سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

چشم که باز می کنی خودتو توی سرزمین ناشناخته ای می بینی که تا حالا ندیده بودی و زاویه ای از زوایای فکر و ذهنت رو کشف می کنی و چیزایی از این خود می بینی که تا حالا ندیده بودی . بعد با افتخار و حتی شاید غرور به کلماتی که پشت سر هم ردیف شدن چشم می دوزی و می گی که اینا همه کار منه !

اون وقت اون من شایسته ی تقدیر می شه . چه تقدیری بالا تر از اون احساس رضایت درونی و کمی هم بیرونی ؟ چه تقدیری بالاتر از ارضای نیازی که سراپای وجودت رو قبل از نوشتن مسخر خودش کرده بود و حالا آروم مثل یه بچه ی کوچیک که توی بغل مادرش خوابش می بره ، در کنار تو و نوشته ات آروم می گیره و تبدیل به یه آرامش شیرین می شه . آرامشی که نهایت قوت رو به قلبت می بخشه و تو نسبت به زندگی امیدوار می شی . نوشتن اینه ! و کسی می تونه همه ی این حس ها و بالا تر از اون رو درک کنه که بنویسه ، با دستای خودش بنویسه ، با ابزاری به نام دست و آفریده ای به نام خط موجودیت خودش رو ثابت می کنه . من منم !

 


نوشته شده در دوشنبه 86/6/19ساعت 10:55 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

و این ندای لبیک ؛ « لبیک اللهم لبیک لبیک لاشریک لک لبیک » که می گه :

خدایا ، تو تمام عشقی ، پس این عشق - اسماعیلیم - به فدای تو ،
                                                                                      فدای تو ...

دارم به این فکر می کنم اسماعیل من چیه ؟ اون عزیزترین چیه که اگه ازش بگذرم ، اگه فداش کنم می شم دوست خدا ؟ خلیل الله؟


نوشته شده در یکشنبه 86/6/18ساعت 10:49 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

 

من زنده نیستم چون ناخن هایم رشد می کنند ، مو هایم بلند می شوند . من زنده نیستم چون نفس می کشم ؛ نگاه می کنم ، حرف می زنم . من زنده نیستم چون پاهایم حرکت می کنند و قلبم در دقیقه چند بار می زند .
من زنده ام چون ... ساکت شد . زیر چشمی موضوع انشای آن روز را از روز تخته خواند : « من زنده ام چون ... » دفتر انشایش را از مقابل صورتش پایین آورد و با ترس و تردید به آقا معلم نگاه کرد .
اینجای انشا که رسیده بود ، آقا جون خوابش برده بود ...

 


نوشته شده در جمعه 86/6/16ساعت 10:33 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

شاید نوشته ها به من هیچ احتیاجی نداشته باشند ؛

اما من به آنها احتیاج دارم !

 


نوشته شده در پنج شنبه 86/6/15ساعت 9:40 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

تنها چاره اش یه شیشه روغن ورنی بود و یک قلم موی تازه نفس و رنگ ندیده . دیگه نهایت خوش خدمتیشون به اون تابلوی نقاشی می تونست یه قاب چوبی ارزون قیمت باشه که جلوه و زیبایی اون تابلوی نقاشی رو چندین برابر می کنه .

هیچ درک نمی کردم که چرا تابلوی بیچاره رو اینقدر بالا زدند که آدم گردن درد می گرفت تا نگاهش بکنه و بدتر از همه اینکه لای پلاستیک پیچیده بودنش ، لای این جلد دفترا . عجیب تر از همه اون کدوم هنرمند بی ذوقی بود که امضاشو پای اون اثر نذاشته بود ؟ دیگه بدتر از همه اینکه اون هنرمند تابلوشو هدیه داده بود ! این نهایت احجاف در حق اون تابلوی نقاشیه چون گیر آدمای هنر نشناسی افتاده بود . یادم به داستان کوزت و خانم تناردیه ! ( اگه درست نوشته باشم !‌) افتاد و  بی اختیار تنم لرزید !

