لــعل سـلـسـبیــل
به نوشته ای که سه ساعت تمام براش وقت گذاشتم نگاه می کنم ، اون طوری که می خوام از کار در نیومده ، می شه ازش هزار تا ایراد گرفت ، می خوام خودمو قانع کنم ، نوشته ی بی نقص کلام الهی یه ! اما این حرف هم به دلم نمی شینه ، دوست دارم نوشته رو ریزه ریزه کنم ، کاغذو توی دست بگیرم و به صدای پاره شدن و جرواجر شدن بافت کاغذ گوش کنم ؛ هزار و یک تیکه اش کنم ، اونقدر ریز که حتی یک کلمه اش هم قابل خوندن نباشه . به نوشته خیره می مونم ، بی رحم می شم : Ctrl+A - backspace ! دیگه نوشته ای وجود نداره ! اگر بچه بودم توی دفتر انشام می نوشتم : روزهای عید را خیلی دوست دارم . همه ی اعضای خانواده در خانه هستند . همه با هم حرف می زنند ، شوخی می کنند و می خندند . برایمان مهمان می آید . با مهمان ها به دیدن چراغانی می رویم . همه جا شیرینی و شربت پخش می کنند . همه ی مردم خوشحالند و به جشن ها می روند . هیچ کس ما بچه ها را برای برداشتن دو دانه شکلات دعوا نمی کند . همه این روز خوش اخلاق هستند . هیچ کس از صبح تا شب در خانه نمی ماند . اگر هم در خانه بماند تلویزیون برنامه های قشنگ نشان می دهد که کسی حوصله اش سر نرود . من روزهای عید را خیلی دوست دارم ، کاش هر روز عید باشد ! و هیچ کس هیچ کس هم متوجه نمی شد که از کلام اول تا آخر ، دروغ نوشته ام ! نمی دونستم این شب دومین شب باارزش سال هستش بعد شب قدر ؛ یه کم راجع به فلسفه ی بزرگی این شب فکر می کنم ، ولی به نتیجه نمی رسم ، همراه مامان و فاطمه می رم مسجد ، شاید اونجا حرفی از علت بزرگی این شب بشه . سخنران حرفو شروع می کنه . نزدیک به ده دقیقه حمد و ثنای خداوند ، نصف لغات عربی ، من که عربیم بد نیست از خیلی هاش سر در نمی یارم چه برسه به دخترای کوچولو که تازه واجبشون شده و عین گلهای قشنگ ، گوشه به گوشه ی مسجد ، لای چادر های سفید و رنگی شون پیچیده شدن . چه برسه به پیرزن هایی که نمی تونن نمازو ایستاده بخونن ولی پیشونیشون پینه بسته . چه برسه به خانم های خانه داری که چند کلاس بیشتر سواد ندارند . حاج آقای مسجد هنوز در حال حرف زدنه اما دل من بی قراره ، از حرفاش جواب سوالمو نمی گیرم ، دوست دارم این شب یک شب خاص باشه برام ، میام خونه ، بابا داره کتاب می خونه : « پاسخ به شبهات در مورد مهدی موعود » . اسم و عنوان جالبی داره ، از انتشارات جمکران خریده : « کاش به من هم می گفتی می خوام برم جمکران » . دلم هوای جمکرانو می کنه . بی تابم ، به اتاقم پناه می برم ، زیر لب چند بار تکرار می کنم : « یا ابا صالح المهدی ادرکنی ! یا ابا صالح المهدی ادرکنی ! » امشب باز شب توست ممنون از یاسی عزیز برای این تصویر زیبا . مخالف جشن و شادی نیستم ، فضای عمومی هرچی شاد تر سالم تر و با نشاط تر ، اما وقتی داری توی پیاده رو راه می ری و به خاطر داربستی که عینهو اجل معلق سرراهت سبز می شه مجبوری راهتو طولانی کنی ، خوب یه کم شاکی می شم ! حتی بعضی جاها از همین الان ، که یکی دو روز تا نیمه ی شعبان باقی مونده ، چادر زدند و پتو پهن کردند و ... دیگه از بچه های سینی به دست چیزی نمی گم که راه به راه موی دماغت