سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

 

یه لیوان شربت آلبالوی خوشمزه ، با دوتا تیکه ی یخ کوچیک که هر لحظه کوچیک و کوچیکتر می شن و عرق سردی که روی تن شیشه ای لیوان می شینه . یهو خیال می کنم داش آکلم :

 « یک روز داش آکل روی سکوی قهوه خانه ی دو میل چندک زده بود , همان جا که پاتوق قدیمی اش بود . قفس کرکی که رویش شله ی سرخ کشیده بود , پهلویش گذاشته بود و با سر انگشتش یخ را دور کاسه ی آبی می گردانید . »

« یک روز هاجر روی صندلی کامپیوترش لم داده بود ، جلوی صفحه ی مونیتور ، همان جا که تمام حرفهایش به تصویر در می آیند . شاخه ی خشک شده ی رز قرمزی که داخل گلدان سفالی قرار داده بود ، پهلویش گذاشته بود و با قاشق لیوان شربتش را هم می زد و به شیشه ی مربای داخل یخچال فکر می کرد که نصف را رد کرده بود ... »

 

*فردا روز پزشکه ، خیلی جلوی چشمه ی طنازانه ی بدجنس مآبانه ی درونیم رو گرفتم تا علیه این صنف حق دار بر گردن باریکتر از موی مردم و جامعه ! چیزی ننویسم !

خنده داره ولی الان این فکر ذهنمو مشغول کرده که آیا صادق هدایت بر سر بالین داش آکل پزشکی آورد یا نه !‌؟؟؟!

 


نوشته شده در چهارشنبه 86/5/31ساعت 11:40 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

همیشه از سیاست بدم می اومد . هیچ وقت طرفش نرفتم ، دنیای تمیزی نمی دونستمش ، اما امروز یه چرای گنده توی ذهنم نقش بست . فکر می کنم چشمامم دیگه کاملا باز شدن به روی بعضی حقیقتا . با این حال نتونستم نگاهش کنم ، نتونستم دنیای کوچیکشو ببینم ، تحملشو نداشتم !

 از کنار بساط مردی که یک دست بیشتر نداشت گذشتم ، از کنار قرقره های نخ ، باطری های قلمی و بسته های سنجاق ...

کدوم سیاست مداری می تونه توی چشمهای گرسنه ، پر از غم و شرم اون مرد نگاه کنه ؟

چقدر از سیاست و سیاست بازی بدم میاد !


نوشته شده در دوشنبه 86/5/29ساعت 10:17 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

من و مامان و فاطمه یه بستنی یو با هم خوردیم . من و فاطمه سهممون رو خورده بودیم . مونده بود بستنی مامان . چقدر بستنی مامان خوشمزه بود شاید چون از توی قاشق اون خوردم . نمی دونم منم اگه یه روزی مامان شم بستنی مو با بچه هام شریکی می خورم یا نه ؟ چقد سخته مامان شدن !

 

*به خاطر تشریف فرمایی به مسافرت ، تا چند روز نمی تونم وبلاگو به روز کنم .

خداحافظ تا ...

 


نوشته شده در یکشنبه 86/5/21ساعت 11:22 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

وای که چقدر کادو خریدن برای آقایون سخته ! چند تا کاندیداهم داشتم مثل یک ماوس کامپیوتر ، یک صفحه کلید ، بلندگوی کامپیوتر و جوراب ! آخرشم بعد کلی گشت و گذار به یک پیراهن چارخونه ی سفید خوشگل رضایت دادم ، 7500 تومن که با پونصد تومن تخفیف شد 7000 تومن . چیکار می شه کرد ؟ یه داداش بیشتر ندارم که شب مبعث به دنیا اومده باشه !

امشب حرم حضرت معصومه چقدر قشنگ بود ، تمام خستگی های امروزم با نشستن توی حیاط حرم از بین رفت ، دم اذان صدای نقاره خونه هم بلند شد ، کبوترای حرم گیج شده بودند و توی آسمون پرواز می کردند . آرزو کردم کاش همه جا ، آسمون همه ی دل ها چراغونی باشه و پر از نور . همیشه عید باشه و همه جا غرق شادی و شور ؛

عید همگی مبارک !


نوشته شده در جمعه 86/5/19ساعت 10:41 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

به خاطر انبساط خاطر خواننده های وبلاگ لعل سلسبیل و همین طور جو زدگی در مورد شخص شخیص کنکور و استفاده از تجربیات صاحب وبلاگ ! روی ادامه ی مطلب کلیک کنید تا ماجرای کنکور دادن هاجرو از زبون خودش بشنوید !

« ماجرای کنکور دادن من » :

 

ادامه مطلب...

نوشته شده در جمعه 86/5/19ساعت 11:1 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

تا حالا هدیه ی عجیب غریب نگرفته بودم که امروز گرفتم !
فکر می کنید چی می تونست باشه ؟
یه کابل
USB  کادو پیچ شده !
شما تا حالا چه کادوهایی گرفتید که فکر می کنید عجیب غریب بوده ؟


نوشته شده در چهارشنبه 86/5/17ساعت 11:40 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

( 14 )

همیشه دوست دارم بدونم بین واقعیت ها و ذهنیت های من چقدر تفاوت وجود داره ؟ و خوب هرچی به هم نزدیک تر بهتر ! اما بعضی موردا هستند که یه کم فرق می کنن ! مثلا در خوبی ها و زیبایی ها . خوبی ها هرچه بیشتر از ذهنیت و تصورت چه بهتر ! و زیبایی هام همین طور .

