لــعل سـلـسـبیــل
هلوی شکمو و مهمانی کرمها اولین کتابم متولد شد. *لطفا اگر کسی میتواند در پخش کتاب کمک کند، خبرم کند. ممنون طبیعت میگوید:«نظم»، هرچیزی سرجای خودش! خیلی وقتها برای پیاده روی و تاب بازی، گاهی هم خوردن یک فنجان قهوه میروم بوستان نرگس. شهر ما زیاد پارک و بوستان ندارد، با این حال اینجا را به جاهای دیگر ترجیح میدهم چون در نظر من بیشتر از اینکه یک پارک باشد، یک باغ بزرگ است. -مزخرف نگو! اینم تصویر اولین آدم برفی من از اولین برف زمستانی شهرمون، با دماغ هویجی، دستهای کرفسی، چشمهای عنابی و انارهای باغ مادربزگم، که در تمام مدت ساختش بچههای آپارتمان بغلیمون از پشت پنجره داشتند منو دید میزدند. از دور میآیی، از خیلی دور هم میشود تو را شناخت. هیچکس توی دنیا لباسهایش اندازهی تو عمر ندارد. هیچکس دستهایی به بزرگی دستهای تو ندارد، شانهای به پهنی شانههای تو نیست. *مطالب بلاگ زائیدهی تخیل و قلم نویسنده است و از هیچ منبعی کپی برداری و الهام نمیشود. میگویند خوشی زده زیر دلش؛ یک نفر مرا صدا کند. دلم برای شنیدن اسمم تنگ شده. احساس گوشی را دارم که هرگز نشنیده است. احساس لبی را دارم که هیچ وقت کلمات عاشقانه بر زبان نیاورده است. یک نفر مرا صدا کند. دوست دارم قدمهایم کند شود، گردنم بچرخد و چشمم ببیند لبی را که نام مرا صدا میزند. جمعه، یک بچهی گمشده توی تقویم است که دست مادرش را ول کرده و حالا دارد دنبالش میگردد. هر روز میگردد. شنبه، یکشنبه، دو شنبه... تا پنج شنبه و باز به خودش میرسد. ناامید نمیشود، باز هم شروع میکند به گشتن، شنبه، یک شنبه، همهی روزها را میگردد تا مادرش را پیدا کند.
مجموعه داستانک برای کودکان
نویسنده: هاجر زمانی
تصویرگر: حکیمه شریفی
ناشر: عمو علوی
طبیعت بهار دارد، تابستان، پاییز و زمستان دارد. طبیعت باد و طوفان و نسیم را با هم دارد. ابر دارد و باران، باران دارد و برف. طبیعت تگرگ و صاعقه هم دارد. طبیعت کوه دارد و جنگل، اقیانوس و دریا، دریاچه و مرداب و رود و رودخانه. طبیعت همهی اینها را با کلی مخلفات دیگر دارد. طبیعت خیلی قدرتمند است.
من فقط دو تا دست دارم و دوتا پا. یک شکم هم دارم که دم به دقیقه باید پرش کنم، تازه یک شوهر دارم که باید شکم او را هم سیر کنم. من کلی ظرف نشسته توی ظرفشویی دارم با یک خانهی جارو نکشیده و کلی لباس نشسته و اتو نکرده. کلی ایده هم در ذهن دارم که باید پیاده شان کنم.
طبیعت میگوید نظم، دست و پای من میگویند آخ!
طبیعت هرچه دلش میخواهد بگوید!
یک قسمت از پارک هنوز شکل باغ خود را حفظ کرده و کلی درخت انار آنجاست. درخت انار را خیلی دوست دارم. بهار غرق برگهای سبز براق است، تابستان غرق شکوفههای قرمز آتشین و آخر تابستان انارهای کوچولوی نارس و پاییز هم فصل انارهای درشت و ترک خورده. آن قسمت از پارک که میروم احساس میکنم به طبیعتی دست نخورده قدم گذاشتهام.