می شن و ... من اینا رو بی احترامی به ساحت مقدس امام زمان ( عج ) می دونم ، اگر واقعا قراره جشنی برگزار بشه باید متمرکز و هدفمند باشه . لایق این روز عزیز باشه ، پر از آموزه های ناب دینی باشه ... نمی دونم چرا یادگرفتیم توی جشن ها فقط صدای موسیقی رو بالا ببریم ؛ موسیقی که بعضا هیچ اندیشه ای پشتش نیست ! *جالب اینکه اصلا فکر نمی کردم نوشته ی « به بهانه ی روز جوان » به عنوان یکی از نوشته های منتخب پارسی بلاگ انتخاب بشه ... مامان بزرگ داشت برامون خاطره تعریف می کرد ، گفت یه روز یه شبدر شش برگ پیدا کردم ! دهن های همه باز موند که : شش برگ ؟؟؟ آخه شنیده بودیم که چهار برگش نایابه دیگه چه برسه به شش تا ! باز پرسیدیم خوب چیکارش کردی ؟ خیلی خونسرد گفت : هیچی ! خوردمش ! ناگفته نماند که شبدر کلی خواص دارویی و غذایی داره و سالاد شبدر برای رژیم لاغری عالیه ! همه وا رفتیم ! پسرداییم اول دفتر خاطراتش یه برگ اکالیپتوس دوقلو چسبونده بود و معتقد بود براش خوش شانسی می یاره ، من اما یه بادوم دوقلو دارم ، بادوم دوقلو چندان هم نایاب نیست ، تازه سه قلوش هم هست ، پنج شش ساله این بادومو نگهش داشتم ، نه اینکه ازش سفت و سخت مواظبت کنم ، نه ! یه مدت توی جیب مانتوم نگهش می داشتم ، بعدش هم که جیب از مانتو ها حذف شد انداختمش گوشه ی کیفم ، از این ور به اون ور ، نمی دونم اصلا تا حالا برام خوش شانسی آورده یا نه ؟ حتی کنجکاو شدم بدونم مغز داره یا نه ؟ موقعی که تکونش می دم یه صدایی هم می ده ، اما خوب اگه مغز بادوم پر باشه این طوری صدا نمی ده ! خیلی دوست دارم بشکنمش و ببینم توش چیه ؟ شاید هم مغزشو یه کرم ناقلا تا ته خورده باشه ؟ اما هر کاری می کنم دلم نمی یاد بشکنمش ! فکر کنم همین یکی دوسال قبل بود ، روز جوان ! توی یکی از همین همایشا که تا تقی به توقی می خوره برگزارش می کنن ، به عنوان جوان نمونه !!! دعوت بودم . شیرینی و گل و بلبل و پلاکارد و سخنران که فله ای ریخته بود وسط ! قرار بود مجری برنامه هم خودم باشم که نمی دونم کدوم تنگ نظری حرفشو به کرسی نشوند : « مجری بهتره آقا باشه ! » ، آره خوب ! شهر خون و قیام و این کارها ؟ بعیده والله ! کلی از آینده ی درخشانمون گفتند ، کلی دممونو توی بشقاب گذاشتند و حالا تعریف نکن کی بکن ! یه عالمه فرم پر کردیم ، فلان کلاس ، فلان برنامه ، فلان به هم رسانی ! ( همون همایش !) و فلان نشریه که منتظر قلم های نو نوار و سرسبز شماست ! دیگه همه فکر می کردند بزرگترین بخت زندگیشون در خونه شونو زده ، با چه شور و حالی اون همایش رو ترک کردیم و منتظر تماس اونا که بعد یکی دوساله هنوز هیچ خبری ازشون نشده ! امسال چی ؟ تلویزیونو نگاه نکردم که ببینم خبری بود یا نه ؟ امروز ، روز « انتظار نداشته ها » بود ! به نظرم اسم قشنگ و با مناسبتی میاد ! 1- خبری دادم که فکر می کردم باعث تعجب و نگرانی بشه که این طور نشد ! 2-همیشه فکر می کردم با ظاهری که من دارم هیچ وقت تذکرات اخلاقی بهم داده نمی شه که داده شد ! 3- انتظار داشتم به خاطر دیر رسیدنم به خونه توبیخ بشم که این طور نشد ! 4-انتظار اومدن مهمان نداشتم که اومدند ! 