لــعل سـلـسـبیــل
من به راستی خیلی خستهام. خسته از دردی که میشنوم و احساس میکنم. خسته از سرگردانی بر روی جادهها. تنها همچون سینه سرخی در باران. هرگز یار غاری نداشته ام که زندگیام را بی وقفه در کنارش ادامه دهم. هرگز یار غاری نداشتم که به من بگوید، ما از کجا آمدهایم، آمدنمان بهر چه بوده و به کجا میرویم. من خستهام، خسته از آدمهایی که با یکدیگر بدرفتاری میکنند. تمام این چیزها مثل خرده شیشه درون سرم جرینگ جرینگ میکند. من خستهام، خسته از تمام دفعاتی که قصد کمک داشتم اما موفق نشدم. خسته از سرگردانی در تاریکی. بیش از هرچیز، خسته از درد و رنج. درد و رنج بسیار بسیار فراوان. اگر قدرت داشتم، به درد و رنج خاتمه میدادم. اما چنین قدرتی ندارم. ... این قسمت را از کتاب «مسیر سبز» نوشته «استیون کینگ» برایتان انتخاب کردم. این جملات از زبان یک محکوم به اعدام آن هم با صندلی الکتریکی انتخاب شده است. محکومی که به راستی خود مرگ را انتخاب کرده است. مدتها بود کتابی این چنین تاثیرگذار و در یاد ماندنی نخوانده بودم. به همه کتاب دوستان و کتاب خوانان توصیه میکنم که در ایام نوروزی از این کتاب و مفاهیم دردناکش استفاده کنند! مامان میگوید: «شکمت خیلی قلنبه شده!» عشق رختخوابی / حرفهای رختخوابی / قول رختخوابی / افکار رختخوابی / زندگی رختخوابی / هدایت رختخوابی / نگاه رختخوابی / دیدگاه رختخوابی / جذابیت رختخوابی / جادوی رختخوابی / صداقت رختخوابی / پاپوش رختخوابی / انگیزهی رختخوابی / رفتار رختخوابی / گفتار رختخوابی / ستایش رختخوابی / کمبود رختخوابی / سعادت رختخوابی / سلامت رختخوابی / انتخاب رختخوابی / کمالات رختخوابی / سوال رختخوابی / اعداد رختخوابی / جنگ رختخوابی / عزت نفس رختخوابی / بهینه سازی رختخوابی / آرام بخش رختخوابی / رفیق رختخوابی / لباس رختخوابی / عریانی رختخوابی / بازیچه رختخوابی / راهنمای رختخوابی / اعتماد رختخوابی / کودتای رختخوابی / بوسههای رختخوابی / شور رختخوابی / اشتیاق رختخوابی / ضربهی رختخوابی / اعتقاد رختخوابی / برداشت رختخوابی / جهنم رختخوابی / بهت رختخوابی / خودشناسی رختخوابی / دردو دل رختخوابی / سرگرمی رختخوابی / ریشههای رختخوابی / قمار رختخوابی / غریزه رختخوابی / قراضهی رختخوابی / وفاداری رختخوابی / سواستفاده رختخوابی / سوء مدیریت رختخوابی / برتری رختخوابی / انقلاب رختخوابی / نزاع رختخوابی / فرهنگ رختخوابی / ... و من میخواهم داستان بلندی بنویسم که یکی از شخصیتهای آن، یک لاکپشت است. برای اینکه با حرکات لاکپشتها بیشتر آشنا شوم، نیاز به یک لاکپشت دارم، یک لاکپشت واقعی. کسی میداند از کجا میتوانم یک لاکپشت کوچولوی مامانی پیدا کنم؟ البته نه از این لاکپشتها که توی آکواریوم میاندازندشان! یک لاکپشت خاکی خیلی کوچولو میخواهم که بتوانم شکمش را خوب سیر کنم و خیلی هم پیر و زشت نباشد! مثلا قرار است شخصیت یک داستان باشد! منتظر راهنماییهایتان هستم! (از چند تا مغازه حیوانات اهلی پرسیدم، نداشتند!) من و مهگل نقاشی میکشیم، روی وایت برد دارا و سارایش. من سر یک آدم را میکشم، مهگل شکم گندهاش را، انگار که چند تا چکش توی گردی شکم آدم توی نقاشی خورده باشد. پاها مال من