وقتی از روزمرگی خسته میشوم، وقتی تنهایم، وقتی غرق فکرم، وقتی خوشحالم یا غمگین آنجا پناهگاه من است. با دوستهایم کلی از آنجا خاطره دارم، محل قرارهای دخترانهمان است، چند تا دوست کوچولو آنجا پیدا کردهام. امروز اما با چیزی که دیدم، مزهی کاپوچینوی بزرگی که خورده بودم از دهانم رفت. باغ زیبای من نیمه ویران شده بود. خیلی از درختهای مورد علاقهام قطع شده بودند. همان درختهای نیمه وحشی و هرس نشدهای که با سعیده بالا میپریدیم تا از سرشاخههای بلندشان انار بچینیم. همان درختهایی که زیرشان یک عالم کود و پی پی سگ و گربه بود، همان درختهایی که حلزونها به تنههای لاغرشان چسبیده بودند.
امروز نتوانستم تاب بازی کنم، دلم گرفت، برای درختهای عزیزم اشک ریختم. هنوز هم از حیرت صحنهای که دیدم بیرون نیامدم، کدام آدم بدسلیقهای دلش آمد دستور قتل درختها را بدهد؟
حالا من اعتراض دارم، به قتل عام درختهای نازنینم اعتراض دارم، حتی یکی از آن درختها آرزوی من بود. امروز از درختهای آرزویم فقط تنههای بریده و جوشهای کوچکشان باقی مانده بود...
- حرفی ندارم بزنم. همهی حرفهای خوب دنیا پیش توست!
- مزخرف نگو!
- من کلاغم و تو بلبل، من قارقار میکنم و تو چَه چَه!
- مزخرف نگو!
- پس بگو چطور خودم را بچسبانم به تو؟
- مزخرف نگو!
- چه کسی را دیدهای که جلوی یک کیک شکلاتی بایستد و بتواند آب دهانش را کنترل کند؟
- مزخرف نگو!
- همین که تو را به حرف بیاورم کافیست!
- مزخرف نگو!
- شاید حرف تازهای از تو زدم، شاید!
- مزخرف نگو!
- در بی نهایت هم اثری از تو خواهم جُست!
- (سکوت).
- سکوت زیباترین نقطهی شروع دنیاست!
هر روز دعا میکردم با دست پر برگردی، با نخودچی و کشمش برگردی، با یک حلب روغن و قند و چای برگردی.
اما زنجیرت هنوز روی شانههایت است. از پشت کوهها کول گرفتیاش و داری میآیی.
از دور برایت دست تکان میدهم و به چرخ روغن نخوردهی زندگی فکر میکنم، به همهی زنجیرهای فروش نرفته فکر میکنم، به اینکه بابای من عمو زنجیر باف است.
استفاده از مطالب بلاگ فقط با اجازهی مدیر بلاگ امکان پذیر است.
از شیرینی خوشم نمیآید، خوشی خیلی شیرین است. ترشی، شوری و حتی تلخی را ترجیح میدهم. شیرینی کم کم میزند زیر دل آدم. قند خون را تا نا کجا بالا میبرد. ماندهام بعضیها چطور این همه شیرینی را تحمل میکنند؟
میخواهم از دست این خوشی خلاص شوم، از دست همهی خوشیهای ناخواسته که به نظرم دست کمی از مصیبت و بلا ندارند!
خوشی من ترش است. ترش و شور؛ مزهی تمبر هندی میدهد. خوشی من توی دهان که میماند، دل را نمیزند، هرچه بیشتر که بماند دلت هی بیشتر غنج میرود. خوشی من دهان را تلخ میکند، مثل طعم مطبوع چند جرعه قهوهی داغ و غلیظ.
خوشی من دم دستی نیست، توی قنادی نیست. خوشی من رفته نوک قلهی قاف، رفته پیش سیمرغ. سیمرغ چشم به راه من است، میخواهد خوشی را بگذارد توی بغلم و بهم بگوید:«برو به سلامت!».
برای طعم شور و ترش خوشیام حاضرم هرکاری بکنم. مثلا هیکل ناورزشکارم را بکشم بالای کوه. میگویند کوه قاف از آن کوههاست! باید راه بلد باشی و آماده. باید جلوی ترسم از سیمرغ را هم بگیرم. هرچه باشد او یک پرنده است که خیلی خیلی گنده است!
از همین حالا جورابهایم را وَر میکشم، آستینهایم را بالا میزنم و بند کفشهای آهنیام را محکم گره میزنم و آمادهی رفتن میشوم.
