لــعل سـلـسـبیــل
میگویند خوشی زده زیر دلش؛ یک نفر مرا صدا کند. دلم برای شنیدن اسمم تنگ شده. احساس گوشی را دارم که هرگز نشنیده است. احساس لبی را دارم که هیچ وقت کلمات عاشقانه بر زبان نیاورده است. یک نفر مرا صدا کند. دوست دارم قدمهایم کند شود، گردنم بچرخد و چشمم ببیند لبی را که نام مرا صدا میزند. جمعه، یک بچهی گمشده توی تقویم است که دست مادرش را ول کرده و حالا دارد دنبالش میگردد. هر روز میگردد. شنبه، یکشنبه، دو شنبه... تا پنج شنبه و باز به خودش میرسد. ناامید نمیشود، باز هم شروع میکند به گشتن، شنبه، یک شنبه، همهی روزها را میگردد تا مادرش را پیدا کند. برای من لااقل، چند سالیست اینرنت محل بیشتر تحقیق و جست و جوهایم است. کلمات و واژگان جدیدی که از جایی می شنوم یا میخوانم، اخبار و اطلاعات به روز دنیای فناوری تا اخبار کتاب و شرح حال نویسندههایی که دوستشان دارم و کلی چیزهای دیگر که من را به موتورهای جست و جو وصل میکنند. اما بعضی وقتها بعضی موضوعات هستند که هنوز به وب فارسی راه پیدا نکردهاند. مثل حالا که شوق نوشتن یک داستان دارد خفهام میکند و از طرفی دلم میخواهد داستانم مستند باشد و مبنای علمی داشته باشد و این حرفها، اما در اینترنت چیزی پیدا نمیکنم، چیز دندانگیری پیدا نمیکنم. از طرفی تنها کتابخانهای هم که عضوم کاملا هنری و فرهنگیست و کتابهای علمی ندارد... کتاب فروشیها هم که ... (من با کتاب فروشیهای شهرمان خیلی مشکل دارم!). الان خیلی ناراحتم که باید داستانم را 100 درصد تخیلی بنویسم و به نوعی سر بچه های معصوم مردم را گول بمالم! فکر میکنم بدترین احساس برای یک نویسنده وقتیست که بخواهد خوانندگانش را دور بزند! پ.ن: در طول یک سال گذشته، سومین حیوان خانگی به زندگیام وارد شده است. (یک بچه همستر) و خیلی خوشحالم که در سالگرد تولدم در کمال خودشیفتگی، این هدیه را به خودم دادم. اسم موجود قلنبهی طلاییام را «پفک» گذاشتم. از این اخلاقش هم خیلی خوشم میاید که هرچی و هرچقدر بهش میدهم، دستم را رد نمیکند! نمیدانم در این فصل توی باغچه چیزی عمل میآید یا نه، اما تلاشم را میکنم. میگویند تلاش همیشه خوب است. تمام خاک باغچه را بیل میزنم، زیر و رو میکنم. مچ دستم درد میگیرد، انگشتهایم تاول میزند. چند کیلو کود حیوانی را با خاک باغچه قاطی میکنم بلکه سبزیجاتم جان بگیرند و زودتر قد بکشند. تمام تنم بوی کود میگیرد. بوی کود تا ته حلقم میپیچد، به روی خودم نمیآورم. بذرها را میکارم. ریحان، ترب، تره، پیاز، شاهی، جعفری، فلفل. بذرها را دست و دلبازانه میپاشم، تنگ هم. تا وقتی بذرها دنیا آمدند، حس رقابتشان گل کند و بخواهند از هم جلو بزنند. یا نه، وقتی حس دزدی مورچهها بالا گرفت، حداقل نصف بذرها توی خاک بمانند. با شیلنگ باغچه را آب میدهم. عطر طویله تمام حیاط را برمیدارد، من حس کاشتن گرفتهام، شاعرانهترین صبح پاییزیام را داشتم.
از شیرینی خوشم نمیآید، خوشی خیلی شیرین است. ترشی، شوری و حتی تلخی را ترجیح میدهم. شیرینی کم کم میزند زیر دل آدم. قند خون را تا نا کجا بالا میبرد. ماندهام بعضیها چطور این همه شیرینی را تحمل میکنند؟
میخواهم از دست این خوشی خلاص شوم، از دست همهی خوشیهای ناخواسته که به نظرم دست کمی از مصیبت و بلا ندارند!
خوشی من ترش است. ترش و شور؛ مزهی تمبر هندی میدهد. خوشی من توی دهان که میماند، دل را نمیزند، هرچه بیشتر که بماند دلت هی بیشتر غنج میرود. خوشی من دهان را تلخ میکند، مثل طعم مطبوع چند جرعه قهوهی داغ و غلیظ.
خوشی من دم دستی نیست، توی قنادی نیست. خوشی من رفته نوک قلهی قاف، رفته پیش سیمرغ. سیمرغ چشم به راه من است، میخواهد خوشی را بگذارد توی بغلم و بهم بگوید:«برو به سلامت!».