میشود و دستها برای مهگل. موهای فرفریاش را من میکشم، مثل موهای مهگل و میگویم:«تمام!» شهریار میگفت از اول هم چشمش پی من بوده و من را میخواسته. میگفت با تمام قدرت و سرعت دنبالم حرکت میکرده اما هرچه سریعتر میآمده، باز هم از من عقب میافتاده. میگفت همیشه ناراحت بوده که آنقدر ریز و کوچک بوده که من نمیتوانستم ببینمش. در عوض خیلی خوشحال بوده که من اینقدر بزرگم و او یک دل سیر، میتوانسته تمام جزئیات صورت و بدنم را هروقت که بخواهد دید بزند و حتی خودم هم متوجه نشوم. میگفت گاهی برایم آواز میخوانده، آنقدر بلند که من صدایش را نمیشنیدم، میگفت هرکاری میکرده نمیتوانسته یواشتر بخواند تا من هم بفهمم. میگفت شعر را خودش میگفته و توی دلش هم برایم آهنگ میساخته اما خوب، سازی نداشته. تازه اگر هم سازی بوده، او بلد نبوده که با آن بنوازد. از صداقتش خیلی خوشم میآید. خیال نمیکردم تنهایی هم اندازه داشته باشد. قبلا در یک اتاق 9 متری تنها بودم و حالا در یک خانهی 400 متری. قبلا خیال میکردم توی جمع هم تنها هستم اما حالا که فقط خودم هستم و خودم، آرزوی همان توی جمع تنها بودن را دارم. خدایا !
«جوانه غذا»، ضمیمه ویژه کودکان نشریه غذا، شماره 7، هاجر زمانی قصهی مرگ و زندگی، یکی از قدیمیترین قصههای تاریخ بشره. موضوعیه که همیشه بوده و هست. اما این قصه برای من بعضی وقتها عجیب میشه. آن زمان که مرگ در خونهای رو میزنه، صدای گریهی یک مولود تازه، ممکنه فضای خونهی دیگه ای رو پرکنه. هنوز غرق در ماتم از دست دادن زینب بودیم که شادی بخش ترین گریهی دنیا، چراغ دلمون رو روشن کرد. روشنایی بعد از ظلمت... و صدای یک دختر کوچولوی دیگه، توی این دنیا پیچیده شد. اهل این نیستم که برای هر تولد و یا حتی مرگی در این وبلاگ پستی بزنم، اما این مرگ و این تولد، تلنگری بود برای خودم. که شاید بتونم نگاه تیرهام رو به این دنیا بهبود ببخشم. که اگر زینب رفت،کیانا کوچولو اومد. که زینب روزی کیانا کوچولو بود و وجودش رحمتی که از ما گرفته شد، پس عشق رو باید نثار عشقهای تازه کرد وعشق قدیمی رو در دل قاب گرفت که هیچ وقت فراموش شدنی نیست.
انسانها به دلیل عشقشان به یکدیگر کشته میشوند. به دلیل عشقشان به یکدیگر، هر روز این اتفاق میافتد. در همه جای دنیا...
بابا میگوید: «از بس ماکارونی توش ریخته!»
مامان میگوید:« و بستنی!»
اما من میدانم که هردوشان دروغ میگویند. خود مامان میگفت آدم که چاق میشود کلی چربی میرود زیر پوستش. هروقت مامان گوشت میخرد من به چربیهایش نگاه میکنم. چربی سفید رنگ است و بوی گندی هم میدهد. (این کلمه یعنی بوی گند را از بابا یاد گرفته ام). اینقدر ازش بدم میاید که از توی خورش سوایش میکنم. حتی یک ذره هم نمیگذارم چربی برود توی دهانم. بعدش هم ماکارونی و بستنی کجاش شبیه چربی است؟ شاید رنگ بستنی وانیلی سفید باشد اما وقتی میرود توی دهان آدم آب میشود و رنگ هم ندارد. یکبار که بستنی وانیلی مامان آب شده بود دیدم که بستنی آب شده هیچ هم شبیه چربی و دنبه نیست. آخر من نمیدانم کدام آدمی میگذارد بستنی خوشمزهاش همین طوری توی دهنش نرود و آب شود؟. چربی را که بگذاری توی دهنت اصلا آب نمیشود، مزهاش هم از دهان آدم بیرون نمیرود.
