سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

 

   چه بنامم این روزهای درد آلود را و چه صفتی برایش انتخاب کنم که شایسته ی هرآنچه باشد که در اوست ؟
     این بار بر خلاف همیشه کلمات از نوک قلمم تراوش نمی کنند و مبهوت مانده ام که چه بنویسم و چه بگویم و از کجا ؟ فکرم آنقدر کوته است که به جایی قد نمی دهد . همیشه به عظمت این روزها و شب ها فکر می کردم و همین طور صاحب عزا ؛ چه کرد که این همه ماند ؟ چه گفت که فریادش بعد از این همه سال به گوش من و امثال من رسید ؟ شرمگین می مانم در پای این همه بزرگی و این همه گذشت و این درس تاریخی و این نوای « هل من ناصر ینصرنی » که می خواهم آن را به گوش جان بسپارم ولی باز هم در وجود خود احساس ضعف می کنم .
    رمز و رازی دارد این عاشقی ! سری ست و این نوای نی که دل ها را بی تاب کرد و آماده ی این همه گذشت ؛ برگ برگ تاریخ از مقابل چشمانم می گذرد اما هر وقت به این صفحه ( می خواهم آن را برگ عاشقی بنامم ) می رسم دوست دارم ساعت ها پای حرفهای این برگ خونین بمانم . می دانم ، معرفتم آنقدر نیست که حتی مغروق این دریا بشوم اما چه خوب عمل این غریق به جانم می نشیند و به من می آموزاند هر آنچه را که یادگرفتنی ست . ولی این همه ی عمل نیست ! محشری دیگر باید تا صحنه ی امتحان پیش چشمانم بیاید و من و هزاران مانند من دیگر بر دلهامان نقش بزنیم .
این روزها دلها طوفانیست ، دردی به قلوب چنگ می زند و چشمهای اشک آلود را بی قرار می کند؛
 کی دوباره خواهد بارید این دلهای باران زده ؟
کی مشق های انتظارمان خط خواهد خورد ؟
                                                         حسینی مان کن در صحرای انتظار و چیدن میوه های دلمان را نزدیک کن ای پسر حسین «علیه السلام » !  
                                                       یا محبوب القلوب ادرکنی !


نوشته شده در پنج شنبه 86/10/27ساعت 4:40 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

از عشق تازیانه خورده ام ؛ تازیانه ای به تلخی جامی زهر و آلودگی یک نگاه و یک دنیا حسرت ... و اینک چیزی جز تکفیر ، تکفیر ابدی روح زخمی مرا آرام نمی کند .
در هر کوی و برزن به دنبال عشق گشتم اما آن را ساده انگاشتم . چه ساده گذاشتم کبوترم به آسمان پرواز کند و بال در نیاوردم برای شتافتن به سوی آن . باید می رفتم ، حتی اگر در چنگ عقاب حوادث تکه تکه می شدم ! من ترسیدم و در عشق ترس را راهی نیست . ترسیدم از بالهای شکسته و نمی دانستم اول و آخر این بالهای شکسته است که نصیب من می شود .
تکفیرم کنید چون می خواهم تغییر قبله بدهم ، نه به این خاطر که کعبه ام را ، کعبه ی آمالم را گم کرده ام ، نه ، بدین خاطر که همه وجودم را ذرات بی رحمی در خود بلعیده است و چشمانم نوری ندارند برای دیدن قبله ی واقعی ام . تنها امیدم این است که قلب سنگی ام ترک بردارد تا بلکه بالهای شکسته ام  ترمیم شوند .
نمی دانم با تکیه به کدام آئین نماز به جای بیاورم و با تعهد به کدام دین ، روزه ی تلخم را افطار کنم . شاید این روزه ی سکوت تا ابد قلب مرا در خود بفشارد و لال شوم از گفتن حقیقت ، حقیقت که می گفت مرا فریاد بزن و بگو که دوستت دارم ! بگو که عشق اول و آخرت من هستم ، اما من نتوانستم !
می ترسم از گفتن حقایق که شاید تکفیر را مجازات اندکی بدانید برای پرونده ی سیاه اعمالم .
و آرزوی مرگ آرزوی شیرینی ست که فکرم را نوازش می دهد .
به پهنای اشک روی صورتم سوگند بودن را تاب نمی آورم !
ای کاش همه فکر کنند این چند سطر، از دفتر خاطرات نوجوان عاشق پیشه ای ست که از عشق چیزی جز نام آن نشنیده است !

 


نوشته شده در جمعه 86/10/21ساعت 8:47 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

1-« گشتم نبود ، نگرد ... نیست !‌»

2-« نگشتم ، خودش با پای خودش در خانه ام آمد ، محلش نگذاشتم ، راهش را کشید و رفت !‌»

3-« گشتم ، اما به گمانم خوب نگشتم ، شاید اگر بهتر دنبالش بگردم پیدا شود !‌»

4-« نگشتم ، اما می دانم هست ، نمی گردم ، ای کاش می شد تنبلی ام را کنار بگذارم و دنبالش بگردم ، شما دیگر تنبلی نکنید مثل من !‌»

5-« گشتم ، خیلی هم گشتم ، هر بار پیدایش کردم با خود گفتم شاید او نباشد ، رهایش کردم و به دنبال دیگری گشتم !‌»

6-« گشتم ، تمام عمرم را در حال گشتن سپری کردم ، آنقدر که همین روزهاست به عنوان یک موتور جست و جو استخدامم کنند !‌»

7-« گشتم ، به هر راه و کوره راهی سر زدم ، سراغش را از همه ی دکه های روزنامه فروشی و دست فروش ها گرفتم ، فکر کنم تمام شده باشد ! »

