لــعل سـلـسـبیــل
کتاب «شاعر» را می گیرم مقابل چشمهایم؛ چیزی توی دلم بالا و پائین می شود ، تا پشت چشمهایم می رود، داغ می شود، اما اشک سرگردان می ماند که فرو بریزد یا نه؟ خودش بود! این بهار بود که پشت در مانده بود ؛ سر وقت رسیده بود و فکر می کرد الان دیگر همه منتظرش هستند اما هرچه ایستاد کسی نیامد در را به رویش باز کند . تمام آهنگها ساز مخالف می زنند و من مانده ام که بگویم زمین کج است یا ... اما این بار زمین کج نیست! این بار تقصیر من نیست که ذهنی متمرکز ندارم برای خلق کردن . دعا می کنم: خدایا این ذهن خلاقه را از من نگیر! این تنها دارایی ام را ... این تنها پناه ناراحتی هایم را ... رسالتی دارم ... نسبت به خودم ، برای هیچکس جز خودم نمی نویسم حتی خدا! شک دارم بگویم برای خدا و رضایش می نویسم ، نوشتن من خالی از طمع نیست ، گرچه انگیزه ی مادی نیست، پول نیست ، شهرت نیست ... نه اینها نیست ، هیچ کدام نیست ... من هیچ ... تو ... تو ... بی نهایت ! بی نهایت! می خواستم از دروازه ی کتاب رد بشوم ، دقیق بگویم چند ثانیه صبر کردم تا آن خانم دروازه ی کتاب را پشت سر بگذارد، الان فکری مثل یک شهاب سنگ از ذهنم گذشت ... مگر این دروازه ها ... آه! من به این میله های آهنی که چرق چرق صدا می دهند می گویم دروازه! ... یک طرفه نیستند؟! پس آن خانم چطور داشت خلاف جهت می آمد؟؟ توی پرانتر: ( همسرم می گوید ذهنیاتت را به دیگران تحمیل می کنی... نمی دانم تا چه حد درست می گوید، ولی اینجا من ذهنیاتم را می گویم تا اگر اشتباه است تصحیحش کنم ، شاید نباید زیاد به این افکار بها داد؟ نمی دانم ! ) یک قلم مو برداشتم ؛ قلم موی سر ریز شماره ی 1 ؛ همین طور پالت قدیمی و کهنه ی پلاستیکی ام را و رنگ قهوه ای ؛ قهوه ای شماره ی 3 مانی . افتادم به جان ترکهای روی دیوار . همان ترکهایی که درست بالای کمد دیواری بدون در اتاقم واقع شده اند . همه ی شکافها را قهوه ای کردم ؛ امتداد همه ی خط ها را با قلم مو و رنگ گرفتم و رفتم ... نوشتن و خلق یک اثر جدید حس و حال خاصی دارد، هربار ، آدم را یاد آن دفعه ی اولی می اندازد که قرار است پلو درست کند. یاد برنج های خیس کرده و شور توی ظرف پر از آب ولرم و آن قابلمه پر از آب جوش که که تا در قابلمه را برمی داری بخار آن صورتت را نوازش می دهد. تند تند از جلو راه می رود ، دلم می خواهد فریاد بزنم :« صبر کن! بمان ! » اما از آدمها و نگاههایشان می ترسم ، اگر فریاد بزنم حتما یکی شان جلو می پرد و می گوید:« چه نسبتی با هم دارید ؟» و آنوقت بیا ودرستش کن . همیشه جلو تر از من حرکت می کند! به قول خودش :« لعنتی!» ، لعنتی از دهانش نمی افتد! به مامان می گویم وقتی از سر کلاس می آیی چند تا از آن رزهای خوشگل هفت رنگ و سفید و نارنجی جامعه را برایم بچین ! می گوید :« اشکال شرعی دارد! » نمی دانم من چرا برای رسیدن به رزهای خوشگل ، هیچ مساله ی شرعی حالیم نمی شود! غافلگیر شدم! یک دسته گل جلوی رویم است و یک لبخند زیبای شکوفا شده از میان چهره ای خسته... دلم می خواهد به گلها که همه رز هستند حمله کنم ، جلوی خودم را می گیرم ، از خودم خجالت کشیده ام ، گرمم شده ، احساس می کنم مولکولهای روی دستم با سرعت بیشتری توی هوا اوج می گیرند ، دستهای خسته ی او هم بیشتر از همیشه بوی گل می دهند . این مطلب ویرایش شده ی نوشته ی قبلی هستش که شعری بود از مولوی ... صدای پا می آمد ؛ از دور صدای پای نا آشنایی را شنید که جلو می آمد ، شاید با او کاری داشتند شاید هم نه ، ولی کسی چه می دانست؟ لقمه در گلویش مانده بود، نمی دانست چه کند؟ بماند یا برود؟ با همه ی بی آزاری همه آزارش می دادند ، می خواست پشت پلاستیکهای سیاه مخفی شود، پلاستیکهای سیاه و هوای تاریک استتار خوبی بودند ، غذا کناری گذاشت و گوشهایش را تیزکرد ، صدای پا نزدیک می شد ، از ته کوچه هم صدای ماشینی می آمد که پیش می رفت ، ترس به جانش دوید، خواب از چشمانش پرید ، فکر کرد وقت آن است که باز در میان کوچه ها بدود و دنبال پناهی باشد ، قلبش لرزید ، تمام موهای تنش سیخ شد، خود را به پلاستیکها چسباند، از غریبه ها می ترسید ، از همه ی غریبه هایی که بعضی وقتها دنبالش می انداختند ، غریبه هایی که ازشان فراری بود ، از دور صدای آژیر شنید و صدای میویی که آهسته گوشش را نواخت ، برگشت، گربه ی کوچکی در نزدیکی اش روی دو پا نشسته بود ، گربه ی کوچک ملوس را کمی بر انداز کرد، صدای پا دور شده بود ، نفس راحتی کشید و یک قدم به سمت گربه ی کوچک رفت ، حتما گربه ی کوچک هم مثل خودش دنبال پناهی بود، صدای گربه ی کوچک بوی گرسنگی می داد ، این را فهمید، به غذایی که داشت نگاه کرد، دلش می خواست با گربه ی کوچک دوست بشود، تنها دارایی اش را با او نصف کرد ؛ نیمی از ساندویچی که برای همه ی آن روز داشت ، وقتی که ساندویچ را با اشتها گاز می زد شاد بود از اینکه گربه نمی داند دختر فراری یعنی چه؟! عروس شدم ! تور آویزان روی موهایم چند بار در آمد و چندباری هم به مژه هایم گیر کرد . همین طور که کورمال کورمال دست همسرم را گرفته بودم و از خیابان رد می شدم توی دلم دعا دعا می کردم که هیچ وقت در مسیر زندگی ام این چنین کورمال راهی را طی نکنم ؛ نه مزه ی نقل هایی را که روی سرم پاشیدند چشیدم و نه صبح تا شب چیزی خوردم ؛ چهره ها همه آشنا بود و تنها غریبه انگار خودم بودم که شده بودم یک لبخند بزرگ یا یک تابلوی خوش آمدید خوش آب و رنگ که گیرهای توی سرش اذیتش می کرد! ممنونم از همه ی دوستانی که در این چند وقت با راهنمایی هایشان به راستی کمکم کردند ...
شاعرانه هایم می جوشند اما ... قلم همین طور در دستانم مانده ، خشک شده ، صدای اذان صبح می آید، یک شب و شیدایی دیگر هم صبح شد! کتاب «شاعر» را توی تاریکی ورق می زنم؛ یعنی صاحب کتاب حضرت فاطمه (سلام الله علیها) چه حسی نسبت به این کتاب دارد؟
تیراژ! کاغذ! قطع ! نسخه! چاپ! قیمت تمام شده ی پشت جلد! حق التالیف! پول! تجارت! تجارت !و در نهایت شهرت به واسطه ی کتاب فاطمه! ( سلام الله علیها ).
اشک روی گونه هایم می غلتد، کتاب تنها برای فاطمه (سلام الله علیها) است، نه ناشر! نه نویسنده ! احساس ناتوانی می کنم ، انگشتهایم کرخت شده اند، با خود فکر می کنم :« یعنی لیاقت ثبت الهام هایم را به نام خودم دارم؟» . نه ! نه! صدایم توی تاریکی می پیچد، پیشانی ام می زند ، گرم می زند. قلم در دستم به خواب رفته است ، این بار هم نه! بیش از حد احساس ضعف می کنم ؛ باشد برای وقتی دیگر، شاید وقتی دیگر ...
