لــعل سـلـسـبیــل
حالا که رودر رو شده بودیم، وقتش بود که حرفهای توی دلم مانده را بهش بزنم. نظرم را رک و پوست کنده بگذارم کف دستش... گفتم به نظر من تو یک آدم تکراری و بی خاصیت هستی! همیشه یک جوری، نه جوششی، نه هیجانی، نه تحرکی، خسته نشدی از این همه تکرار؟ از با تو بودن خسته شدم، دلم میخواهد آزاد زندگی کنم، بدون تو، آدم کسل کنندهی گند دماغ! آره گند دماغ(چقد دلم خنک شد اینو بهش گفتم)، اصلا جانم آزاد...
بیشتر به حرفهایی دقت کن که روی کتیبه روح آدمها، کندهکاری میکنی! پ.ن:مخاطب خاص دارد، اساسی! فقط کافیست از دهانش خارج شود:«خب، امروز چه خبر؟». بین خودمان بماند، اکثر وقتها همین نخ «ف» را هم نداده، یک دور تا فرحزاد زدم و برگشتم. آن وقت است که شروع میکنم به صحبت از کارهای روزانه و آنچنان با آب و تاب تعریف میکنم که خودم هم باورم میشود قصه گوی خوبی هستم، شاید هم باشم چرا که بارها شده، وسط حرفها و شکوهها و نالهها و غیبتهایم خوابش برده، همانطور جلوی تلویزیون روشن و پرحرفیهای من... من میوهای و کاردی در دست، با پیش دستی که روی پایم گذاشتم، سر که بلند کردم... همان طور جلوی تلویزیون روشن و پرحرفیهای من ... برای دل خودم هم که شده تا آخر حرفهایم را برای خودم تعریف میکنم و به این فکر میکنم که باز هم شام نخورده خوابش برد... آدمها از کنار جعبهی مدادرنگی عبور میکردند. هرکسی یک رنگی را دوست داشت. هرکسی برای خودش یک رنگی را انتخاب میکرد. زرد، قرمز، صورتی، حتی مداد مشکی هم برای خودش کلی طرفدار داشت اما توی جعبهی 12 رنگ مدادرنگی، مداد سفید، از همه قدبلندتر مانده بود، انگار کسی نبود که رنگ مورد علاقهاش سفید باشد. مداد سفید توی جعبهی مدادرنگی، همین طور دست نخورده مانده بود و کم مانده بود دل «مغز مدادی»اش بشکند. مداد سفید دلش گرفته بود، مداد سفید کلی آرزو داشت، دلش میخواست روی یک مقوای سیاه خودنمایی کند، میخواست یک دسته کبوتر سفیدرنگ توی آسمان نقاشی بکشد، در حسرت این مانده بود که رنگهای تیره را روشن کند، اما کسی برش نمیداشت، انگار هیچکس دوستش نداشت. آدمها خیال میکردند مداد سفید به هیچ دردی نمیخورد، فکر میکردند مداد سفید رنگ ندارد، اما مداد سفید میتوانست همه جا را روشن کند. میتوانست آسمان دودزده را پر از نور کند. میتوانست شبهای خالی از مهتاب را مهتابی کند. مداد سفید میتوانست روی دلهای سیاه بنشیند و آن را سفید کند. از دست مداد سفید خیلی کارها برمیآمد ولی مداد سفید بین آن همه رنگ پر زرق و برق گم شدهبود. مداد سفید آرزو داشت روزی برسد که آدمها دلشان بخواهند دلهایشان را نورانی کنند، خانههایشان را پر از نور و روشنایی کنند. مداد سفید امیدوار است روزی برسد که رنگ، فقط رنگ او باشد. /هاجر زمانی/ ماهنامه انتظار نوجوان/1388 قاضی: خانم! برای چی قصد جدایی از همسرتان را دارید؟ /هاجر زمانی/ مه یار، آذر 90 خدایا! /هاجر زمانی/ جوانه غذا، اسفند فروردین 90
آینه احتمالا در آن لحظه خیلی تعجب کرده بود، تعجب را توی چشمهایش میدیدم...!
زن: به خاطر پیاز، سیر، هویج و کاهو!
قاضی(با تعجب): بیشتر توضیح بدین!
زن: آقای قاضی! این مرد روزگارمو سیاه کرده. بهش میگم برای آرایشگاه وقت گرفتم اما عوض اینکه دست توی جیبش بکنه، میره یه گونی هویج میخره!
صدبار بهش گفتم بیا این آپارتمان فسقلی رو عوض کنیم، زانو درد گرفتم بس که این چهار طبقه پله رو بالا و پایین کردم اما میره یه گونی سیر و پیاز میخره!
هر روز بهش میگم مرد! برو به این همسایههای طبقه پایینی تذکر بده، از سرو صداشون ضعف اعصاب گرفتم اما میره چند بوته کاهو میخره!
قاضی( با تعجب زیاد): آقا شما حرفهای خانمتون رو قبول دارید؟
مرد یک مشت مغز گردو میریزد توی دهانش و همین طور که گردو میخورد، میگوید: بله آقای قاضی! اما همهش تقصیر این دانشمنداست! آنها گولم زدند، اغفالم کردند، گفتند هویج بخورید تا جذابتر به نظر برسید، گفتند سیر و پیاز ورم مفاصل را از میبره، گفتند کاهو باعث تمدد اعصاب میشه! آقای قاضی! من بی تقصیرم، من نمیدونستم اینطوری میشه!
قاضی: حالا چرا مشت مشت گردو میخوری؟
مرد: آخه دانشمندا گفتند که مغز گردو استرس رو کاهش میده!
من فصل بهار را خیلی دوست دارم،
به خاطر اینکه باز هم بهار را پیش ما آوردی
از تو ممنونم.
بهار با خودش چیزهای نو و تازه میآورد،
یک عالمه عیدی و عید دیدنی
کلی شکوفه و سبزه
خدایا!
با آمدن بهار
من هم یک سال بزرگتر شدهام
و قد کشیدهام
خدایا کمکم کن
در این سال جدید
کارهای خوبم هم
کلی قد بکشد!
Design By : LoxTheme.com |