5- باز انتظار زود رفتنشون رو نداشتم که خیلی خیلی زود رفتند ! 6- انتظار نداشتم صفحه کلیدی که داداشم فقط شش هزار تومن بابتش پول داده اینقدر دکمه های نرم و روونی داشته باشه که داره ! و حالا منتظر هفتمیش هستم !!! روز « انتطار نداشته ها » ! اسم با مسمایی بود ها ؟ یه لیوان شربت آلبالوی خوشمزه ، با دوتا تیکه ی یخ کوچیک که هر لحظه کوچیک و کوچیکتر می شن و عرق سردی که روی تن شیشه ای لیوان می شینه . یهو خیال می کنم داش آکلم : « یک روز داش آکل روی سکوی قهوه خانه ی دو میل چندک زده بود , همان جا که پاتوق قدیمی اش بود . قفس کرکی که رویش شله ی سرخ کشیده بود , پهلویش گذاشته بود و با سر انگشتش یخ را دور کاسه ی آبی می گردانید . » « یک روز هاجر روی صندلی کامپیوترش لم داده بود ، جلوی صفحه ی مونیتور ، همان جا که تمام حرفهایش به تصویر در می آیند . شاخه ی خشک شده ی رز قرمزی که داخل گلدان سفالی قرار داده بود ، پهلویش گذاشته بود و با قاشق لیوان شربتش را هم می زد و به شیشه ی مربای داخل یخچال فکر می کرد که نصف را رد کرده بود ... » *فردا روز پزشکه ، خیلی جلوی چشمه ی طنازانه ی بدجنس مآبانه ی درونیم رو گرفتم تا علیه این صنف حق دار بر گردن باریکتر از موی مردم و جامعه ! چیزی ننویسم ! خنده داره ولی الان این فکر ذهنمو مشغول کرده که آیا صادق هدایت بر سر بالین داش آکل پزشکی آورد یا نه !؟؟؟! همیشه از سیاست بدم می اومد . هیچ وقت طرفش نرفتم ، دنیای تمیزی نمی دونستمش ، اما امروز یه چرای گنده توی ذهنم نقش بست . فکر می کنم چشمامم دیگه کاملا باز شدن به روی بعضی حقیقتا . با این حال نتونستم نگاهش کنم ، نتونستم دنیای کوچیکشو ببینم ، تحملشو نداشتم ! از کنار بساط مردی که یک دست بیشتر نداشت گذشتم ، از کنار قرقره های نخ ، باطری های قلمی و بسته های سنجاق ... کدوم سیاست مداری می تونه توی چشمهای گرسنه ، پر از غم و شرم اون مرد نگاه کنه ؟ چقدر از سیاست و سیاست بازی بدم میاد ! برگشتم ... نمی دونم خوش گذشت یا نه ؟ از من این سوالو نپرسید ! خیلی وقته خوش نگذروندم ... توی راه ، موقعی که تا چشم کار می کنه بیابون خداست و خط سفید وسط جاده می ره و می ره و معلوم نیست می خواد به کجا برسه فرصت زیادی هست برای فکر کردن ، شاید به امید بخشیده شدن و شاید هم بخشیدن ! از بس که از یه جاده اومدیم همه جا رو حفظ شدم ، موقعی که دلت می خواد بری و هرچه زودتر به مقصد برسی ، یه دونه از این سوهانی ها سرراهت سبز می شه ! آی لجم می گیره ازشون ! دوست دارم یه کله برم تا برسم ، بی هیچ مانع و سرعت گیری . اتوبوسهای خطوط مسافرتی ایران پیما ! مجهز به سیستم موقعیت یاب جهانی (GPS ! ) که کرایه ی اصفهان تا تهرانو می گیرن و هنوز نرسیده به قم کله ی نیمه کچل شوفر از اتوبوس بیرونه که تهران سه نفر ! و جاتو تعارف می کنه به آدمایی که توی آفتاب ، کنار بزرگراه وایسادن . سرم گیج می ره ، همه جا بوی اتوبوس می ده و فقط صدای ممتد بوقی توی گوشمه که یادم می ندازه : دوست ندارم مسافر باشم !
امشب باز شب از تو گفتن است
و شبی ست غرق سکوت
و من در این سکوت
تو را می بینم ...
Design By : LoxTheme.com |