سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

 

هلوی شکمو و مهمانی کرم­ها
مجموعه داستانک برای کودکان
نویسنده: هاجر زمانی
تصویرگر: حکیمه شریفی
ناشر: عمو علوی

اولین کتابم متولد شد.

*لطفا اگر کسی می­تواند در پخش کتاب کمک کند، خبرم کند. ممنون


نوشته شده در پنج شنبه 89/11/21ساعت 12:3 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

طبیعت می­گوید:«نظم»، هرچیزی سرجای خودش!
طبیعت بهار دارد، تابستان، پاییز و زمستان دارد. طبیعت باد و طوفان و نسیم را با هم دارد. ابر دارد و باران، باران دارد و برف. طبیعت تگرگ و صاعقه هم دارد. طبیعت کوه دارد و جنگل، اقیانوس و دریا، دریاچه و مرداب و رود و رودخانه. طبیعت همه­ی اینها را با کلی مخلفات دیگر دارد. طبیعت خیلی قدرت­مند است.
من فقط دو تا دست دارم و دوتا پا. یک شکم هم دارم که دم به دقیقه باید پرش کنم، تازه یک شوهر دارم که باید شکم او را هم سیر کنم. من کلی ظرف نشسته توی ظرفشویی دارم با یک خانه­­ی جارو نکشیده و کلی لباس نشسته و اتو نکرده. کلی ایده هم در ذهن دارم که باید پیاده شان کنم.
طبیعت می­گوید نظم، دست و پای من می­گویند آخ!
طبیعت هرچه دلش می­خواهد بگوید!


نوشته شده در شنبه 89/11/9ساعت 11:36 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

    خیلی وقت­ها برای پیاده روی و تاب بازی، گاهی هم خوردن یک فنجان قهوه می­روم بوستان نرگس. شهر ما زیاد پارک و بوستان ندارد، با این حال اینجا را به جاهای دیگر ترجیح می­دهم چون در نظر من بیشتر از اینکه یک پارک باشد، یک باغ بزرگ است.
    یک قسمت از پارک هنوز شکل باغ خود را حفظ کرده و کلی درخت انار آنجاست. درخت انار را خیلی دوست دارم. بهار غرق برگ­های سبز براق است، تابستان غرق شکوفه­های قرمز آتشین و آخر تابستان انارهای کوچولوی نارس و پاییز هم فصل انارهای درشت و ترک خورده. آن قسمت از پارک که می­روم احساس می­کنم به طبیعتی دست نخورده قدم گذاشته­ام.
    وقتی از روزمرگی خسته می­شوم، وقتی تنهایم، وقتی غرق فکرم، وقتی خوشحالم یا غمگین آنجا پناه­گاه من است. با دوست­هایم کلی از آنجا خاطره دارم، محل قرارهای دخترانه­مان است، چند تا دوست کوچولو آنجا پیدا کرده­ام. امروز اما با چیزی که دیدم، مزه­ی کاپوچینوی بزرگی که خورده بودم از دهانم رفت. باغ زیبای من نیمه ویران شده بود. خیلی از درخت­های مورد علاقه­ام قطع شده بودند. همان درخت­های نیمه وحشی و هرس نشده­ای که با سعیده بالا می­پریدیم تا از سرشاخه­های بلندشان انار بچینیم. همان درخت­هایی که زیرشان یک عالم کود و پی پی سگ و گربه بود، همان درخت­هایی که حلزون­ها به تنه­های لاغرشان چسبیده بودند.
   امروز نتوانستم تاب بازی کنم، دلم گرفت، برای درخت­های عزیزم اشک ریختم. هنوز هم از حیرت صحنه­ای که دیدم بیرون نیامدم، کدام آدم بدسلیقه­ای دلش آمد دستور قتل درخت­ها را بدهد؟
   حالا من اعتراض دارم، به قتل عام درخت­های نازنینم اعتراض دارم، حتی یکی از آن درخت­ها آرزوی من بود. امروز از درخت­های آرزویم فقط تنه­های بریده و جوش­های کوچکشان باقی مانده بود...


نوشته شده در چهارشنبه 89/11/6ساعت 5:36 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

-مزخرف نگو!
- حرفی ندارم بزنم. همه­ی حرف­های خوب دنیا پیش توست!
- مزخرف نگو!
- من کلاغم و تو بلبل، من قارقار می­کنم و تو چَه چَه!
- مزخرف نگو!
- پس بگو چطور خودم را بچسبانم به تو؟
- مزخرف نگو!
- چه کسی را دیده­ای که جلوی یک کیک شکلاتی بایستد و بتواند آب دهانش را کنترل کند؟
- مزخرف نگو!
- همین که تو را به حرف بیاورم کافی­ست!
- مزخرف نگو!
- شاید حرف تازه­ای از تو زدم، شاید!
- مزخرف نگو!
- در بی نهایت هم اثری از تو خواهم جُست!
- (سکوت).
- سکوت زیباترین نقطه­ی شروع دنیاست!