برای طعم شور و ترش خوشیام حاضرم هرکاری بکنم. مثلا هیکل ناورزشکارم را بکشم بالای کوه. میگویند کوه قاف از آن کوههاست! باید راه بلد باشی و آماده. باید جلوی ترسم از سیمرغ را هم بگیرم. هرچه باشد او یک پرنده است که خیلی خیلی گنده است!
از همین حالا جورابهایم را وَر میکشم، آستینهایم را بالا میزنم و بند کفشهای آهنیام را محکم گره میزنم و آمادهی رفتن میشوم.
لطفا اگر کسی نشانی دقیق کوه قاف را میداند آن را برایم ایمیل کند.
تو فکر می کنی تا وقتی نمرده ام، زنده ام.
من احساس قلنبه شده ام را بر می دارم و در به در دنبال یک جا برایش می گردم.جایی برای مخفی کردنش نیست، جایی برای دفن کردنش نیست، جایی برای نشان دادنش نیست.
تو فکر می کنی قلنبه ی احساسم خوش خیم است، هر چقدر هم که تلنبار شود، آزاری به کسی نمی رساند.
نمی دانی که بدجور بیخ گلویم مانده. فکر می کنم همیشه ته گلویم می سوزد، اشک که می ریزم معده ام تیر می کشد، وقتی می خوابم می خواهد خفه ام بکند.
تو می گویی احساست کاملا بچه گانه است، باید بریزیش دور.
فکر یک لحظه جدایی از او را نمی توانم بکنم. لبهایم داغ می شوند، پشت لبم می سوزد، گوش هایم گر می گیرد، این منم که باید دور ریخته شوم با احساس قلنبه ام که اینجا مانده، نه راه پس دارد نه راه پیش، نه راه پس دارد نه پیش.
احساسم کهیر می زند، احساسم خارش می گیرد، احساسم می سوزد، آتش می گیرد، از درد فریاد می زند. احساسم به شدت حساس شده.
تو می خندی و می گویی درد بی درمان که نیست، یک حساسیت ساده است...
احساسم دارد در تب می سوزد. برش می دارم و فرار می کنم. یک قدم دور تر از تو ... زیاد نیست اما هرچه باشد یک قدم دور تر از تو است. یک قدم یک قدم فاصله می گیرم تا جان خودم و احساسم را نجات بدهم.
احساسم مثل بچه ام است. درست، هیچ وقت مادر نبودم اما فکر می کنم خود قنداق پیچ شده ام را در بغل گرفته ام و دارم فرار می کنم. فرار می کنم از تو... فرار می کنم از تو...
پیروزمندانه می گویی هرجا باشی پیدایت می کنم.
آرزو می کنم احساسم خوش خیم نبود، آزار داشت، من را می سوزاند، تو را می سوزاند، دنیا را می سوزاند، کاش دنیا آتش می گرفت، کاش احساسم بد می شد، کاش ... با این همه... باید تو را دوست داشته باشم؟!
دلم میخواهد طبیعی زندگی کنم، طبیعی عاشق شوم و طبیعی بمیرم، پس باید اسم داشته باشم، باید اسمم در زبانی باشد، بچرخد. روحی نباشم که جسم زنی بینام را دزدیده و مال خودش کرده.
صدایم درونم خفه شده. هی انعکاس پیدا میکند و به در و دیوار بستهی تنهای درونم میخورد. لطفا یک نفر مرا بنشناسد، حوصله کند، ورق بزند این برگهای کاهی پژمرده را ... شاید آغوش لبی، نرمی سرانگشتان نفسی معجزه کرد... شاید یک نفر روزی قصه هاجر را خواند...
جمعه توی دلش ی غم بزرگ دارد که چرا توی اسمش یک «شنبه» ندارد. جمعه به 5 شنبه حسودیاش میشود چون او 5 تا «شنبه» دارد و خودش هیچی ندارد.
جمعه از پشت کوه آمده، وقتی روزش تمام میشود،ماتمزده یک گوشه مینشیند و به خورشید نگاه میکند که پشت کوه پایین میرود و غروب میکند. جمعه دلش خیلی برای پشت کوه تنگ شده.
روانشناسها میگویند جمعه افسرده شده است. باید دنیای خودش را تغییر بدهد تا حالش خوب بشود. اما جمعه چطور مادرش را پیدا کند؟ یک «شنبه» برای خودش دست و پا کند و به پشت کوه برگردد؟
من دلم برای جمعه میسوزد. میخواهم کمکش کنم چون دوستش هستم و بهش نزدیکم اما من هم فقط یک «شنبه دارم»، اگر شنبهام را به جمعه بدهم آنوقت تکلیف خودم چی میشود؟ کاش معجزهای بشود و جمعه بتواند دنیای خودش، شاید هم دنیا را تغییر دهد!
Design By : LoxTheme.com |