بهار ترسید، گریه اش گرفت ؛ اما گریه نکرد گریه هایش را گذاشت برای بعد. حالا وقت چاره جویی بود نه گریه و زاری! زشت بود که پشت در بماند، هیچ وقت پشت در نمانده بود، هیچ وقت پشت در نگذاشته بودندش . در زد، محکم... کمی ترسید، نکند بلایی سرشان آمده باشد؟ اما سرو صدایشان از داخل می آمد. باز هم در زد، آنقدر در زد که بالاخره آدمها تصمیم گرفتند نماینده ای سراغش بفرستند:
« آی بهار! برو به کارت برس! ما دیر به تو احتیاجی نداریم ، ما همه چیز داریم ، از همه چیز مصنوعی اش را ساخته ایم ، از اینجا برو که توقف بیجا مانع کسب است...» .
بهار اما دلش می خواست بداند بهار مصنوعی چه بویی می دهد؟
دردمندم ... سائلی که به جای پای لنگش ، چشم کورش ، دست لرزانش و شاید همه کاسه ی نیازش نوشته هایش را در بغل گرفته ، تنها آنها را برای عرضه دارد و دیگر هیچ! نان و هیچ! خورش هیچ! امید به ... می ترسم بگویم اما آن هم به هیچ!
آی نوشته ها آرامم کنید! آی نوشته ها به قلبم نور بتابانید ، درد مندم ! درد دارم ، محتاجم ، نیاز دارم! من به تک تک شما نیاز دارم ... آی کلمه ها ! آی کلمه ها ار من نگریزید... شب تاریکی ست ، تنها شما را برای روشنایی دارم، من هیچ ندارم! غذایم را هم خودم نمی توانم تهیه کنم ، نمی توانم پوشاکم را درست کنم، من از پس هیچ کاری بر نمی آیم! چون من انسانم ، ضعیفم ، آی کلمه ها! من با شماست که احساس قدرت می کنم ، دردمندم ... محتاجم ، به من سائل بیچاره کمک کنید!
آی دست لرزانم ( می ترسم بگویم دست ناتوانم ) ، من در امتداد تو تنیده شدم ، تو نباشی من نیز ... کلمه ها نیز ... هیچ کدام نیستیم ، آی دستم ! آی دست درد دارم ، می دانی؟ خوانده بودم که خدا سرنوشت قویترین ها را در چنگال ضعیف ترین ها قرار می دهد ، دستم! تو ضعیف بودی و من مغرور، دیدی چطور در چنگال نداشته ات اسیر شدم؟ با من راه بیا! راه بیا که درد مندم ، محتاجم ، ضعیفم ، بدبختم! حال و روزم را که می بینی؟ من با نوشتن زنده ام، مایه ی حیات من کلمه ها هستند و انگشتهای دردناکم ،
خدایا! هاجر دلش نمی خواهد شکوه کند اما ... درد به استخوان رسیده ... خیلی وقت است که زخم به استخوان رسیده ، می بینی خدایا؟ می بینی؟ می دانم که می بینی ، پس چرا ...؟ هیس! هیچ! فقط یک هیس ، یک هیچ! ولی ... هیس! هیچ!
اینها مهم نیست! شاید بهتر باشد تیز بینی خانمانه اش را تحسین کنم! همان طور که از کنارم رد می شد در گوشم نجوا کرد: « خانم ، خوشگل ، حجاب کامل ... اما جوراب رنگ پا؟» ( کیف می کنید طرز امر به معروف و نهی از منکر را !). احتمالا در آن لحظه هفت رنگ شدم اما طبق معمول خروجی این برنامه... ( وای! این برنامه نویسی روح هاجر را کشت!) بله! خروجی این برنامه یک لبخند شرمگین روی لبهایم شد و یک نگاه دزدکی چپکی به روی جورابهایم و چند سوال در ذهنم ؛
آن خانم که خیلی بیشتر از من محجبه بود به خیابان پیوست و من تا ته سالن کتاب که رفتم گونه هایم هنوز داغ بود و بین خودمان بماند از این همه عِرق دینی خودم در تعجب مانده بودم!