ماکارونی هم آن طوری نیست. بابا همیشه میگوید اگر ماکارونی را خوب نجوی توی شکمت تبدیل به کرم میشود. خوب من هیچ وقت ماکارونی را خوب نمیجوم. من اگر جای آن ماکارونیهای کرمی بودم، شبها از توی دهانم میآمدم بیرون و میرفتم توی باغچه. توی باغچه رنگشان صورتی میشود. دیگر عین ماکارونی نیستند. مامان میگوید هرکسی حالش خوب باشد لپهایش گلی است. تا این حرف را میزند یادم میافتد به کرمهای توی باغچه که توی خاک وول میخورند و توی شکمشان پیدا نیست، تازه هیچ کس هم بهشان هی نمیگوید:«اینقدر وول نخور بچه!».
شکم خود بابا هم گنده است. اصلا یک فکری به ذهنم رسید. نکند من و بابا یک نینی توی شکممان داشته باشیم؟ عین آن وقتی که میگفتند یک نینی توی شکم خاله سارا ست. من که خیلی دوست دارم یک نینی توی شکمم باشد، چون وقتی که من سیر شدم، آن هم سیر سیر، بقیهی غذاهای خوشمزه را میدهم تا نینیام بخورد و هی گندهتر بشود. آنقدر گنده که بدهم عمو هادی لپش را بکشد و به لپهای من کاری نداشته باشد.
خیلی دلم میخواست من هم مثل کرمها، توی شکمم پیدا بود. آن وقت میتوانستم همهی چیزهایی را که میخورم ببینم. نینی توی شکمم را هم میدیدم و میدیدم شکل کی است! دروغکی هم نمیگفتم نینی شبیه خودم است، عین خاله سارا که الکی میگوید نینیاش شکل خودش است. دلم میخواهد نینی توی شکمم پسر باشد، اسمش را هم میگذارم ماکارونی. ولی خوب، آدم که توی شکمش پیدا باشد یک کم هم آبرویش میرود، چون جیش و پوفش هم از آن تو معلوم است. تازه! مامان هی اندازهاش را میبیند و میگوید:«باز جیشت رو نگه داشتی؟». بعد آدم را مجبور میکنند برود توی توالت که بوی گند میدهد. اصلا من نمیدانم این آدم بزرگها از چیه توالت خوششان میآید...
دلم از که گرفته باشد
خوب است؟
مهگل داد میزند:« نه نه! تموم نشده!». ماژیک را از من میگیرد:« نافش رو نکشیدی! یادت رفته بود!». مامان مهگل میخندد:« تازه ناف رو کشف کرده، از وقتی که نافش عفونت کرد و بردیمش دکتر! وقتی اومد خونه، برای همهی آدمهای نقاشیاش ناف کشید.». مهگل میگوید« همهی آدم ها ناف دارند! آقای دکتر میگفت! ناف منو ببین!». و پیراهنش را بالا میزند. خندهمان میگیرد اما برای مهگل خندهدار نیست:« مامان! اگه ناف نداشته باشیم، چطور میشیم؟»
میگفت همیشه میترسیده مبادا صدایش را بشنوم و از آن خوشم نیاید. پس باز توی دلش خدا را شکر میکرده که صدایی به این بلندی دارد که من نمیتوانم بشنوم. شهریار میگفت وقتی میخوابیدم با چه زحمتی میامده و تماشایم میکرده. میگفت یک بار که خیلی به لبهایم نزدیک شده، نزدیک بوده باد ببردش. از این حرفش کلی خنده ام گرفت. با خنده بهش گفتم پس برو خدا رو شکر کن که تا حالا زیر پاهایم له نشدهای! و او با صداقت، خدا را از ته دل شکر کرد.
میگفت دردو دلهایش را برای من توی یک دفتر نوشته و حالا هرچه با هم میگردیم آن را پیدا نمیکنیم. شاید جارو برقی بلعیده باشدش، شاید هم یک جایی گم و گور شده باشد. میگفت یکبار که خیلی بیتابم شده، فرشتهی آرزوها را صدا کرده. در کمال تعجبش فرشتهی آرزوها آمده و او آرزویش را گفته. گفته که میخواهد با من باشد، گفته میخواهد انقدر بزرگ باشد که من ببینمش و فرشتهی آرزوها هم با یک شرط قبول کرده.