8-« گشتم ، به اندازه ی کافی گشتم ، فکر کنم خودش نخواست پیدا شود !‌»

9-« نگشتم ، ولی به دیگران سپردم برایم پیدا کنند !‌»

10-« گشتم ، همه ی هستی ام را فدای یافتن او کردم ، از همه چیزم به خاطر او گذشتم ، وقتی دیگر یک سکه ی کوچک هم در جیب نداشتم او را پیدا کردم که داشت به من لبخند می زد . »

11-« گشتم ، او هم مثل من از منتظر ماندن برای پیدا شدن خسته شده بود ، چه خوب شد یافتمش !‌»

12-« گشتم ، پیدایش کردم ، خودش بود ! چشم ها و دلم گواهی دادند که درست پیدایش کرده ام ، ولی من گمشده ی او نبودم ! ترکم کرد ... »

13-« نگشتم ! گشتن نیاز نداشت . همین نزدیکی ها بود ، فقط چشمهایم را خوب باز کردم تا دیدمش ! شما هم چشمهایتان را درست باز کنید ، شاید ببینیدش ! »

14-« گشتم ! الان هم دارم می گردم ، فکر کنم فقط چند منظومه تا او فاصله باقی مانده باشد ولی من می دانم ، بالاخره به او می رسم و پیدایش می کنم ! »

15-« گشتم ، فکر کنم پیدایش کردم ، برایم از توی کوپه ی قطار دست تکان داد و رفت ... هرچه دویدم به او نرسیدم !‌»

16-« گشتم ، پیدایش کردم ، اما وقتی پیدایش کردم که مال دیگری شده بود ، انگار دیر شده بود ... »

17-« گشتم ! آنقدر در این مسیر زخمی و لت و پار شدم که وقتی پیدایش کردم مرا نشناخت و فکر کرد گمشده ی او نیستم !‌»

19-« نگشتم ولی هر روز در خواب می بینمش . می دانم بالاخره یک روز در خانه ام را می زند و من  به او خوش آمد می گویم !‌»

20-« گشتم ، باز هم می گردم ، با اشتیاقی بیش از این هم می گردم چرا که دوست ندارم همیشه در این حسرت باشم که اگر بهتر می گشتم شاید پیدایش می کردم ... »

21-« گشتم و گشتم ... خیلی گشتم ... گشتم و گشتم تا بالاخره به خودم رسیدم ، خوشحالم که گمشده ام را در درون خودم پیدا کردم ! »

«از همه ی دوستان عزیزم خواهشمندم امانتداران خوبی برای نوشته هایم باشند .»

 


نوشته شده در پنج شنبه 86/10/13ساعت 10:18 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

دلگیرم از دنیای کوچک آدمها !

به تو ای خالق زیبایی ها و زشتی ها ، به تو ای خالق شادی ها و درد ها ...

     چه خوب است من‌ ؛ یک انسان ، مانند همه ی انسان های دیگر ، شاید کمی بلند تر از بعضی ، شاید کوتاه تر از خیلی ها ، شاید زیباتر ، شاید زشت تر ، شاید ... دستهایم را به سمت آسمان بلند کنم ... تا یادم نرود که من یک انسانم و یک بنده ، بنده ای که در بند نیست ، بنده ای که تنها امتیازش با موجودات دیگر اختیار است و حق انتخاب ؛ حق انتخاب که رنگ زیبایی می زند به زندگی یک انسان ، یک موجود زنده در یک قرن ، در یک عصر ، در عصر دود ، در عصر حرص ، در عصر آز ،‌در عصر جنگ ... که مانند انسانهای هزاران سال قبل در قید بندی نیست ، مسیری سخت پیش رو دارد و دست های باز ، قلبی که در ابتدا سرشار از عطوفت و مهر به خداست و چون امانتی گرانبها در اختیار انسان قرار داده شده . قلبی شیشه ای در سینه ی انسانی که آزاد است این امانت الهی را بر زمین افکند یا نه ... آن را به سلامت به دست صاحبش برساند ... مهم نیست در این مسیر دستانش زخمی می شوند و پر از پینه ، مهم نیست چند زخم و چند چین و گره بر پیشانی اش افکنده می شود ...
     او باید برود ، ماندن جایز نیست ، ماندن کار انسانهای کار آزموده نیست ، انسانها باید آبدیده شوند ، چون فولاد و صیقلی شوند چون لعل ، لعلی گرانبها بر روی کره ای خاکی ، باید همه ی فرشته ها یک صدا فریاد کنند که خاکی ، تبدیل به لعل شد . از لعل هم با ارزش تر . چیزی با ارزش تر از قلبی که به درگاه خداوند سالم رسیده باشد نیست .
     کودکی در گهواره می خندید . قلبش در سینه می درخشید . با به دنیا آمدن او مادرش نیز پاک شده بود از همه ی گناهانی که کرده بود ، تولد یک کودک چقدر مبارک است ! چون با ورود او یک انسان دیگر هم بخشیده شد ، پاک شد ... از رنج گناه در امان ماند و ندای ملکوتی را شنید ... فرشته ها بر مادر این کودک بشارت می دادند که از این به بعد بیشتر مواظب اعمالت باش . فرشته ای کوچک ، فرشته که نه ، انسانی برتر از همه ی فرشته ها در کنار تو خوابیده است . از امروز تو نیز مثل این کودک هستی ، پاک و معصوم ... فرشته ها هم دلشان می خواست مادر شوند ، مادر بودن را تجربه کنند ، چه خوب است انسان بودن ! و انسان ماندن ...
     بندی نیست ، قیدی نیست ، نه گرسنه اش می شود و نه تشنه اش می شود . نه روز می شناسد نه شب ، زمان و مکان برایش گم است . خود را کنار زده است ، خود را جا گذاشته است ، از خود گذشته است ، خود را دیگر نمی شناسد ، نه به واسطه ی غرور که به خاطر سیرت خاکی اش ، او می رسد ! او توان رسیدن را دارد ... خدا او را به سوی خود می خواند ، بنده اجابتش می کند ، لبیک می گوید و بیش از پیش بی تاب می شود ، بی قراری را تجربه می کند ، به هیچ چیز جز وصال راضی نمی شود ، احساس عطش می کند اما نه عطش برای آب که لبهای قاچ خورده اش گواه از چیز دیگری می کنند ...
     می خوانمت ! می خواهمت ! تک تک ذرات وجودم ... وجودی که تو آن را به من دادی ، این تو بودی که امانتت را در قلب من گذاشتی ... می خواهم باز پسش بیاورم ، رنج کشیدم ، درد کشیدم و زخم زبان شنیدم ، یاری نداشتم ، یاوری نبود ،‌تنها تو معبودم بودی که دستان مرا گرفتی و بالا کشیدی ... تنها تو ... تو بودی که صدایم را شنیدی ، ضجه هایم در دل تاریکی و تنها تو بودی که مرا دیدی و زانوان لرزانم را و صدایم را که از ترس بزرگی تو می لرزید ...
     در نور به رقص می آیم ،‌می خواهم نور بشوم ، در نور ذوب بشوم ، می دانم ... بالاخره با نور یکی می شوم ، نور از آن من است ، تمام ذرات خاکی وجودم را کاویده ام و جز نام تو چیزی ندیده ام ، می دانم که از پی این غبار نور است ، من اولین اشعه های این نور را دیدم ... آه معبودم ...

