لــعل سـلـسـبیــل
این روزها وقتی چیزی هیجان انگیز پیدا میکنم، جاندار و بیجانش فرق نمیکند، ناخودآگاه ذهنم کشیده میشود که قسمت غیر هیجانیاش را ببینم. زمانی را میبینم که برایم تکراری و فاش شده است. مثل کتاب یا فیلمی که از اول آخرش را میدانی. این روزها هیچ چیز سر ذوقم نمیآورد، این روزها هرچیزی که کشف میکنم توی دل التماسش میکنم که تو رو خدا زود برایم کهنه نشو! لو نرو! تکراری نباش!
روز و شب برایم یک اندازه نور دارد، غذایم ساده شده است، دو سه قلم خوردنی را بیشتر با هم قاطی نمیکنم. قورمه سبزی که میبینم برایم پیچیدگی فرمولهای فیزیک مغناطیس را دارد در مقابل یک دو دوتای ساده. این روزها کافکای «موراکامی» هستم در هزارتوی دست ساز عجیب غریبی که خودم را تویش گم کردهام تا کسی پیدایم نکند، با پیشگویی مسخرهای که مثل کیف کولی گندهام، شاید هم سنگ سیزیف همه جا با خودم حملش میکنم. پیشگویی سادهای که به حلقم چنگ میزند و روی سینهام میکوبد و دردی مثل داستان ننوشتن دارد؛ تو در تمام عمر تنها خواهی ماند...
عادت به تنهایی... این دیگر از آن حرفهاست!
Design By : LoxTheme.com |