لــعل سـلـسـبیــل
تمام روز هیچی نمیخورم و گرسنهام نمیشود. تمام روز دراز میکشم روی تخت و پنجرهی اتاق را باز میکنم. تمام روز به صداهای کوچه گوش میکنم. تا شب آمار سبزی فروشها و سیب زمینی پیازیها را میگیرم. شش تا سبزی فروش، سه تا وانت سیب زمینی و پیاز و گوجه و بادمجان و کدو... سیب زمینی پیاز سه کیلو هزار تومن بعد یکی میآید روی دست همه را میزند، پیاز چهار کیلو هزار. *پ.ن: میبخشید که طولانی شد، ممنون که تحمل میکنید. میخواهد برایش داستان بگویم، بگویم که نه، بسازم، داستان یک پوست هندوانه. عوض یک دل، دو دل دارم. یک دل دوستت دارد؛ بی نهایت، یک دل ازت متنفر است؛ تا به ابد. خانمی توی تاکسی با نوزادش کنارم نشسته. خانمه انگار چهل، چهل و پنج سالی دارد. زیرچشمی بچهاش را میپایم که سرش روی گردنش بند نیست و هی لق لق میزند. خانمه لباس درست حسابی نپوشیده، تیشرت با یک یقهی فوق العاده باز! یک روسری گل گلی ساتن و چادری که آن هم روی سر خودش بند نیست. دستهایش تا آرنج پیداست، پوستش خشک خشک. بی هیچ النگو یا انگشتری. روی صورتش هم هیچ آرایشی نیست. پوستش آفتاب سوخته و پر گودیهای ریز است. بچهاش را که میبینی باورت نمیشود یک روزی قابلیت شبیه مامانش شدن را داشته باشد بس که ترد و ظریف است. نمیدانم چرا اینقدر نسبت به این خانم کنجکاو شدم؟ چون مسن است و یک نوزاد دارد، چون سرو وضع درست حسابی ندارد و بهش میآید که زبانم لال کم داشته باشد؟
به درد و دل دو پسری گوش میکنم که از تجدیدیشان غصه میخورند و برای معلم ریاضی و علومشان آرزوی از آن نه بدتر میکنند اما بعد نفرینها و غصهها از یادشان میرود و از گیمهای جدید حرف میزنند و از خواستگاری خانم چاق حرف میزنند که نمیفهمم ماجرای فیلم است یا واقعیت، همهاش هم با لهجه اهالی ساختمان پزشکان و آنقدر ماهرانه و خلاق که سرم را فرو میکنم توی بالش و میخندم.
ظهر توی کوچه مگس هم پر نمیزند. میخوابم و میخوابم و خواب سفرهای دریایی سندباد را میبینم. خواب الماسها و یاقوتهایی که به لاشه گوسفند میچسبند و زندگی سندباد بحری را از این رو به آن رو میکنند. بعد به سنگ ماه تولدم فکر میکنم، یاقوت قرمز و بعد سنگ مورد علاقهام یاقوت کبود که حتما به لاشه گوسفند چسبیده و حالا حالاهاست که از توی آن جزیره متروک باید بیاید تا برسد به آن مغازه انگشتر سازی که بابا آشنا دارد...
به پرنده بزرگی به اسم رُخ فکر میگنم که تخم بزرگی به اندازه یک خانه میگذارد. بعد به مادیانهایی که لب ساحل بسته شدهاند تا اسبهای دریایی بیایند باردارشان کنند و بروند... کنار سندباد راه میروم و همهی اینها را میبینم و بعد که خوب فکر میکنم سر میگذارم که همهی اینها خواب بوده و معلوم میشود حرف مامان بزرگها دروغ است که میگویند با شکم پر که بخوابی کابوس میبینی. با شکم خالی از دیشب پر نشده اما سنگین و سنگ سان هم میشود کابوس دید و هی بالش را از عرق خیس کرد.
تمام بعد از ظهر خیس عرقم. حتما بچههای توی کوچه که هر روز به قول خودشان فوتبال میکنند هم همین طور. احساس میکنم دارم تبخیر میشوم و الان است که بالای سرم یک ابر کوچولو تشکیل بشود. توپ بچهها میخورد به در خانه، به پنجره و بعد وسط کوچه مثل یک بمب میترکد. فقط من میترسم بچهها از خنده ریسه میروند.