 


نوشته شده در یکشنبه 86/10/2ساعت 6:5 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

 

در خواب دیدم یک نفر به قلبش چوب حراج زده بود
سینه اش را گشوده
قلبش را که تند و گرم می زد به نمایش گذاشته بود
می گفت :
« اگر من فقط همین جسمم بگذار این جسمم را به حراج بگذارم
چرا که یک بوسه از این جسم من چیزی کم نمی کند
یا یک آغوش مگر چه خرجی بر می دارد؟
بوسه جفتی هزار تومان
آغوش هم دقیقه ای هزار تومان
چوب حراج زدم به قلبم ،
از این ارزان تر کجا می توانی پیدا کنی؟
مفت است !
جفتی هزار تومان ؛
یک بار بگیری مشتری می شوی ...»
تنها استدلالش این بود
«چیزی از جسمش کم نمی شود ؛
این کار سود خالص است . »
در روزنامه ها هم آگهی داده بود :
- مزایده ی شماره ی 666 -
در به در دنبال مالکی برای قلب شماره ی 666 می گردیم ،
شرایط واگذاری عالی ست ؛
اکازیون ،
بهتر از اینجا جای دیگری نمی توانی پیدا کنی ...
این قلب تا حالا بی صاحب مانده
نوی نو
دست نخورده
اما اگر این مزایده به نتیجه نرسد این قلب به حراج گذاشته می شود
اجاره داده می شود ؛
همه جایی می شود
مال همه می شود
بشتابید
این یک فرصت طلایی ست .
« آه »
ستونهای این قلب دیگر طاقت بی کسی را ندارند
...
من از خواب بیدار شدم
راستش را بگویم ،
از خواب پریدم
وقتی دوباره به خواب فرو رفتم او را دیدم
- خودش را به آتش کشیده بود -
در حال سوختن بود
که گفت :
« من دستمالی شدم
نمی دانستم این را تاب نمی یاورم
اشتباه می کردم
این من ، فقط جسم نبود ،
روح من هم کثیف شد
الان
دارم
جای بوسه ها را به آتش می کشم
تا بلکه نابود شود و از بین برود ...
می سوزم
- اما لذت می برم -
سوختن برتر از تاب این ننگ است ،
اما
در حال نابود شدن هم
در حسرت یک مالک واقعی برای قلبم هستم
....


نوشته شده در جمعه 86/9/30ساعت 11:0 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

( لطفا با دید و ذهنیت سوم شخص بخوانید ! بنده اشتباه کردم و اول شخص نوشتم !‏)

آن آقای محترم از اول هم گفته بود نیتش چیست ، من زیادی فکر و خیالم را به آینده تاب دادم و مثل یک عنکبوت « مامانی » دور خودم تارهایی از تخیل تنیدم :

