن کردند و ...

دیگه از بچه های سینی به دست چیزی نمی گم که راه به راه موی دماغت می شن و ... من اینا رو بی احترامی به ساحت مقدس امام زمان  ( عج ) می دونم ، اگر واقعا قراره جشنی برگزار بشه باید متمرکز و هدفمند باشه . لایق این روز عزیز باشه ، پر از آموزه های ناب دینی باشه ...

نمی دونم چرا یادگرفتیم توی جشن ها فقط صدای موسیقی رو بالا ببریم ؛ موسیقی که بعضا هیچ اندیشه ای پشتش نیست !

 

*جالب اینکه اصلا فکر نمی کردم نوشته ی « به بهانه ی روز جوان » به عنوان یکی از نوشته های منتخب پارسی بلاگ انتخاب بشه ...


نوشته شده در دوشنبه 86/6/5ساعت 3:59 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

مامان بزرگ داشت برامون خاطره تعریف می کرد ،  گفت یه روز  یه شبدر شش برگ پیدا کردم ! دهن های همه باز موند که : شش برگ ؟؟؟ آخه شنیده بودیم که چهار برگش نایابه دیگه چه برسه به شش تا ! باز پرسیدیم خوب چیکارش کردی ؟ خیلی خونسرد گفت : هیچی ! خوردمش ! ناگفته نماند که شبدر کلی خواص دارویی و غذایی داره و سالاد شبدر برای رژیم لاغری عالیه ! همه وا رفتیم !

پسرداییم اول دفتر خاطراتش یه برگ اکالیپتوس دوقلو چسبونده بود و معتقد بود براش خوش شانسی می یاره ، من اما یه بادوم دوقلو دارم  ، بادوم دوقلو چندان هم نایاب نیست ، تازه سه قلوش هم هست ، پنج شش ساله این بادومو نگهش داشتم ، نه اینکه ازش سفت و سخت مواظبت کنم ، نه ! یه مدت توی جیب مانتوم نگهش می داشتم ، بعدش هم که جیب از مانتو ها حذف شد انداختمش گوشه ی کیفم ، از این ور به اون ور ، نمی دونم اصلا تا حالا برام خوش شانسی آورده یا نه ؟ حتی کنجکاو شدم بدونم مغز داره یا نه ؟ موقعی که تکونش می دم یه صدایی هم می ده ، اما خوب اگه مغز بادوم پر باشه این طوری صدا نمی ده ! خیلی دوست دارم بشکنمش و ببینم توش چیه ؟ شاید هم مغزشو یه کرم ناقلا تا ته خورده باشه ؟ اما هر کاری می کنم دلم نمی یاد بشکنمش !


نوشته شده در یکشنبه 86/6/4ساعت 5:26 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

فکر کنم همین یکی دوسال قبل بود ، روز جوان ! توی یکی از همین همایشا که تا تقی به توقی می خوره برگزارش می کنن ، به عنوان جوان نمونه !!! دعوت بودم .

شیرینی و گل و بلبل و پلاکارد و سخنران که فله ای ریخته بود وسط ! قرار بود مجری برنامه هم خودم باشم که نمی دونم کدوم تنگ نظری حرفشو به کرسی نشوند : « مجری بهتره آقا باشه ! » ، آره خوب ! شهر خون و قیام و این کارها ؟ بعیده والله !‌

کلی از آینده ی درخشانمون گفتند ، کلی دممونو توی بشقاب گذاشتند و حالا تعریف نکن کی بکن !‌ یه عالمه فرم پر کردیم ، فلان کلاس ، فلان برنامه ، فلان به هم رسانی !‌ ( همون همایش !‌) و  فلان نشریه که منتظر قلم های نو نوار و سرسبز شماست ! دیگه همه  فکر می کردند بزرگترین بخت زندگیشون در خونه شونو زده ، با چه شور و حالی اون همایش رو ترک کردیم و منتظر تماس اونا که بعد یکی دوساله هنوز هیچ خبری ازشون نشده !

امسال چی ؟ تلویزیونو نگاه نکردم که ببینم خبری بود یا نه ؟

 


نوشته شده در شنبه 86/6/3ساعت 8:52 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

برگشتم ... نمی دونم خوش گذشت یا نه ؟ از من این سوالو نپرسید ! خیلی وقته خوش نگذروندم ... توی راه ، موقعی که تا چشم کار می کنه بیابون خداست و خط سفید وسط جاده می ره و می ره  و معلوم نیست می خواد به کجا برسه فرصت زیادی هست برای فکر کردن ، شاید به امید بخشیده شدن و شاید هم بخشیدن !

از بس که از یه جاده اومدیم همه جا رو حفظ شدم ، موقعی که دلت می خواد بری و هرچه زودتر به مقصد برسی ، یه دونه از این سوهانی ها سرراهت سبز می شه ! آی لجم می گیره ازشون !‌ دوست دارم یه کله برم تا برسم ، بی هیچ مانع و سرعت گیری . اتوبوسهای خطوط مسافرتی ایران پیما ! مجهز به سیستم موقعیت یاب جهانی (‌GPS !  ) که کرایه ی اصفهان تا تهرانو می گیرن و هنوز نرسیده به قم کله ی نیمه کچل شوفر از اتوبوس بیرونه که تهران سه نفر ! و جاتو تعارف می کنه به آدمایی که توی آفتاب ، کنار بزرگراه وایسادن .

سرم گیج می ره ، همه جا بوی اتوبوس می ده و فقط صدای ممتد بوقی توی گوشمه که یادم می ندازه : دوست ندارم مسافر باشم !


نوشته شده در یکشنبه 86/5/28ساعت 10:51 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

« خوش خیال »

راست می گفت لعنتی ! خیلی به هم شبیه بودیم !‌ عکسشو که جلوی چشمم بود دوباره نگاه کردم ، یعنی دو تا آدم می تونستن اینقدر به هم شبیه باشن ؟ یادم نمی یومد توی زندگیم در مورد یه برادر دوقلو چیزی شنیده باشم ؟!  

خوب اولش خیلی خوشحال شدم چون فکر کردم بعد یه عمر برادر گمشده مو پیدا کردم اما وقتی نوشته ی بالای عکسو خوندم که نوشته بود : « مرگ نابه هنگام مرحوم مغفور را تسلیت  ... » بی اختیار دنبال ماموری که سراغم اومده بود تا از سرگردونی نجات پیدا کنم ، راه افتادم !‌


نوشته شده در شنبه 86/5/20ساعت 10:37 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

سلام ؛

انگار همه چیز دست به دست هم داد تا مجبور به تغییر خونه بشم ! از این به بعد در این وبلاگ حضور دارم و تا وقتی که بتونم روزانه نویسی رو ادامه می دم . البته اگر هم یکی دو روز فاصله افتاد خیالی نیست ! فعلا همه چیز توی این وبلاگ ، آزمایشی کار می کنه تا ببینم بعد چی می شه !

تکلیف بهشت گمشده و ( یا )‌ جوجه اردک زشت هم معلوم نیست ، شاید صبر کردم تا جوجه اردکه بزرگ شد و بهشت گمشده هم که طبیعتا باید گمشده باقی بمونه !‌ فعلا لعل سلسبیل رو بچسبید که تازه است و داغ و نو ...

*از دوست خوبم آقای سرلک ناپیدا ! هم به خاطر ساخت لوگوی زیبای وبلاگ تشکر می کنم .

 

 


نوشته شده در سه شنبه 86/5/2ساعت 10:46 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5      >
Design By : LoxTheme.com