لطفا اگر کسی نشانی دقیق کوه قاف را میداند آن را برایم ایمیل کند.
تو فکر می کنی تا وقتی نمرده ام، زنده ام.
من احساس قلنبه شده ام را بر می دارم و در به در دنبال یک جا برایش می گردم.جایی برای مخفی کردنش نیست، جایی برای دفن کردنش نیست، جایی برای نشان دادنش نیست.
تو فکر می کنی قلنبه ی احساسم خوش خیم است، هر چقدر هم که تلنبار شود، آزاری به کسی نمی رساند.
نمی دانی که بدجور بیخ گلویم مانده. فکر می کنم همیشه ته گلویم می سوزد، اشک که می ریزم معده ام تیر می کشد، وقتی می خوابم می خواهد خفه ام بکند.
تو می گویی احساست کاملا بچه گانه است، باید بریزیش دور.
فکر یک لحظه جدایی از او را نمی توانم بکنم. لبهایم داغ می شوند، پشت لبم می سوزد، گوش هایم گر می گیرد، این منم که باید دور ریخته شوم با احساس قلنبه ام که اینجا مانده، نه راه پس دارد نه راه پیش، نه راه پس دارد نه پیش.
احساسم کهیر می زند، احساسم خارش می گیرد، احساسم می سوزد، آتش می گیرد، از درد فریاد می زند. احساسم به شدت حساس شده.
تو می خندی و می گویی درد بی درمان که نیست، یک حساسیت ساده است...
احساسم دارد در تب می سوزد. برش می دارم و فرار می کنم. یک قدم دور تر از تو ... زیاد نیست اما هرچه باشد یک قدم دور تر از تو است. یک قدم یک قدم فاصله می گیرم تا جان خودم و احساسم را نجات بدهم.
احساسم مثل بچه ام است. درست، هیچ وقت مادر نبودم اما فکر می کنم خود قنداق پیچ شده ام را در بغل گرفته ام و دارم فرار می کنم. فرار می کنم از تو... فرار می کنم از تو...
پیروزمندانه می گویی هرجا باشی پیدایت می کنم.
آرزو می کنم احساسم خوش خیم نبود، آزار داشت، من را می سوزاند، تو را می سوزاند، دنیا را می سوزاند، کاش دنیا آتش می گرفت، کاش احساسم بد می شد، کاش ... با این همه... باید تو را دوست داشته باشم؟!
دلم میخواهد طبیعی زندگی کنم، طبیعی عاشق شوم و طبیعی بمیرم، پس باید اسم داشته باشم، باید اسمم در زبانی باشد، بچرخد. روحی نباشم که جسم زنی بینام را دزدیده و مال خودش کرده.
صدایم درونم خفه شده. هی انعکاس پیدا میکند و به در و دیوار بستهی تنهای درونم میخورد. لطفا یک نفر مرا بنشناسد، حوصله کند، ورق بزند این برگهای کاهی پژمرده را ... شاید آغوش لبی، نرمی سرانگشتان نفسی معجزه کرد... شاید یک نفر روزی قصه هاجر را خواند...
جمعه توی دلش ی غم بزرگ دارد که چرا توی اسمش یک «شنبه» ندارد. جمعه به 5 شنبه حسودیاش میشود چون او 5 تا «شنبه» دارد و خودش هیچی ندارد.
جمعه از پشت کوه آمده، وقتی روزش تمام میشود،ماتمزده یک گوشه مینشیند و به خورشید نگاه میکند که پشت کوه پایین میرود و غروب میکند. جمعه دلش خیلی برای پشت کوه تنگ شده.
روانشناسها میگویند جمعه افسرده شده است. باید دنیای خودش را تغییر بدهد تا حالش خوب بشود. اما جمعه چطور مادرش را پیدا کند؟ یک «شنبه» برای خودش دست و پا کند و به پشت کوه برگردد؟
من دلم برای جمعه میسوزد. میخواهم کمکش کنم چون دوستش هستم و بهش نزدیکم اما من هم فقط یک «شنبه دارم»، اگر شنبهام را به جمعه بدهم آنوقت تکلیف خودم چی میشود؟ کاش معجزهای بشود و جمعه بتواند دنیای خودش، شاید هم دنیا را تغییر دهد!
Design By : LoxTheme.com |