« آن آقای محترم فقط قصد دوستی دارد . من گوشی تلفن را می گیرم جلوی دهانم ، شاید می خواهم صدایم هیبت مردانه پیدا کند . آنقدر محترم حرف می زنم که فکر می کنم دیگر از این حد نمی توان محترم تر حرف زد ! خودم هم نزدیک است خنده ام بگیرد : و اما دلیلم آقا ، سوره ی پنجم آیه ی پنجم !‌
و دیگر رویم نمی شود به آقای محترم بگویم من قصد ازدواج دارم که اگر می شد مستقیم می گفتم و این طور لابه لای  این آیه ( که آن را از سر کلاس معارف یاد گرفته ام ) کلامم را نمی تنیدم .
اما آن آقای محترم قصدش فقط دوستی است . این چیزها سرش نمی شود . احساس می کنم دارم برای خودم سخنرانی می کنم ، از این می گویم که هضم چنین رابطه ای برای من سخت است ، حوصله ی مخفی کاری ندارم و در عین حال به ازدواج به سبک سنتی عقیده ی چنانی ندارم ! معنی اش می شود یک جور با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن ! اما آقای محترم فقط از دوستی حرف می زند و از آن یک جفت گوش مجانی و آن زبانی که برای همدردی ( تاکید می کند فقط دوستانه ) می خواهد . اما من هم حرفهای او را انگار نمی شنوم ، « دو انسان زیاده انسانی » ، یا نه ، زیاده خودخواه .
آن آقای محترم می گوید که زیاد حوصله اش سر می رود ، دوست درد بعضی وقتها با هم به گردش برویم ؛ پارک ، کوه ، چه می دانم دامان طبیعت !! ماشین سواری هم بد نیست ، اگر جوک بگوییم و بلند بلند بخندیم هم بد نیست ، اگر من خوشگل کنم و او تیپ بزند که دیگر محشر است! و من توی این فکرم چه کسی از لذت بردن بدش می آید ؟!
حرفهایمان به ته کشیده است . اما در نهایت کسی از حرفش برنگشته است . فکر کنم چون هر دو کار آزموده هستیم ! شاید هم به این خاطر که من قصد ازدواج دارم و می دانم اگر آنطور باشم که آقای محترم دوست دارد کسی برای ازدواج سراغم نمی آید !!
مکالمه ی تلفنی مسخره دارد تمام می شود . حتما آقای محترم سرش دارد از دقایق و هزینه ی این مکالمه ی تلفنی سوت می کشد و همین طور از اینکه عاقبت نتوانست یک ملاقات خشک و خالی را ردیف کند توی دلش به خودش بد و بیراه می گوید .
تنها می گوید : « خانم شما خیلی خوش حرف هستید ، خوشحال شدم از صحبت با شما . ای کاش می شد شما دوست من باشید ... »( التماس محترمانه ) و من در کمال وقاحت می گویم : « فکر می کنم اگر هم جنس بودیم دوستان خوبی برای هم می شدیم !!! » ، پاسخ مضحکی است برای یک خواهش ، اما با زبان بی زبانی دارم به آقای محترم می گویم برای دوستی برو سراغ دوستان هم جنس خودت !!! ولی خیلی دلم می خواهد بدانم که چرا آقای به این محترمی قصد ازدواج ندارد؟!
آقای محترم دوست دارد باز هم با هم مکالمه ی تلفنی دوستانه داشته باشیم . با این حرفش مطمئن می شوم که هنوز امیدش را بابت دوستی از دست نداده است ، من هم همین طور ... شاید اگر با هم کمی بیشتر آشنا بشویم برای ازدواج مرا انتخاب کرد؟! »

«از همه ی دوستان عزیزم خواهشمندم امانتداران خوبی برای نوشته هایم باشند . »


نوشته شده در جمعه 86/9/23ساعت 6:20 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

*تمامی مطالب این نوشته تراوشات ذهنی و عقاید شخصی نویسنده است و دلیل بر جانب داری از هیچ گروه یا عقیده ی خاصی نیست!