راستش را بگویم تا به حال به جورابهایی که می پوشم فکر نکرده بودم، رنگ پا؟ دودی؟ سفید؟ مشکی؟ کلفت؟ نازک؟ اگر جوراب رنگ پا را از این فهرست کنار بگذارم با وجود کفشهای باز تابستانی ام... جوراب سفید رنگ را ترجیح می دهم ، ای کاش از آن خانم می خواستم که توضیح مفصلی راجع به جوراب به من بدهد! من که حسابی گیج شدم ...
رنگها... حجاب چه رنگی ست؟ حجاب رنگ دارد؟ ( بغیر از رنگ پا و رنگهای بدن نما!) چرا رنگ حجاب ما اینقدر مرده است؟ دلگیر است؟ توی تابستان ، با این گرمای هوای قم ، رنگ مشکی پوشیدن و حجاب مشکی پوشیدن آیا ثواب بیشتری دارد؟ ما را به خدا بیشتر نزدیک می کند؟ نکند همه ی این مشکی پوشیدنها شکنجه ی الکی باشد و هیچ اجر و برتری نداشته باشد؟ آدمی نیستم که به خاطر سلیقه ی جمعی ، و بدون هیچ فتوی ای ، سلیقه ی شخصی خودم را نادیده بگیرم، من عاشق رنگها هستم ، من معجزه ی تنوع رنگ ها را بر روی روح و روانم دیده ام ...
شاهکاری شد ! ترکهای روی دیوار الان از دور داد می زنند . دلم از من خواست این کار را بکنم ؛ دوست داشتم تا همه ترکهای روی دیوار را به خوبی ببینند و شاید بیشتر از همه خودم ... من که به ترک روی دیوار هم می خندم ! ترک ها را پر رنگ کردم تا خنده دار تر به نظر برسند آنقدر که حتی گریه دار هم باشند ! ترکها را پر رنگ کردم تا یادم بماند اگر دل کسی خش برداشت ، مثل همین ترکهای روی دیوار باقی می ماند . حتی اگر قلم مویی هم برای اصلاح برداریم شاید بشود مثل همین کاری که من کردم، و تازه ترکها نمایان تر هم بشوند .
در حین کار یادم افتاد به ماجرای آن پسربچه و پدرش ؛ پدر که یک میخ دست پسر داد و گفت در دیوار فرو کن ! پسرک آن قصه زود به زود عصبانی می شد و کارهای نادرستی در حین عصبانیت می کرد اما حتی وقتی پسرک میخ را از دیوار درآورد جای آن روی دیوار مشخص بود ... من هم ممکن است با کارهای نسنجیده ام ترکهای عمیقتری بر یک دل جای بگذارم ؛ یک لحظه ترسیدم ، دوست داشتم کاری کنم که همه ی ترکها از بین برود اما نمی شد ... پس ترجیح دادم زجر دیدن همه ی ترکها را به جان بخرم . درد بدی است . دیدن آن همه ترک آزار دهنده است .
ترکهای روی دیوار شاخه شاخه می شوند . یک ترک عمیق شاخه های متعددی از ترکهای ریزتر را باعث می شود . من هیچ وقت نباید تبعات کاری را که می کنم از یاد ببرم . شاید ترکی که من بر دلی باقی می گذارم باعث ترکهای ریز و درشت دیگری هم بشود ولی دوست ندارم سرانجام این ترکها باعث فرو ریختن دیواره ی دل انسانی بشوند...
غم عمیقی بر دلم نشست ؛ هرکه از در وارد شد ترکهای روی دیوار دلم را مسخره کرد و رفت ... آن ترک ها درد تلخی را به جانم نشاندند .
چند لحظه بعد تنها تو هستی و یک قابلمه پر از آب و برنج و نمک در حال قل قل . برنجهایت توی قابلمه قد می کشند و تو با ترس منتظری که ببینی وقت آب کش کردنشان کی می رسد؟ نکند یک جوش بیشتر بخورد؟ نکند یه جوش کمتر؟ که در این صورت یا باید شفته پلو تحویل شکم اعضای محترم خانواده بدهی یا برنجهای خام و سفت .
