لــعل سـلـسـبیــل
کاکتوسها بیشتر از همه دست باغبانشان را میگزند. مامان، کاکتوس میکارد. بعضیهاشان را به گلدان جدید منتقل می کند، خاک بعضیشان را عوض می کند... درست مثل هرسال! می خواهم بدوم ، از این سو به آن سو. هفت بار که سهل است ، چهل بار . می خواهم فریاد کنم، همه ی توان دستها و پاها و حتی حنجره ام را به یاری بگیرم، مشت مشت خاک به روی سر و صورت بریزم اما نمیشود! مدتها بود میخواستم از «حدیث زندگی» بنویسم. از دوست با ارزش دو سالهی خودم . شاید الان کمی دیر به نظر برسد، اما به نظر من، برای از دوست گفتن، هیچ وقت دیر نیست. حدیث زندگی، حدیث همهی خوبیها و دوستیهاست. حدیث زندگی برای من در طی این مدت، تنها یک دوماهنامه نبوده. نشریه ای بوده که با آن زندگی کرده ام ، نوشته هایم را در آن به امانت گذاشتم و هر وقت که دلم برای خودم تنگ شده، به آن سر زده ام. هر شمارهاش برای من یک کتاب بود. دریچه ای که به سمت دنیایی نو باز می شد و به حرفهایش اعتماد داشتم. دوست ندارم آخر جملههایم را با «بودها» پر کنم. از نظر من اگر حدیث زندگی دیگر هیچ وقت چاپ نشود هم، همیشه هست. خاطری ست که در خاطره ها میماند. برای من که معنای زندگی را از حدیث زندگی گرفتم، این دو کلمه همیشه معنا دارد. حالا یک سال دوری، نه تنها خاطرش را دور نمیکند که دلتنگی بیشتری هم میآورد... اما غم و سنگینی روی دلم را نمی توانم کتمان کنم. جای خالی حدیث زندگی، حتی اگر یکسال هم باشد با هیچ چیز دیگری پر نخواهد شد! حتی به لوگوی آن هم عادت کرده بودم چه برسد به نوشته ها، شماره ها، موضوعات و... یادش بخیر! برای شمارهی معنای زندگی چقدر کتاب خواندم! هرچه کتاب، دکتر فرانکل نوشته بود، هرچه اینور و آن ور پیدا می کردم... همه ی شماره ها این طور بود، حتی روی آن موضوعاتی هم که ننوشتم کار کردم و این چه احساس خوبی ست! احساس بزرگ شدن در کنار بقیه ، ثبت شدن و ماندن ... در این میان بیشتر از همه، مدیون آقای خسروی (شادیبا) هستم، مجلات کمی تازه کار ها را جدی میگیرند. اما جناب شادیبا اینطور نبودند. شاید بیشتر از خودم، مرا باور داشتند و این را هرگز فراموش نخواهم کرد. همین طور با شادی زیستن را، خندیدن و شادیبا ! بعضی آدمها وقتی دماغشان بگیرد و کیپ بشود بهتر می دانند که چه بکنند تا وقتی که دلشان میگیرد. خدایا ! ماهی فقط یک بار گفت : « پس دریا کو؟ من دریایی نمی بینم... » اما تو این همه مجازاتش می کنی؟ و این نبردی ست نابرابر بین من و این سندورم لعنتی! چقدر خوب است که مردم شهر من هنوز مترو ندارند. چقدر خوب است که مردم شهر من با صورت واقعی شان بیرون می روند. چقدر خوب است که مردم شهر من دغدغه هایشان هنوز بوی 1400 سال پیش را می دهد. چقدر خوب است که مردم شهر من هنوز ، هرچند با کمی بد اخلاقی ولی راه را برای همدیگر باز می کنند. چقدر خوب است که آسفالت خیابانهای شهر من ترک خورده و درب و داغان و پر از چاله است اما شلوغی ندارد، ترافیک ندارد. چقدر خوب است که هنوز مادر های شهر من بچه هاشان را آغوش کشان دنبال خودشان می برند. چقدر خوب است که شهر من موش ندارد اما گربه هایش سیر سیرند. چقدر خوب است که ... بیداری چانه ام جوش زده ، انگشتهایم هی دلشان می خواهد به سمت آنجا خیز بروند . دیشب معده ی همسرم درد گرفته بود و نگران احوالش هستم . بیشتر از همه فکرم درگیر تله پاتی میان مادرها و دختر هاست که وقت بیماری بیشتر نمایان می شود . با این همه سر کلاس هم هستم. مغزم از ALU پر است . استاد می گوید AU با ALU یکی ست و تفاوتی ندارد. بعد استاد جگر CPU را از حلقومش می کشد بیرون و شروع به تکه پاره کردنش می کند. خوب دارد نان استعداد و سوادش را می خورد. آموخته هایش را تند تند بالا می آورد و قوه ی خیالم بچه های کلاس را توی هاله ای سبز فرو می برد. من از آنجا متولد شدم که فهمیدم منطقی سخت و هولناک پر و بال زندگی مرا بسته است . من آنقدر درگیر منطق این بازی های تکراری شده بودم که هیچ خودم را نمی دیدم و نمی فهمیدم که دارم روزهای عمرم را روی یک خط صاف و حتی بدون ذره ای بالا و پایین صرف می کنم . فهمیدم که دیگر این خط صاف برایم جذاب نیست و هیچ هیجانی برایم ندارد. این بود که تصمیم گرفتم به زندگی ام عرض بدهم و هیچ اهمیتی هم برایم نداشت که طول این کلاف تا کجا باز بشود؟ من فقط در فکر عریض کردن این رشته بودم . دیگر دلم نمی خواست همه ی حواسم را به پرت نشدن از روی این نخ معطوف کنم . من حق داشتم مثل بقیه زندگی کنم ، آواز بخوانم و سربه هوا راه بروم . گاهی به آدمهایی که روی این نخ ملق می زدند و حرکات آکروباتیک انجام می دادند حسودی ام می شد . آخر آنها هم می توانستند روی خط صاف حرکت کنند و هم اینکه از زندگی شان لذت ببرند . درست مثل اینکه زندگی شان عرض دارد روی خط صاف حرکت می کردند و لذت هم می بردند . هرچه زور زدم قلق کارشان دستم نیامد. اصلا چه کسی می داند؟ شاید آنها هم ته دلشان از این وضع زندگی ناراضی بودند . برای همین بالاخره یک روز تصمیم گرفتم از کار سیرک و بند بازی استعفا بدهم . این حق من است که مثل بقیه زندگی کنم ، پایم را روی زمین صاف و مسطح بگذارم و در طول جاده ای عریض حرکت کنم . چه کسی گفته هیجان فقط آن بالا ، روی آن طناب لعنتی بدست می آید؟ می شود موتورهای جست و جو را سر کار گذاشت. می شود همه ی آدمهای محقق و جست و جو گر را به اینجا کشاند. می شود اینجا نوشت: « ناگفته هایی از عشق» « آخرین عکسهای شخصی بازیگران » « فالهای مد روز » « اس ام اسها و جوک های باحال » « با یک کلیک پولدار شوید!» « پروژه های درسی شما را انجام می دهیم!» « تحویل رایگان مشق شب درب منزل شما » دیدید؟ سر کار گذاشتن و گول زدن موتورهای جست و جو که چه عرض کنم، خیلی از آدمها اصلا کاری ندارد! پ.ن1: هستم در هوای دوست! سلامت باشید همه...
مامان آنها را ترو خشک می کند، در آغوش می گیرد (البته با دستکش!). آنچنان با علاقه این کار را انجام میدهد که هر لحظه منتظرم لبهایش را بگذارد روی یکی از این کاکتوسهای کوچولو و ببوسدشان.
مامان به کاکتوسها می گوید:« زبان مادر شوهر»، اما نه! به لهجهی خودمان می گوید:«زِبون خارسو » و من به این فکر می کنم که چه کسی این همه زبان مادر شوهرش را دوست دارد؟ .
من به تمام زبان خارسوهایی که مامان میکارد و جابهجایشان میکند حسودیام میشود. مامان من، بهترین مامان کاکتوسهاست.
میشود اما اهمیتی ندارد وقتی که اسماعیلی نیست!
دلم برای همهی حدیث زندگی ایها تنگ میشود . هنوز هم باورم نمیشود حدیث زندگی «حدیث زندگی» را!
به این فکر می کنم که هیچ وقت معلم خوبی نخواهم شد و در این حال به میهمانی شام چهارشنبه فکر می کنم که چه لباسی بپوشم؟ و آیا تا آن وقت می توانم این پوست خسته ی عرق آلوده را از تنم بیرون کنم یا نه؟
پشت سری ها حرف می زنند. یکی چرت می زند و توی خواب به خیال فرو رفته است. درس خوان ها هم تند تند جزوه برمی دارند. دلم می خواهد بدانم کاتبان وحی هم به این سرعت یادداشت برمی داشتند یا نه؟ یعنی حال همسرم خوب خواهد شد؟ دکتر چه درمانی تجویز می کند؟ این دکترها اصلا هیچی حالیشان نیست! نکند شاعرانه هایم تا این هفته هیچ نجوشد ؟!
چه کار متعفنی! تشریح CPU تمام شد، دستهای استاد با خون سیاه پوشیده شده و بوی سیم سوخته به مشام می رسد. حال نوبت تستهای آخر جلسه است و گردن قلچماق دانشجوها که هیچ وقت زیر بار تستهای منزل نرفت که نرفت! دست می کشم روی برجستگی صورتم، یادم به آرزوی بچگی ام می افتد که دلم می خواست برجستگی های روی ماه را لمس کنم، برق چشمهایم کم کم می رود ، صداها در هم می پیچند و بیداری را به مشتی رویای نابهنگام می فروشم!
Design By : LoxTheme.com |