من یک دخترم ، یا همه ی دغدغه ها و نیاز های سایر دختران . با عواطف و احساسات دختر گونه ام که همیشه همراه من است و حتی بعضی وقتها احساس می کنم از سایر هم جنسانم قوی تر است .
من ظریفم ، ظرافت از سر انگشتهایم می تراود . من دوست دارم دنیا را زیبا ببینم ، دلم نمی خواهد حتی یک گل ضعیف و کوچک و نه چندان زیبا و نه حتی خوشبو را زیر پایم لگد کنم .
من یک دخترم ، دلم خیلی زود می شکند ، من از دنیای دخترانه ام به شدت مراقبت می کنم و اجازه نمی دهم کسی به این دنیای خود ساخته ام تجاوز کند . بعضی وقتها دوست دارم قهقهه بزنم و سبکبالی درونی ام را به بقیه نشان بدهم ، آنقدر خوشحال هستم که می خواهم پرواز کنم ، اما همیشه خنده ی بلندم را تبدیل به یک لبخند ملیح اما شیرین می کنم و سعی می کنم با متانت و وقار هرچه تمام تر رفتار کنم .
دختر خوبی ماندن آسان نیست! اگر از بقیه بپرسید یک دختر خوب چطور دختری است قطعا پاسخ های شبیه به همی را به شما می دهند ؛ با حجاب باشد ، با وقار باشد ، با متانت راه برود و خوب حرف بزند ، بلند نخندد ، به مادرش کمک کند و فراموش نکند که اول و آخر با هر مدرک تحصیلی خانم خانه است و باید در آینده بچه داری هم بکند !
گاهی وقتها احساس می کنم بالهای پروازم بسته است ، در مورد من اشتباه فکر نکنید ، اهل توی صف زدن نیستم ، اهل دعوا و پرخاش هم نیستم ، روحیه ی ظریف زنانه ی من همه جا همراه من است حتی اگر سخت ترین شغل ها را داشته باشم . اما دوست ندارم کسی دنیای مرا محدود بکند ، من با همه ی این انسانها اگر لازم شد می جنگم !
من به بچه ها عشق می ورزم ، آنها را دوست دارم و آرزو دارم که روزی بتوانم مادر خوبی برای بچه هایم باشم . من از مادرم خیلی چیزها یاد می گیرم. مادر ها معلم های خیلی خوبی هستند . اما بعضی وقتها دلم می گیرد ، می گیرد از اینکه قدر من خوب دانسته نمی شود ، اشتباه نکنید من دختر پر توقعی هم نیستم ! خواسته ی زیادی از زندگی ام ندارم . من فقط آرامش می خواهم و یک دنیا لبخند ... لبخندی به شیرینی همان لبخندی که مادر به کودک تازه متولد شده اش نثار می کند . قبول دارم ، بعضی وقتها اشتباهاتی هم می کنم ، بعضی وقتها شیطان می رود توی جلدم و شیطنت می کند . آخر انرژی درونی زیادی هم دارم .
من حجاب را مانعی برای آزادی خود نمی بینم ، من چادرم را دوست دارم ، نه به این خاطر که از کودکی همراه من بوده است ، نه به این خاطر که مادرم هم مثل من از بچگی چادر سر کرده است ، من با چادر احساس امنیت و راحتی می کنم . چادر را به هر طریقی که بتوانم ( آخر بعضی وقتها کنترل آن برایم سخت است ) بدون کش یا با کش ؛ سر می کنم . چادر افتخار من است ، من با وجود چادر هیچ محدودیتی را در خودم احساس نمی کنم . من توانایی آن را دارم که از همکلاسی های دختر و پسرم جلو بزنم ، من می توانم سر کلاس دستم را بالا ببرم و سوالهایم را بپرسم . من توی انجمن ها شرکت می کنم و داستانهایم را برای بقیه بلند می خوانم و از آنها دفاع می کنم . نه دست و پایم را گم می کنم و نه صدایم می لرزد .
من با چادر هم می توانم از حقم خوب دفاع کنم ، آخر بعضی از هم جنس هایم فکر می کنند چادر مال زنها و دختر های ضعیف است ، مال آنهاست که بلد نیستند از عقاید و حقشان دفاع کنند .
توی کیف من هم لوازم آرایشی پیدا می شود ، من هم به نظافت سر و صورتم توجه می کنم ، من هم توی کیفم آینه دارم . از توی آینه صورت خودم را می بینم و چند تار موی فضولی را که محض کنجکاوی بیرون آمده اند را سرجایشان می کنم .
هیچ وقت به من این احساس دست نداده است که با چادر زیبا نیستم ، اما من دوست ندارم زیبایی های خدادادی و طبیعی مرا همه ببینند ، آخر می دانید ... من می توانم بفهمم که همه ی نگاه ها پاک نیستند . از نگاه های ناپاک دلم می گیرد .
من یک دخترم ، قلبم برای غنچه ی گل ظریفی هم می تپد و می لرزد ؛ من هم عاشق می شوم ، گونه هایم از شرم سرخ می شود و صدایم می لرزد . وقتی عاشقم لبریز احساسم . فکر می کنم پاکترین موجود دنیا هستم که موجود پاک دیگری را دوست دارد . از خدا تشکر می کنم چون دریچه های ناب دوست داشتن را به روی قلب من باز کرده است .
ما دختر ها چیز زیادی نمی خواهیم‌ ، دوست داریم دوست داشته شویم ، دوست داریم در نگاه همه موجودات با ارزشی باشیم . دوست داریم همه اینها را بدانند و به دنیای دخترانه ی ما احترام بگذارند . من به عنوان یک دختر فکر می کنم همه ی اینها خواسته های زیاد و نامعقولی نیست .

«از همه ی دوستان عزیزم خواهشمندم امانتداران خوبی برای نوشته هایم باشند . »


نوشته شده در جمعه 86/9/16ساعت 11:50 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

با اجازه ی عموشلی : « دنیای دیوانه ی دیوانه »

1-یک پرس چلوکباب سلطانی ، سالاد فصل بدون کلم ، نوشابه و ماست ... درست گفتم خانم ؟ حالا لطف کنید عینکتان را از پشت سرتان بردارید و مقابل چشمانتان بزنید ، اینجا داروخانه است ، رستوران درست آن طرف خیابان است !!!

2-جاده ی دلت را به من نسپار چون می ترسم در آن ویراژ بدهم !

3-ممکنه به من افتخار بدین خانم ؟
زن خوشحال از اینکه یک جنتلمن واقعی زنبیل خریدش را برداشته ، به راه افتاد !

4-بانوی قصه های من ...
کاش می شد دستم را دراز می کردم ، تو لبخند روی صورتت را پر رنگتر می کردی ؛ دستم را می گرفتی و از توی این تابلوی کوفتی نقاشی بیرون می آمدی !!!

5-عشق سراب است و زندگی یک خواب ؛ ای کاش می شد خوابهایم به زیبایی این سراب بودند !

6-از وقتی که آن بسته ی قرص را توی کیفم گذاشته ام ؛ همان ها که اگر سه یا چهار تایش را بخورم می میرم ، کمتر به فکر مرگ می افتم !!!

7-پرنده هیچگاه از بال زدن در آسمان آبی خسته نشد ؛
تنها زمانی خسته شد که کسی در لانه چشم انتظارش نبود ...

8-مامان به خدا همان ماهی قرمزه خودش در گوش من گفت هیچ تنگ را دوست ندارد ... باور کن هیچ وقت توی تنگ ندیده بودم اینقدر جست و خیز کند !!!

9-همین اطراف بودم ... داشتم پرسه می زدم و برای دل خودم پارس می کردم که آن آدمیزادها به جان هم افتادند و یکدیگر را تکه پاره کردند !!!

10-هیچ کلاغی جرئت آواز خواندن پیدا نمی کند مگر وقتی که قناری در قفس باشد !

11-شاید 2007 سال ، شاید هم 1428 و شاید هم 1386 سال است که آدمها ، آدم شده اند و آدم شدنشان را جشن می گیرند ، اما گلها « همیشه » گل بوده اند ، درخت ها همیشه درخت و خورشید همیشه خورشید ...

12-یک بار هم که شده دلم می خواهد وسط حرف خودم بپرسم !