وای خدای من! اگر شور بشود چه؟ این یکی دیگر واویلاست . حالا تصورش را هم بکن هیچ مامانی هم آن دور و اطراف نباشد که راهنمایی ات کند.
با ترس و لرز وقت آبکش کردن را تخمین می زنی، دانه های نیم پز برنج را توی دهانت امتحان می کنی و زیر لب می گویی:« فکر کنم حالا وقتش است!» . بعد با نگرانی برنجها را می ریزی توی آبکش و آب سرد را هم باز می کنی رویش . برنجها قد کشیده اند ، اما پر از نشاسته اند . نشاسته ها همراه با آب از سوراخ آبکش می ریزد بیرون، بخار محکم می خورد توی صورتت و اگر مواظب نباشی می سوزی!
با احتیاط یک دانه ی برنج را می چشی ، نمکش خوب است، صبر می کنی تا آب برن خوب در بیاید. توی این حین ، صورت شوهرت میاید جلوی چشمت، او را مجسم می کنی هنگام خوردن برنج، خودت که از بس بوی برنج خورده ای و ترسیدی سیر سیری! و تنها محض آزمایش نهایی چند لقمه خواهی خورد.. اینها را همه از قبل می دانی چون هنوز آنقدرها مهارت آشپزی پیدا نکردی .
روغن کف قابلمه جلز و ولز می کند. تکه های نان را ته قابلمه می چینی:« مثلا ته دیگ!» شوهرت مثل بچه ها ته دیگ زیاد دوست دارد . خدا کند این بار دیگر ته دیگ ته قابلمه نچسبد! برشته ی برشته بشود و خیس خورده نشود... برنجها را می ریزی توی قابلمه و دم کنی را خوب می پیچی دور قابلمه . با احتیاط شعله ی گاز را تنظیم می کنی . خیلی کم! زیر لب چند صلوات می فرستی و به سمت قابلمه ات فوت می کنی. خودت هم از اینکه توی این موقعیت یادت به خدا و صلوات افتاده خنده ات می گیرد. بالاخره این هم یک موقعیت بغرنج در زندگی توست! احساسی شبیه رد شدن از پل صراط را داری، هرچند همسرت آنقدرها هم ایرادگیر نیست ، ولی یک بار دندان روی جگر می گذارد، دوبار ... دفعه ی سوم چه؟!
مشتاقی که در قابلمه را برداری تا ببینی چه شاهکاری آماده کرده ای... اصلا توان رقابت با نوشته هایت را دارد یا نه؟ خوب که فکر می کنی می بینی نوشته هایت را هم به این سختی خلق می کنی ، آرام و با احتیاط با کلی ملات توی دلت خوب خیسشان می کنی ، بعد یک قل حسابی بهشان می دهی تا به اندازه پخته شوند ، و بعد لحظه ی نفس گیر دم شدن فرا می رسد!... حوادث را به یک آن سر شخصیت بیچاره ی قصه ات نازل کرده ای و حالا وقت آن است که همان طور آرام و با احتیاط «گره گشایی» کنی ؛ شخصیتی که با شعله ی زیاد جوشش داده ای باید با شعله ی خیلی ملایم نرمش کنی و فرمش بدهی؛ بعضی وقتها باید در طی این فرایند از اول ساخته بشود! باید چیزی بنویسی که خواننده ها با اشتیاق آن را توی شکم ذهنشان هضم کنند و از ذره ذره و دانه دانه ی کلمات برنجی ات لذت ببرند؛ ته دیگ هم اگر باشد بد نیست! خرچ خرچ ، کلمات خوشمزه می دوانی لای کلمه هایت . موقعیتهای خنده دار سر راه شخصیت داستانت قرار می دهی . هرچه باشد خیلی ها ته دیگ دوست دارند.
