سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

    خیلی بی نزاکت بودی، دلم را پرکردی و رفتی. سرت را انداختی پایین و رفتی. دلم دلش می­خواهد خنک شود، برایت یک شکلک گنده درمی­آورم. انگشت­های اشاره ­ام را می­گذارم دو طرف دهانم، ی­­ی­ی­ی­ی. بعد زبان چسبناکم را عین یک قورباغه می­آورم بیرون و تا آنجا که می­شود برایت زبان درازی می­کنم. کاش می­شد زبانم قورباغه­ای واقعی بود تو به زبانم می­چسبیدی، بعد قورتت می­دادم که همیشه­ی همیشه پیش خودم باشی یا پرتت می­کردم آن دورها که دیگر اصلا نباشی. اما دل هاجر زمانی 5/24 ساله از قم بعد این همه سال هنوز خنک نشده است. اگر قورباغه بودم یک شیرجه می­زدم توی آب و آنقدر شنا می­کردم تا سرحال بشوم. بعدش هم یک دهن قورقور می­کردم تا همه­ی غصه­های عالم از یادم برود.
  چی می­شد اگر یک روز به کله­ی جادوگر بدجنسی می­زد که من را تبدیل به یک قورباغه کند؟ مسخره کن! می­دانم، من که پرنسس نیستم اما بدان که همه­­ی این­ها تقصیر توست. تقصیر توست که آرزو می­کنم قورباغه بشوم.
 عصبانیم، از تو، از خودم، از همه­ی زندگیم. می­روم جلوی آینه برای خودم هم یک زبان گنده در می­آورم.
آرزو می­کنم یک روز پشه بشوی و گیرم بیفتی.
آرزو می­کنم یک روز بتوانم هضمت کنم.
(امیدوارم این مطلب را بخوانی و بترکی!).


نوشته شده در چهارشنبه 90/1/17ساعت 6:35 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

    علف خودرو بودن خوب است، در یک ذره خاک جا می­گیری با چند قطره باران جوانه می­زنی. بیل و بیل­چه­ی باغبان بالای سرت نیست، هرچقدر بخواهی قد می­کشی و چشم خورشید را در می­آوری، هرچقدر که دلت بخواهد تا هرکجا که عشقت کشید. دلت خواست گل می­دهی، نخواست هم نه. کسی ازت انتظار ندارد گل بدهی و برسی. کی به یک علف پاخور سربه هوا اهمیت می­دهد؟ لگد هم که بشوی عین خیالت نیست. از شکاف یک موزاییک شکسته هم دنیا را ببینی خجالت نمی­کشی. از این­که چرا توی باغچه یا گلدان نیستی  باکت نیست. همه جا زمین خداست، دست بخشنده­ی آسمان هیچ وقت فراموشت نمی­کند.
   اگر علف هرز بودم دلم می­خواست خاکشیر تلخ بودم. آن­قدر تلخ که شاید سالی یک بار فقط به درد دل درد می­خوردم. آنقدر سمج که اگر از ریشه می­کندیم، هزار دانه­ام به زمین می­ریخت و سال بعد با اولین باران بهاری سبز می­شدم.
چقدر رهایی خوب است!

*معنای هرز را می­دانم اما گاهی کلمات به آن بدی که ما خیال می­کنیم نیستند!


نوشته شده در دوشنبه 90/1/15ساعت 3:3 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

برو آن پایین­ها، صدایت هم در نیاید، حوصله­ی یک عشق فروخورده را ندارم.


نوشته شده در جمعه 90/1/12ساعت 9:37 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

    یک بغل گل چطور است؟ یک درخت شکوفه چی؟ دوست داری؟ چند تا قاصدک از لب جو برایت بکنم که فوتشان کنی؟ تو فقط لب تر کن، جلدی می آورم. بهار از خودمان است، با هم این حرف ها را نداریم.


نوشته شده در چهارشنبه 90/1/10ساعت 1:17 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

<      1   2      
Design By : LoxTheme.com