13-چرا همیشه نقطه سرخط ؟ مگر ویرگولها و نقطه ویرگولها دل ندارند ؟

14-چرا به هر که می گویم بهشت کجاست آسمان را نشانم می دهد ؟ ای کاش یک بار که می پرسیدم بهشت کجاست کسی می گفت انتهای همین خیابان ، سر نبش ؛ درش هم همیشه به روی همه باز است !

15-تنها کتابی که هنوز نوشته نشده ، کتاب خودم است ؛ کتاب « خود من »!

16-آقای پیر همسایه یک صدف بود ؛ آخر وقتی مرد یک رشته مروارید از توی دهانش بیرون آوردند !

17-دیروز : « جر زن »
امروز : « دروغ گو »
فردا : « ... » 
 

18-زمانی که « تو » پیشم هستی
کتاب دیگر چیست ؟!
نوشته هایم کیلویی چند ؟!
من ؟! من دیگر کیست ؟!

19-سند بهشت را شش دانگ به نام خدا زدم :
« خدایا این بهشت مال تو ؛
مشتری خوبی ندارد ،
گفته باشم ها !
روی دستت می ماند !‌»
 

20-هیچ جمله ای با یک نقطه آغاز نمی شود ؛ تنها جمله های خداست که با یک نقطه آغاز می شود : « من ،‌ تو ، ما ... » باور کن از یک نقطه هم کوچکتریم !‌

21-آدمها ؟! بگذار فکر کنم ... هووووم ... اسمشان خیلی آشناست ...
ببینم ! همان عروسکهایی نبودند که خیلی سال قبل اجدادمان با آنها نمایش بازی می کردند ؟!‌

از همه ی دوستان عزیزم خواهشمندم امانتداران خوبی برای نوشته هایم باشند .

 


نوشته شده در جمعه 86/9/9ساعت 8:32 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

مادرم از انار خوردن سیر نمی شود ، من نیز ؛ من همیشه در جست و جوی انارهای زندگی ام هستم . مطمئنا خوش آب و رنگ ترین ، همین طور درشت ترین انارها در پایین ترین شاخه ها یافت نمی شود ، هیچ انار دانه درشتی در شاخه های پایینتر و در دسترس باقی نمی ماند ، خیلی زود چیده می شود ، باید همت کرد و دست به تلاش زد تا انار درشت تری نصیبت شود .
من کمتر فصل چیدن انار به باغها رفته ام ، اما می دانم که شاخه های درخت انار سوزنی است و دستهای آدم را می خراشد . همین طور هم انار ها محکم شاخه ها را چسبیده اند ؛ مطمئنا هیچ اناری گلابی نیست و گلابی هم چیده نمی شود ! درخت های گلابی بسیاری را دیده ام که تنه شان زیر بار میوه ها خم شده اند اما با یک باد نه چندان قوی ، از میوه خالی می شوند .
انار را باید در پائیزی ترین فصل دلت جست و جو کنی و بیابی . آنوقت که همه ی درخت های میوه ی دیگر ( امیدهای دیگرت )‌ به خزان نشسته اند ... من پاییز را خیلی دوست دارم ، چون همه ی انار های زندگی ام را در این فصل یافته ام . من بار ها از نو در این فصل متولد شده ام . هر بار که انار های درشت و خوشمزه را مال خودم می کنم دوباره متولد می شوم و این احساس را دارم که حیاتی جاودانه را از سر گرفته ام .
من دوست دارم دانه های انار را از روی پوست انار لمس کنم . دوست دارم انار را نوازش کنم و پیش از خوردن ، آن را تحسین کنم و شیرینی لذت بخش و خنکای دانه های آبدار را به کامم بریزم .
من همیشه از خدای انارها تشکر می کنم . من می دانم اناری که هم الان در دستان من است تنها و تنها برای من خلق شده است و به این خاطر از شادی در پوست خود نمی گنجم . انارهای بسیاری هستند که فقط و فقط به خاطر من خلق شده اند . همین طور هم از خدا به خاطر خلق انار برای آدمهایی که من دوستشان دارم تشکر می کنم .
دانه های انار دوستان بسیار خوبی برای یکدیگر هستند ؛ کنار هم بودن را دوست دارند و همه با هم تصمیم گرفته اند تا یکی باشند . من تمام جهان را در یک انار می بینم . یک انار یک دنیاست و درون آن هزار دنیا که کنار هم با ترتیب خاص چیده شده است .
بین دنیای همسایه ها ، تنها یک مانع بسیار ظریف ، نازک و خوشرنگ وجود دارد ، این همسایه ها چیزی برای پنهان کردن از یکدیگر ندارند چون همه یکرنگند . همه یک عطر و بو و مزه دارند . من دوست دارم ساکن شهر انار ها بشوم . در شهر انار ها برابری و مساوات فریاد می کند .
دانه های انار گرد نیستند ، هر کدام برای خود ساز مخالفی نمی زنند ، توی یک صف ، یک رشته برای هم جا باز کرده اند و حالت کنار هم بودن را گرفته اند چون یکی بودن و برابر بودن را باور کرده اند . من از کنار هم نشستن این همسایه ها این را می فهمم . وقتی به شکل هندسی دانه های انارها نگاه می کنم به این فکر می کنم که هر انار پازل کوچکی ست از بزرگترین زیبایی ها . یعنی می شود یک روز من قادر باشم دانه های یک انار به هم ریخته را از نو کنار هم بچینم ؟
من فکر می کنم دانه های انار بهشتی اند چون توانستند یکی شوند . به ما سفارش کرده اند که حتی از خوردن یک دانه ی انار هم غفلت نکنید ، مبادا دانه ی اناری به هدف نهاییش که روشن کردن دل ما آدمهاست نرسد و غصه دار شود ؟ مبادا دانه ای از این گروه جدا شود ! خیال می کنم دانه های انار پیش خدا رفته و گفته اند : « یا همه یا هیچ کدام !‌ ،  ما همیشه از ابتدای حیاتمان با هم بوده ایم و دوست داریم تا آخر این ماجرا با هم بمانیم . ای کاش انسان ها کمی از ما یاد بگیرند !‌»
ای کاش می شد بدانم چند تا انار در زندگی ام تا به حال داشته ام و چند تایشان را توانسته ام به بهترین نحو استفاده کنم . چند انار داشته ام که سر شاخه آنقدر ماند تا از سرما ترک خورد و یا تسلیم زمستان و مرگ شد ... خدا کند حداقل دانه های این انار ها نصیب گنجشکها و کلاغها شده باشد و خراب نشده باشند ، بی استفاده باقی نمانده باشند ...
به اینجای نوشته ام که می رسم آرزو می کنم کاش باغبان خوبی باشم و خوب هم باقی بمانم ... چون زمان چیدن انار ها هم خیلی مهم است !