بوی دم کشیدگی نوشته ات را از لابه لای برگهای دفتر احساس می کنی . با رضایت سرت را بلند می کنی و به اثر جدیدی که خلق کرده ای نگاه می کنی ، صدای چرخیده شدن کلید توی قفل در حواس تو را از نوشته ات می گیرد. شوهرت با یک بغل خستگی وارد خانه می شود . هوا را بو می کشد اما انگار بویی متوجه نمی شود! ... این همه بو ... بوی پختگی اثر جدیدت ... غذایت ... غذایت اما انگار روی اجاق گاز نیست . برنجهای خیس خورده ی آماده ی طبخ هنوز چشم به راه تو اند!
شکم گشنه ی شوهرت با سرو صدای ویژه اش انگار دارد زمین و زمان را لعنت می کند به این خاطر که با یک خانم نویسنده ازدواج کرده است!
آرزو می کنی کاش آقا خوشمزگی کلمات را مثل تو احساس می کرد، ای کاش برگهای کاغذ و حروف درهم و برهمی که با شتاب از ذهن تو بیرون زده اند اخمهای آقا را با خود می شستند و می بردند...
اسم ندارد. کاش اسم داشت و اینقدر کلمه های محبت آمیز به جای اسم ، خرجش نمی کردم ! حیف همه ی آن عزیزم ها و نازنین ها ؛ اما او فقط یک دختر است ، دختری که از خیابان رد می شد... قرار نبود هرجا که برود من دنبالش بدوم ، خودم را کوچک کنم و هی بخواهم داد بزنم و نتوانم ... او فقط قرار بود از خیابان رد بشود ، جلوی مردی که خونین و مالین روی زمین افتاده بود بایستد و بگوید:« لعنتی!» ؛ آن مرد ناپدری اش بود ...حالا که از دست ناپدری اش راحتش کردم اینطور دم در آورده و به من محل نمی دهد!
نباید خامش می شدم ، باید زیر مشت و لگد ناپدری اش سیاه و کبود می شد تا ... ولی نه ! حتی دختری که کلمه ی لعنتی از دهانش نمی افتد حقش نیست که زیر کمربندهای یک مرد خدانشناس له و لورده بشود! اما حالا چه؟ حالا که دقیقا نمی دانم به دنبال او از چند خیابان رد شده ام؟ و چند بار صدا را در گلو خفه کردم ، شاید او واقعا او نمی دانست این من بودم که از دست این ناپدری سنگدل راحتش کردم؟
« صبر کن ! بمان! ...» ، دختر می ایستد، می خواهم بگویم: « تو باید مال من بشوی ...» اما صدا باز خفه می شود ، دستم را که دراز کنم می توانم بازویش را بگیرم ، عرق از سر و رویم جاری شده است ، دستم را دراز میکنم ، انگار همین الان است که از خواب بپرم ، انگار همین الان است که زیر سیگاری پر از ته سیگارم بریزد پایین و کاغذهایم خاکستری بشوند ، تصویر دختر جلوی چشمانم می آید، یعنی اگر بازویش را از پشت بگیرم این قصه تمام می شود؟
قلم از دستم می افتد، سیگاری دیگر آتش می زنم و با پشت دست عرقهای پیشانی ام را پاک می کنم :« آه دختر! تو فقط قرار بود از خیابان رد بشوی ، به آن مرد که می رسی بگویی:« لعنتی !» و راهت را بگیری و بروی ، قرار نبود من ؛ یعنی خالق تو ، اینطور حیرانت بشوم! خاطر خواهت بشوم ، عاشق مخلوق خودم بشوم ... »
سیگار از دستم می افتد ، صاف فرود می آید روی کاغذها ... و دختر با همه ی زیبایی اش ، با آن همه لعنتی های نگفته توی دهانش آتش می گیرد ... دل من نیز ...
دلم هوای یک دسته گل رز خوشرنگ و بو کرده است ؛هیچ پارکی هم این دور و اطراف نیست که بروم ، چادر چاقچور کنم و چند تا از گلهای قشنگش را بکنم و با خود به خانه بیاورم ! اصلا چرا همه اش افکار منفی به ذهن راه می دهم؟ این اطراف حتی یک گل فروشی درست و حسابی نیست که بروم و چند شاخه گل بخرم لااقل !
اخبار می گوید جشنواره ی گلهای لاله در محلات برگزار شده است ، شاپرک کوچکی می شوم که آنقدر می رود و می رود تا سر از باغهای لاله در بیاورد ؛ چشمش فقط لاله های سیاه و یاسی را گرفته ...