امروز برای اولین بار یکی از دوستای وبلاگیمو از نزدیک دیدم . دل ها از قبل به هم نزدیک شده بودند ، برای هم تپیده بودند و با یک لبخند به هم رسیدند ، پیدا کردن آدمی که تا حالا حتی عکسش رو هم ندیدی بین جمعیت کار سختیه ، حرفای شب قبلش توی ذهنم می چرخید : « من سبزه ام ، مانتوی کرم و چادر که همه دارند ! » و من هم یه دختر تپلوی سفید با مانتوی کرم! چادر هم که جزو ملزوماته ، حرم ؛ کفشداری شماره ی 4 ، ساعت نه صبح ، من دو دقیقه زودتر رسیدم و اون دو دقیقه دیر تر ، ذهن ریاضیم دست بردار نبود و هی می گفت میانگینش دقیقا می شه همون ساعت نه !

همه چیز خیلی بهتر از تصورم بود ، کی بدش میاد از پیدا کردن یه خواهر خوب و یک دوست مهربون اون هم همزمان ؟ اما خوب ! پی به یه حقیقت تلخ بردم ؛ قدم از اونی که فکر می کردم  چند سانتی کوتاه تره !


نوشته شده در سه شنبه 86/5/16ساعت 10:49 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

( 13 )

مامان صفحه ی دسکتاپ کامپیوترمو دید و گفت عین جنگله ، بابا گفت نه خانم ! تازه با اتاقش ست شده و داداش گفت فردا مد می شه ! ولی بر اثر یک تفاهم تاریخی همه شون با هم به من خندیدند .

نمی دونم چی بود ؟ ولی یه چیزی درونم جوشید و داغ داغ شدم . احتمالا غیرتم گل کرده بود ! پس دست به کار شدم .
مامان گفت الان شده عینهو دسته ی گل !‌ بابا گفت آدرسو که اشتباهی نیومدیم ؟ و داداش گفت از این استعداد هام داشتی و رو نمی کردی ؟
ولی نمی دونم چی شد که همه ی گلدونای دسکتاپم پژمرده شدن . مثل اینکه همون جنگلو بیشتر دوست داشتند !


نوشته شده در دوشنبه 86/5/15ساعت 11:11 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

( 12 )

به قول مامان امروز رفته بودم دیدن عشقم ! گلزار شهدا ... توی این گرما از خونه زدم بیرون و چشمامو که وا کردم دیدم اونجام ، نمی دونم چرا اونجا بودم چون من نه از تجدید میثاق و بیعت با شهدا چیزی سرم می شه و نه زیر اون قبرا آشنایی منتظرمه که با سنگ ریزه خبرش کنم .
بر خلاف شبای جمعه روزای عادی هفته اینجا خیلی خلوته ، آرامش عجیبی داره ، آرامشی از جنس ابدیت ... لای قبرا راه می رم و سنگ قبرا رو می خونم . مامان می گه خوندن سنگ قبر مکروهه ، نورچشمو کم می کنه ... اما جلوی چشممو نمی تونم بگیرم .
دوست دارم وقتی می رم اونجا چند شاخه گل با خودم ببرم ، یه شیشه ی گلابم کنارش باشه خیلی خوب می شه . ولی روی کدوم قبر گل بذارم و روی کدوم یکی گلاب بریزم ؟
دوست دارم بدونم چند شاخه گل و شیشه ی گلاب بیارم برای همه ی قبرا کفایت می کنه ؟

  


نوشته شده در یکشنبه 86/5/14ساعت 10:44 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

 

( 11 )

دیدم عجب گیری افتادم ! به غیر از اون کتاب زیست شناسی سال اول دبیرستان توی عمرم هیچ کتاب پزشکی نخونده بودم و شخصیت داستانی که باید بازنویسی می کردم حصبه داشت . هیچ ذهنیتی راجع به اینکه این بیماری چطوری یه و از کجا میاد و شایدم به بیمار بیچاره رو کجا می بره !!! نداشتم . رفتم توی پاگرد پله ها و داد زدم : مامان ! بابا ! این حصبه چیه ؟ چه طوریه ؟ ولی هیچ کدوم چیزی نمی دونستن ، تازه کلی هم تعجب کردند که چیکار به کار حصبه دارم این وقت روز ؟

خدا خدا می کردم که سرفه جزو علائم بیماری باشه ، آخه به نظرم سرفه با کلاس ترین علامت بیماری یه که وجود داره . تصور کردم که شخصیتم خیلی رمانتیک توی رختخواب خوابیده و صداس سرفه هاش به گوش می رسه . هووووم ! بد نیست !  با این فکرا و خیالات دست به سرچ اینترنتی شدم و آخرشم دیدم که نوچ ! سرفه ای در کار نیست ! تازه این بیماری رو جزو بلایای طبیعی دسته بندی کرده بود که به نظرم خیلی جالب اومد .

پیش نیاز : یه سرچم شما بکنید بد نیست !

 


نوشته شده در شنبه 86/5/13ساعت 10:49 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4      >
Design By : LoxTheme.com