*نیاز به توضیح اضافی ندارد : یک سالگی وبلاگ نویسی ام مبارک ؛ البته وبلاگ نویسی در خون بنده پیشینه ی تاریخی دارد !!! اما دقیقا یکسال است که بدون وقفه نوشته ام .
*یک هفته درخدمت دوستان نیستم . ان شالله دست پر بر می گردم .


نوشته شده در سه شنبه 86/8/29ساعت 7:22 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

ما آدم ها فقط می گوییم : « و هو الخلاق الحکیم »
و هیچ نمی دانیم چرا خدا خسته نمی شود از این همه خلق کردن
گیاهان سبز می شوند ؛
هی رشد می کنند و بزرگ می شوند ؛
بعضی بلند می شوند ،
بعضی پر شکوفه و برگ می شوند
و میوه می دهند
اما دوباره می میرند ...
خدا دوباره آنها را سبز می کند
و من مانده ام که خدا چرا این همه سبز می کند و می خشکاند
و چرا خدا از این همه سبز کردن و خشک کردن خسته نمی شود
و از این همه نمایشنامه و فیلم تکراری که می نویسد
و اجرایشان می کند
و این همه آدم تکراری که هی می آیند و هی می روند
و این همه نقش تکراری که بازی می کنند .
پدر ها هوس می کنند و مادر ها می زایند
بچه ها به دنیا می آیند و بزرگ می شوند
دوباره نقش پدر و مادرشان را از سر می گیرند
انگار که همان آدم ها دوباره رسیدند به اول خط
فقط شاید کمی از پدر و مادرشان شیک پوش تر باشند
و گاهی هم با سواد تر ؛
اما همه برای پر کردن همان شکم می دوند
کار می کنند و عرق می ریزند
سر یکدیگر کلاه می گذارند
و گاهی هم کلاه کسی را بر می دارند
بعضی هاشان صبح که از خواب بلند می شوند می گویند : « یا خالق یا رازق !‌»
اما همان ها بیشتر می دوند ؛
بچه ها به مدرسه می روند
پدر ها سر کار می روند
و مادر ها در خانه می مانند تا برای بار چند هزارم ظرفهای تکراری را بشویند
ملافه ها و لباس های چرک را چنگ بزنند یا در ماشین لباسشویی بیندازند
به فرش ها جارو بزنند
و وسایل دکوری را برق بیندازند
کارخانه ها می سازند
آدمها با جیبهای پر به فروشگاه ها می روند
و با جیبهای خالی و دستان پر بر می گردند
بعضی حتی قدرت ندارند مایحتاج روزانه شان را حمل کنند
اما فروشگاه ها هی خالی می شود و دوباره هی پر می شود
این چرخه میلیون ها بار تکرار می شود
و خدا از آن بالا این فیلمهای تکراری را می بیند و خسته نمی شود
خانم دکتر نخودچی را می بیند که توی صندلی اش فرو رفته است
برای آدمهایی که دست و پایشان درد می کند نسخه می پیچد
خانم ها از کمر درد  و زانو درد می نالند
 آن هم به خاطر پله هایی که روزانه بارها بالا و پایین می کنند
. آقایان از گردن درد و دست درد که
مردیم از بس جواب به ارباب رجوع دادیم و کارشان را راه انداختیم
و باد به غبغب انداختیم
و حقوقمان را توی سر زن و بچه مان کوبیدیم
و با زیر دستمان « بد » حرف زدیم
خانم دکتر نخودچی می خندد و با مریض ها همدردی می کند
جیب آدمها را خالی می کند
 منشی اش داد و قال راه می اندازد
کار آدمها بالاخره راه می افتد
خانم دکتر نخودچی تمام افتخارش این است که
مریض هایش چندین ماه در نوبت می مانند
و چندین ساعت هم در صف انتظار
بعد هم می توانی توی صف داروخانه پیدایشان کنی
و نسخه پیچهایی که هیچ کدام را بیمه پرداخت نمی کند
و از آن سوی مرز ها و آبها گذشته اند تا به دست مریضان برسند
از آن کپسولها که بوی ماهی گندیده می دهد
برای درد دست و پا خوب است
مزیت دیگرشان این است که شیشه ای هستند
ساخت انگلستان هستند و به دست تو رسیده اند
از پشت این کپسولهای شیشه ای می توانی دنیایت را ببینی
و خانم دکتر نخودچی را که به تو می خندد و نخودچی می خورد
خدا این همه آدم مریض و لب گور را می بیند
اما باز آدمها را مریض می کند
پیر می کند
و به صف انتظار دکتر ها می فرستد
آخر سر هم با زجر و درد می کشدشان
و خوش به حال مورچه ها و کرم ها می شود
خدا برنامه های تلویزیونی را هم می بیند
همان ها که متخصصین تغذیه را دعوت می کنند
و مجری فقط از خودش تعریف می کند
آخر سر کلی حرفهای خوب توی این برنامه ها رد و بدل می شود
و آدمها حسابی مشاور تغذیه ای می شوند