گلهای یخ توی گلدان چندروزیست گلهای بنفش کوچکی کرده اند، کار من و فاطمه خواهر کوچکم این است که برویم و تعداد گلها را بشمریم :« اِ فاطمه ! امروز دوتای دیگر گل به دنیا آمده ! » فقط باید حواسم را جمع کنم که فاطمه ی کوچولو هوس گل چینی به سرش نزند!
گلدانها بغل جا کفشی اند ، یاکریم فضولی که روی دیوار حیاط ، بغل بغل نرده ها لانه کرده امروز آمده بود سروقت گلها ، آنقدر مبهوت زیبایی گلها شده بود که هوش از سرش پریده بود و راه برگشت را گم کرده بود ؛ تق ! محکم خورد به شیشه ، مامان کمکش کرد که برود بیرون ، حتما او هم مثل من هوس یه دسته گل کرده بود ، دلم برایش سوخت .
خیابان ها انگار امسال لخت شده اند! کارگران شهرداری هنوز هم دارند درختهای مرده از (عصر!) یخبندان را قطع می کنند، آدم گریه اش می گیرد! مرگ درختها مرگ زیبایی هاست ، برای همزاد درختی ام چند قطره اشک می ریزم ، کاش او هنوز جان داشته باشد ...
دم غروب می روم پشت بام تا لباسهای شسته شده را از روی بند جمع کنم ، چشمم می افتد به چند تا گلدان که گلهای کاکتوس توی آنها جا خوش کرده اند، آنها هم هدیه ی بهار را گرفته اند، کاکتوس ها در گوشه گوشه جوانه های تازه زده اند ، کاکتوسهای جوان هنوزتیغهای گوشتی نرم و رنگ سبز شادی دارند. مانده ام که این گلها چطور از یخ بندان امسال جان سالم به در برده اند . اینجاست که غرور کویری بدجوری آدم را می گیرد!
دوست دارم بوی گل بدهم ، روی دستم ، آنجا که نبضش تند تند می زند عطر می زنم ، مولکولهای بازیگوش توی هوا پخش و پلا می شوند ، همه جا بوی گل و گیاه می گیرد...
پشت تلفن می لرزم ، کمی ناراحتم ، همه اش دلم می خواهد به او بگویم :« تو احساس نداری! تو احساس نداری!» گریه ام گرفته .
شب خوابم نمی برد ، تصمیم میگیرم تعداد گلهایی را که دارم بشمارم تا خوابم ببرد: « شش شاخه گل رز قرمز ، پنج شاخه گل رز زرد و یک شاخه رز نارنجی و گنده ترین گل دنیا ( همسرم ) که برایم از همه ی گلها با ارزش تر است . »
( قابل توجه دوستان وبلاگی گل و کمی کنجکاوم: همسر بنده هنوز آدرس این وبلاگ را ندارند!»
بله را با هزار ترس و نگرانی و در عین حال امید دادم و به قول فروغ ؛ حلقه ی بردگی و بندگی را در دست کردم تا رسیدم به یک شروع ، یک شروع در اوج ؛ یک آغاز جدید ، انگار هاجری در دل هاجر دیگر زندگی می کرد که یکباره برخاست ، زنده شد و به یکباره هزاران دریچه ی جدید به رویش گشوده شد... تا چندین روز در آنچنان بهت و حیرتی سرمی کردم که نتوانستم چیزی بنویسم و حال هم این زندگی جدید کاملا برایم هضم نشده است و کمی با این هاجر جدید غریبگی می کنم ،
یک معدنچی شده ام ، یک کاشف ! شاید یک کاشف بزرگ! کاشف انسانی دیگر ؛ روحش را می کاوم و از روح خودم مایه می گذارم ، می خواهم از دریچه ی چشمان او دنیا را ببینم ؛ خودم را ، او را ، سراسر چشم شده ام و سراپا گوش ،
هنوز در حاشیه هستیم ، گنجشکها به جیک جیک ما حسودی می کنند و خوشحالم از اینکه قرار نیست باقی مسیر را تنهایی طی کنم ...
به امید سعادت ، کامیابی و سرزندگی ...
Design By : LoxTheme.com |