اذان مغرب میشود، بچهها میروند مسجد. کوچه خلوت میشود، احساس تنهایی میکنم. بلند میشوم تا پنجره را ببندم، معدهام تیر میکشد، هنوز گرسنهام نیست. بچه مارمولکی چسبیده به توری پنجره. توی چشمهایش زل میزنم، او هم دارد من را نگاه میکند. بهش میگویم نترس، گرسنه نیستم، تو را نمیخورم... مارمولک نمیفهمد دارم شوخی میکنم، میترسد و از قسمت پاره توری میآید توی اتاق، میدود میان کتاب و مجلههای ولوی کف اتاق. نمیدانم چرا نمیترسم. بالشم را میگذارم این طرف تخت و خیره میشوم به کله و چشمهای کوچولوی مارمولکیاش. از نزدیک قیافهاش قشنگ است.
پوست هندوانه زنده نیست، قشنگ نست، خوشمزه هم نیست. اگر توی خانه ببعی نداشته باشی که به هیچ دردی نمیخورد. با این حال میخواهم راجع به پوست هندوانه یک داستان بسازم. میخواهد اولین نفری باشم که راجع به پوست هندوانه داستان مینویسد!
نصف نصف نصف نصف یک پوست هندوانه میشود یک برش از ماه. وقتی گاگارین رفت کرهی ماه، دید که همه جا پوست هندوانهایست. عصر که میشود ببعیهای فضایی میآیند پوست هندوانه میخورند و بعدش هی پیپی میکنند. پیپیهایشان از روی ماه قل میخورد و میافتد پایین توی فضا. بعد میآیند سمت کرهی زمین و دانشمندان میگویند اینها شهاب سنگ است. چکه چکه شیرهای ببعیهای فضایی میریزد توی چالههای فضایی و اینقدر همانجا میماند که میشود پنیر( توی دستگاه قهوه ساز نگارنده هم دقیقا همین اتفاق افتاد!). حالا ایراد نگیرید که چطور پیپیها میریزند توی فضا، شیرها همان جا توی چاله باقی میمانند. این دیگر جزو اسرار فضاییست، من هم که نرفتم از گاگارین بپرسم! گاگارین هم توی راه برگشت حسابی به این مساله فکر کرد. دید اگر اینها را تعریف کند و بگوید که ماه چقدر بوی پوست هندوانه و پنیر میدهد اصلا به صلاح نیست. نه به صلاح خودش نه بشریت. اول اینکه به عقلش شک میکنند. حالا باور هم که بکنند این آدمهای فرصت طلب میروند توی ماه مغازه نانوایی باز میکنند، نان و پنیر و هندوانه میفروشند. نان و پنیر و هندوانه فضایی، خدا تومن! بعد چشمشان ببعیهای فضایی را میگیرد. همچین درسته کبابشان میکنند میگذارند لای نان. بعد اینقدر توی مسیر زمین-ماه بروند و بیایند که ماه بشود آشغالدانی، نسل ببعیهای فضایی به خطر انقراض بیفتند هوس کنند چندتاشان را بیاورند زمین ببرند پژوهشکده رویان. بعد برای ببعی زمینی و ببعی فضایی جشن ازدواج بگیرند و اسم بچهشان را توی کتاب رکوردهای گینس ثبت کنند. گاگارین دید به دردسرش نمیارزد برای همین گفت بیخیال. بگذار ببعی فضاییها پوست هندوانهشان را بخورند و پنیرشان را عمل بیاورند. سری را که درد نمیکند دستمال نمیبندند!
تلاقی این دو شکست من است، تحقیر شدهی تقدیر.
با آن خانم یک مسیر پیاده میشویم. نوزاد که دوست دارم دختر باشد، توی دستهای زن مثل یک عروسک قرار میگیرد. درست مثل یک عروسک خمیری. از عرض خیابان که میگذرم و سنگینی لپتاپ روی دوشم، شانهام را میفشرد باز هم خیره به آن خانم و ، بچهاش هستم. هرچه که میکنم، بر خلاف بقیه اوقات، دوست ندارم خودم را جای آن زن بگذارم، از فکرش هم میترسم. به قول یک بنده خدایی، دخترهای امروز عرضه یک بچه آوردن ندارند! بند کیف را با دست میگیرم تا از سنگینی محتویاتش کم شود. زن با بچهاش در یک کوچه گم میشود.
Design By : LoxTheme.com |