و باز هم می میرند
دکتر ها نمی دانند چرا مریض هایشان می میرند
و چرا اینقدر حال آدمها بد شده است
با این همه آدم که هر روز می میرد
خیابان ها باز شلوغ است
ترافیک ها سنگین
قیمت ها سرسام آور
و اجاره بها بالا
اما اگر آدمها پول ندارند و در آمد ها کم است
پس چرا این همه برج ساخته می شود
و چرا این همه آدم هست که یک شبه نانشان در روغن می رود
پولدار می شوند
و پولشان از پارو بالا می رود
خیال نمی کنم روزی دوباره برسد که آدمی ساده دل از کوه ها پایین بیاید
به خودش زحمت بدهد
و به شهر آدما بیاید
و به آنها این مژده را بدهد که :
« خدا مرده است »
آخر همه فکر می کنند خدا را خوب می شناسند
معلم فیزیکمان می گفت
من خدا را خیلی خوب می شناسم
خدا را در این کتاب پیدا کردم
و کتاب فیزیک « هالیدی » را کوبید روی میز
خانم دکتر نخودچی هم خدا را می شناخت
خدا را در کتاب « آناتومی » پیدا کرده بود
اما هنوز کسی خدا را از نزدیک ندیده است
همان خدایی که درخت ها را سبز می کند
و آدمها را به وجود می آورد
این خدا چطور خدایی ست ؟
چرا از این همه آفریدن خسته نمی شود ؟
شاید اگر باز کسی پیدا بشود
درست مثل « زرتشت » نیچه
بیاید
و بگوید
« خدا مرده است »
کسی نفهمد او چه می گوید
شاید هیچ کارمندی خدا را دخیل در فیش حقوقی اش نداند
و هیچ وکیلی دفاع از حق موکلش را
شاید حرفش را بشنوند
شاید هم روانه ی تیمارستانش کنند
اما هرچه باشد کسی دورش جمع نخواهد شد و از مناظره خبری نیست
گذشت زمانی که همه مشتاق شنیدن حرفهای « پیامبر » خلیل بودند
حالا همه به تریبون های جهانی توجه می کنند
شاید هم نقدش کردند
و بعد تصویب کنند :
« رد شد ! »
این دیگر آخر دموکراسی است
شاید هم به او بگویند :
شاهد بیاور!
نه یکی که دو تا
بعد می پرسند :
« تو با چشمهای خودت دیدی که خدا مرد ؟‌»
« خدا چطور مرد ؟ »
« نکند خودت کاری کردی که ......... ؟ »
« زود باش همدست هایت را معرفی کن !‌»
« هرچند تا خدا بود به حرفش گوش ندادیم »
« اما مگر می شود جهان بدون خدا ؟ »‌
« جواب مردم را چه بدهیم که از ترس بی خدایی شورش میکنند ؟‌‌»
فکر نمی کنم کسی حوصله ی طی کردن مراحل قانونی را داشته باشد
فقط خوش به حال عریضه نویسان خواهد شد
و وکلا که نمی دانند از چه باید دفاع کنند ؟
و تنها به تو می گویند :
« اگر جواز دفن داشتی هیچ مشکل قانونی وجود نداشت !!!‌»
من اگر بودم راهم را به سمت همان کوهستان کج می کردم
می رفتم
پشت سرم را هم نگاه نمی کردم
و دعا می کردم که در این زمان آدمها کوهم را صاف نکرده باشند
همینطور غار تنهایی ام را کشف نکرده باشند
اما وقتی خدا مرده است ... به کدامین درگاه دعا می کردم ؟!
خدایا باز هم بنویسم ؟
بنویسم که غلط می کنم در کار تو فضولی بکنم ؟‌
اما خدایا چرا این گردونه تمام نمی شود ؟
چرا باز هم فیلمهای تکراری دوباره پخش می شوند ؟
می بخشید ... باز هم فضولی کردم ...
اما خدایا تو فکر نمی کنی دایناسور ها از ما آدمها گاو تر بودند
به این چیزها کاری نداشتند ؟
در کار تو دخالت نمی کردند
پس چرا نسلشان را منقرض کردی ؟
دایناسور سواری به نظر جالب می رسد
همین طور به جان هم افتادن دایناسور های گوشتخوار
دیشب خواب می دیدم که فرمول ساخت و اداره ی جهان لو رفته بود
و همه ادعای خدایی می کردند
اما هیچ کس به خود نیامد
هیچ کس نفهمید که خدایی به خود آیی ست
همان طور که سالها قبل « جلال » گفته بود
به نظر نمی رسد این چیزهایی که من گفتم شعر بوده باشد
شاید هم بود و خود نفهمیدم
شاید هم شعر ترجمه شده ای بود از درون قلبم
آخر قلب که بلد نیست قافیه و وزن بسازد
شعر های ترجمه اکثرا مجازند که وزن و قافیه نداشته باشند
همین طور هم که خدا
مجازست میلیارد ها فیلم تکراری بسازد
و بار ها بر روی پرده ببرد
...

 

نشریه الکترونیکی چارقد
داستان عروسک


نوشته شده در چهارشنبه 86/8/23ساعت 11:27 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

<   <<   21   22   23   24   25   >>   >
Design By : LoxTheme.com