شهریار میگفت وقتی شرطش را شنیدم تمام بدنم یخ کرد اما مگر میشد شرط را قبول نکنم؟ مگر میشد کلی وقت دیگر هم بدون آغوش من سر کند؟ هروقت به این فکر میکنم که شهریار برای رسیدن به من جانش را داده، اشک توی چشمهایم جمع میشود و بیشتر به خودم میفشارمش. شهریار،این مورچهی کوچولو بزرگ شد، اینقدر که من چشمها و دست و پاهای کوچولویش را ببینم و عاشقش بشوم. شهریار عروسک قشنگ مورچهی گندهای شد که حالا همهی مورچههای دنیا به قد و قواره و عشقش حسودی میکنند. همهی اینها را شهریار، عروسک مورچهای ام توی خواب به من گفت. امیدوارم قصهی عشق من و شهریار را باور کنید.
گاهی خیال میکنم شاهزاده خانم زیبایی هستم که توی قصر بزرگش زندانی شده است، همان شاهزاده خانمی که یک غول بدجنس میخواست به زنی بگیردش ولی شاهزاده خانم قبول نمیکرد، و غول بدجنس پشمالو زندانیاش کرده بود. گاهی توی ایوان که میایستم فکر میکنم چه میشد اگر کسی همین الان از دیوار بالا میآمد و شاهزاده خانم تنها را میدزدید؟
دنیایم شده خوردن، خوابیدن و فیلم. از آن فیلمها می بینم که قبلا نمیدیدم، از آن فیلمهای عشقی که آخرش اشک ملت را در میآورند. قبلا این کار را نمیکردم اما الان بعضی وقتها خودم را به جای شخصیتهای اصلی فیلم میگذارم و بیشتر گریه میکنم، علمیاش میشود همذات پنداری بیشتر، اگر شخصیت جوان باشد که یادم به ماجراهای زندگی خودم میافتد و گریه میکنم و اگر مسن باشد فکر میکنم که آیندهی من هم این طور خواهد شد و باز هم...
گاهی وقتها خیال میکنم توی این تنهایی آنقدر میخورم و میخوابم که تبدیل به یک توپ قلنبه میشوم و یک روزی قل میخورم و قل میخورم و از سراشیبی کوچه میروم پائین. شاید هم نه، نسخهی زن قصهی حسن کچل میشوم و بالاخره یکی دلش به رحم میآید و ردیف سیبها را برایم میچیند توی حیاط.
گاهی وقتها خیال میکنم چند تا آدم کوچولو توی خانه زندگی میکنند. خم میشوم و زیر کابینتها را نگاه میکنم. زیر راه پله و حتی زیرزمین را میگردم. اما آدم کوچولوهای بدجنس خودشان را از من قایم میکنند. اما من که ترسناک نیستم؟!
گاهی هم خیال میکنم چند تا روح سرگردان توی خانه هست، سراپا وحشت میشوم و از ترس صدای تلویزیون را بلند می کنم، آنقدر که دیگر حتی صدای لیوان پلاستیکی یک بار مصرف توی حیاط را نمیشنوم که باد هی با خودش این ور و آن ور می برداش و از خودش صداهای ترسناک در میآورد. دیشب خواب دیدم که لیوان پلاستیکی درب و داغان توی حیاط، دو تا بال سفید در آورد و پرواز کرد، پرواز کرد و بالاخره از نردههای دیوار حیاط گذشت، از تیر چراغ برق هم گذشت، از آپارتمانهای بلند چند طبقهی روبه روی خانه هم گذشت، آنقدر گذشت که دیگر نتوانستم گذشتنش را ببینم....
دنیای تنهایی وسیع است، میدانی ...
وقتی فصلها تغییر میکنند،
با خودشان
میوههای جدید میآورند.
بابابزرگ میگوید:
«هر میوهای در فصل خودش
خاصیتاش بیشتر است.»
این یعنی
تو در هر فصل به فکر مایی
و میوههای مخصوص به ما میدهی
خدایا !
به خاطر این همه هدیهی مخصوص
از تو تشکر میکنم.
کیانای نازنین! سیب گلاب کوچولوی مامان و بابا! به دنیای ما خوش آمدی! کیانا هروقت از بودن در این دنیا ترسیدی، به عقب برگرد و دست مامانت رو محکم بگیر!
Design By : LoxTheme.com |