نوشته شده در چهارشنبه 89/10/29ساعت 7:35 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

اینم تصویر اولین آدم برفی من از اولین برف زمستانی شهرمون، با دماغ هویجی، دست­های کرفسی، چشم­های عنابی و انارهای باغ مادربزگم، که در تمام مدت ساختش بچه­های آپارتمان بغلی­مون از پشت پنجره داشتند منو دید می­زدند.


نوشته شده در چهارشنبه 89/10/22ساعت 1:3 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

     از دور می­آیی، از خیلی دور هم می­شود تو را شناخت. هیچ­کس توی دنیا لباس­هایش اندازه­ی تو عمر ندارد. هیچ­کس دست­هایی به بزرگی دست­های تو ندارد، شانه­ای به پهنی شانه­های تو نیست.
هر روز دعا می­کردم با دست پر برگردی، با نخودچی و کشمش برگردی، با یک حلب روغن و قند و چای برگردی.
اما زنجیرت هنوز روی شانه­هایت است. از پشت کوه­ها کول گرفتی­اش و داری می­آیی.
از دور برایت دست تکان می­دهم و به چرخ روغن نخورده­ی زندگی فکر می­کنم، به همه­ی زنجیرهای فروش نرفته فکر می­کنم، به اینکه بابای من عمو زنجیر باف است.

*مطالب بلاگ زائیده­ی تخیل و قلم نویسنده است و از هیچ منبعی کپی برداری و الهام نمی­شود.
استفاده از مطالب بلاگ فقط با اجازه­ی مدیر بلاگ امکان پذیر است.


نوشته شده در دوشنبه 89/10/20ساعت 2:38 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

    می­گویند خوشی زده زیر دلش؛
از شیرینی خوشم نمی­آید، خوشی خیلی شیرین است. ترشی، شوری و حتی تلخی را ترجیح می­دهم. شیرینی کم کم می­زند زیر دل آدم. قند خون را تا نا کجا بالا می­برد. مانده­ام بعضی­ها چطور این همه شیرینی را تحمل می­کنند؟
می­خواهم از دست این خوشی خلاص شوم، از دست همه­ی خوشی­های ناخواسته که به نظرم دست کمی از مصیبت و بلا ندارند!
خوشی من ترش است. ترش و شور؛ مزه­ی تمبر هندی می­دهد. خوشی من توی دهان که می­ماند، دل را نمی­زند، هرچه بیشتر که بماند دلت هی بیشتر غنج می­رود. خوشی من دهان را تلخ می­کند، مثل طعم مطبوع چند جرعه قهوه­ی داغ و غلیظ.
خوشی من دم دستی نیست، توی قنادی نیست. خوشی من رفته نوک قله­ی قاف، رفته پیش سیمرغ. سیمرغ چشم به راه من است، می­خواهد خوشی را بگذارد توی بغلم و بهم بگوید:«برو به سلامت!».
برای طعم شور و ترش خوشی­ام حاضرم هرکاری بکنم. مثلا هیکل ناورزشکارم را بکشم بالای کوه. می­گویند کوه قاف از آن کوه­هاست! باید راه بلد باشی و آماده. باید جلوی ترسم از سیمرغ را هم بگیرم. هرچه باشد او یک پرنده است که خیلی خیلی گنده است!
از همین حالا جوراب­هایم را وَر می­کشم، آستین­هایم را بالا می­زنم و بند کفش­های آهنی­ام را محکم گره می­زنم و آماده­ی رفتن می­شوم.
لطفا اگر کسی نشانی دقیق کوه قاف را می­داند آن را برایم ایمیل کند.


نوشته شده در جمعه 89/9/26ساعت 2:37 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |


تو فکر می کنی تا وقتی نمرده ام، زنده ام.
من احساس قلنبه شده ام را بر می دارم و در به در دنبال یک جا برایش می گردم.جایی برای مخفی کردنش نیست، جایی برای دفن کردنش نیست، جایی برای نشان دادنش نیست.
تو فکر می کنی قلنبه ی احساسم خوش خیم است، هر چقدر هم که تلنبار شود، آزاری به کسی نمی رساند.
نمی دانی که بدجور بیخ گلویم مانده. فکر می کنم همیشه ته گلویم می سوزد، اشک که می ریزم معده ام تیر می کشد، وقتی می خوابم می خواهد خفه ام بکند.
تو می گویی احساست کاملا بچه گانه است، باید بریزیش دور.
فکر یک لحظه جدایی از او را نمی توانم بکنم. لب­هایم داغ می شوند، پشت لبم می سوزد، گوش هایم گر می گیرد، این منم که باید دور ریخته شوم با احساس قلنبه ام که اینجا مانده، نه راه پس دارد نه راه پیش، نه راه پس دارد نه پیش.
احساسم کهیر می زند، احساسم خارش می گیرد، احساسم می سوزد، آتش می گیرد، از درد فریاد می زند. احساسم به شدت حساس شده.
تو می خندی و می گویی درد بی درمان که نیست، یک حساسیت ساده است...
احساسم دارد در تب می سوزد. برش می دارم و فرار می کنم. یک قدم دور تر از تو ... زیاد نیست اما هرچه باشد یک قدم دور تر از تو است. یک قدم یک قدم فاصله می گیرم تا جان خودم و احساسم را نجات بدهم.
احساسم مثل بچه ام است. درست، هیچ وقت مادر نبودم اما فکر می کنم خود قنداق پیچ شده ام را در بغل گرفته ام و دارم فرار می کنم. فرار می کنم از تو... فرار می کنم از تو...
پیروزمندانه می گویی هرجا باشی پیدایت می کنم.
آرزو می کنم احساسم خوش خیم نبود، آزار داشت، من را می سوزاند، تو را می سوزاند، دنیا را می سوزاند، کاش دنیا آتش می گرفت، کاش احساسم بد می شد، کاش ... با این همه... باید تو را دوست داشته باشم؟!


نوشته شده در یکشنبه 89/9/7ساعت 1:48 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

     یک نفر مرا صدا کند. دلم برای شنیدن اسمم تنگ شده. احساس گوشی را دارم که هرگز نشنیده است. احساس لبی را دارم که هیچ وقت کلمات عاشقانه بر زبان نیاورده است. یک نفر مرا صدا کند. دوست دارم قدم­هایم کند شود، گردنم بچرخد و چشمم ببیند لبی را که نام مرا صدا می­زند.
دلم می­خواهد طبیعی زندگی کنم، طبیعی عاشق شوم و طبیعی بمیرم، پس باید اسم داشته باشم، باید اسمم در زبانی باشد، بچرخد. روحی نباشم که جسم زنی بی­نام را دزدیده و مال خودش کرده.
صدایم درونم خفه شده. هی انعکاس پیدا می­کند و به در و دیوار بسته­ی تنهای درونم می­خورد. لطفا یک نفر مرا بنشناسد، حوصله کند، ورق بزند این برگ­های کاهی پژمرده را ... شاید آغوش لبی، نرمی سرانگشتان نفسی معجزه کرد... شاید یک نفر روزی قصه­ هاجر را خواند...


نوشته شده در سه شنبه 89/9/2ساعت 12:38 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

   جمعه، یک بچه­ی گم­شده توی تقویم است که دست مادرش را ول کرده و حالا دارد دنبالش می­گردد. هر روز می­گردد. شنبه، یکشنبه، دو شنبه... تا پنج شنبه و باز به خودش می­رسد. ناامید نمی­شود، باز هم شروع می­کند به گشتن، شنبه، یک شنبه، همه­ی روزها را می­گردد تا مادرش را پیدا کند.
جمعه توی دلش ی غم بزرگ دارد که چرا توی اسمش یک «شنبه» ندارد. جمعه به 5 شنبه حسودی­اش می­شود چون او 5 تا «شنبه» دارد و خودش هیچی ندارد.
   جمعه از پشت کوه آمده، وقتی روزش تمام می­شود،ماتم­زده یک گوشه می­نشیند و به خورشید نگاه می­کند که پشت کوه پایین می­رود و غروب می­کند. جمعه دلش خیلی برای پشت کوه تنگ شده.
روانشناس­ها می­گویند جمعه افسرده شده است. باید دنیای خودش را تغییر بدهد تا حالش خوب بشود. اما جمعه چطور مادرش را پیدا کند؟ یک «شنبه» برای خودش دست و پا کند و به پشت کوه برگردد؟
    من دلم برای جمعه می­سوزد. می­خواهم کمکش کنم چون دوستش هستم و بهش نزدیکم اما من هم فقط یک «شنبه دارم»، اگر شنبه­ام را به جمعه بدهم آن­وقت تکلیف خودم چی می­شود؟ کاش معجزه­ای بشود و جمعه بتواند دنیای خودش، شاید هم دنیا را تغییر دهد!


نوشته شده در پنج شنبه 89/8/13ساعت 6:54 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
Design By : LoxTheme.com