از هنرمندایی که اسم و امضاشونو پای اثرشون نمی ذارن خوشم نمی یاد و اصلا هم از کارشون سر در نمی یارم .
آدم باید به کار خودش عشق بورزه ، اینقدر دوستش داشته باشه که  فریاد بزنه این اثر مال منه ! مال مال مال من و فقط من تونستم خلقش کنم !
امضا :
هاجــر زمــانی


نوشته شده در چهارشنبه 86/6/14ساعت 2:19 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

تــــــو
یک اقیانوس بودی
وسیع تر و زلال تر از همه ی اقیانوس هایی که
 تا به حال دیده بودم
و مـــن ؛
فقط یک مرغ دریایی مهاجر !
توجه داری که ؟
هجرت ،
از یک مرغ دریایی مهاجر
کوچک
دور از انتظار نیست !
. . .


نوشته شده در سه شنبه 86/6/13ساعت 3:36 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

...
. . .
.  .  .
فقط می خواستم بهتان بگویم
خیلی برایم با ارزشید
و محترم ؛
آنقدر که همیشه به فکرتان هستم
و هرشب به یادتان به خواب می روم
تقصیر من نبود که نه چشمهایتان مرا می دید
و نه گوشهایتان صدای مرا می شنید
اما حالا خوشحالم که هم مرا می بینید و هم صدایم را می شنوید
حیف که دستهایم بسته است
وگرنه این سنگ سرد را در آغوش می کشیدم
و با گرم کردن آن بار گناهانم را سبک می کردم !
خیلی خوشحالم ،
به زودی به شما می پیوندم ؛
و آن حلقه ی ابدی
بر گردنم می افتد
.  .  .
. . .
...

*توضیح : مواظب خودتان باشید !

 


نوشته شده در دوشنبه 86/6/12ساعت 3:37 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

    قبض تلفن همراهم ! اومده ، گوشی فلک زده مثل خاری شده توی چشم خانواده : « باز تو اینو دستت گرفتی ؟ » .

باید از جلوی چشمها دورش کنم و همیشه ی خدا هم silent   نگهش دارم .

قبض تلفن همراهم اومده و دوستی ها رو سست کرده .

    قبض تلفن همراهم اومده و موقع حرف زدن فشار خونمو می بره بالا که : فلانی بس کن ، چقد حرف میزنی ؟ بدبخت شدم !

*پیشنهاد:
بد نیست از این به بعد در پکیج گوشی ها یک عدد چرتکه ی مرغوب هم ارائه بشه !


نوشته شده در یکشنبه 86/6/11ساعت 3:48 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

چشمهایش را در چشمهایم دوخت : چه بگویم ؟
با محبت نگاهش کردم : هرچه می خواهد دل تنگت بگو !
او رفت و نگاهش را از من گرفت . ای کاش زودتر می فهمیدم این جمله آنقدر کلیشه ای شده که تاثیرش را از دست داده است !


نوشته شده در شنبه 86/6/10ساعت 2:53 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

توی فرهنگ لغت در به در دنبال معنی اسمم می گشتم ، ه ، هاج ، هاج یعنی سرگشته و پریشان و هــــاجـــر ... هـــــاجــــر یعنی ... « سخن پریشان گوی » !

چندین و چند ساله دارم با این اسم زندگی می کنم و بدون اینکه متوجه معنی اون باشم ، دارم به معنیش عمل می کنم !

هاجری که واقعا هاجر بود !
هاجری که هاجر بود !
هــــــــاجــــر
. . .
هیچ دوست ندارم برای یک موجود زنده اسم انتخاب کنم !


نوشته شده در جمعه 86/6/9ساعت 10:21 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

<   <<   21   22   23   24   25   >>   >
Design By : LoxTheme.com