سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

از هفت سالگی به این طرف ، این اولین ماه خردادی است که دارم بدون امتحان و اضطراب سر می کنم. چقدر بیکاری و علافی در خرداد ماه لذت بخش است!


نوشته شده در جمعه 88/3/15ساعت 11:14 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

گاهی وقت ها آدم خودش هم نمی داند که تعلق خاطری دارد. فقط پیشامدی ، حادثه ای ، راز پنهان درون سینه ات را به خودت آشکار می کند.
* البته تعلق خاطر تنها در موارد عشقی ، محدود نمی شود.


نوشته شده در چهارشنبه 88/3/13ساعت 3:23 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

-مادر ! صدای گامهای ژرفت را شنیدم که به طواف مزار پدر همه ی تاریخ آمده بودی ، اشک می ریختی و می خواندی ، چه خوب به خاطر دارم ابتدای شعرت را ، که آمیخته با حزن غریب تو بود ؛ آمیخته با شکوائیه از اهریمن ، مادر ، تو می خواندی ، علی (ع ) اشک می ریخت و فرزندانت تکرار می کردند تا به خاطر بسپارند و پس از قرنها این صدای مظلومیت تو به گوش همچون منی برسد ؛

قَد‍ کانَ بَعدَکَ اَنباء وَ هَنبَثهٌ        لَو کُنتَ شاهِدَها لَم تَکثِرُ الخَطبِ :

« ای پدر ! بعد از تو اخبار و آشوبها برخاست که اگر تو بودی و حضور داشتی ،اختلاف زیاد نمی شد. »

2-اما اختلاف از آنجا آغاز شد که خورشید پدرت شد و فرزندانت فرزندان آفتاب ، ولی کوردلان آفتاب را تاب نیاوردند ، خواستند اشعه های گرمابخش این خورشید را که به تو رسیده بود بگیرند، به یادگار این خورشید یگانه هم رحم نکردند . برای آنچه مال تو بود شاهد خواستند ، دو گواه برای آنچه که خورشید مال تو کرده بود ، از تو شاهد عادل خواستند درحالی که تو خود عین عدل بودی و همراه همیشگی آنکه دلش نمی خواست حتی یک دانه ی گندم به ستم از دهان موری بستاند .

3-مادر ! آن روز ابری بود وقتی در حضور ابوبکر و عمر آن غاصب ترین‍ ها بودی ؛ تو می گفتی : چه از من ، فرزند پیامبر می خواهید ؟ آخر شرمتان را چند سکه در خود ذوب کرد و حیایتان را در کدامین پس کوچه ی زشت نامردمی جا گذاشتید که چنین گستاخانه می گویید ؛ در حالی که خدا فدک را به من ارزانی کرد و پیامبر خدا ، والاترین انسان آن را به من واگذار نمود؟
مادر تو گفتی اما اهریمن نشنید ؛ نشنید که می گفتی آی مردم ! من فاطمه ام ؛ فرزند بشارت خدا ، از سلاله ی خورشیدم و خدا تنها به خاندان ما گفت که : « انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا . خداوند فقط می خواهد پلیدی و گناه را از شما اهل بیت دور کند و کاملا شما را پاک سازد . »

مگر آنها نمی دانستند که این آیه در حق تو نازل شده ؟ چرا ! چرا ! آنها می دانستند ... کسی نبود که نداند ... پس چه شد ؟ به راستی چه شد که گفتند فدک فییء همه ی مسلمین است با اینکه خود رسول خدا (ص) فرمودند : « گواهی آوردن بر کسی است که ادعا می کند و سوگند یاد کردن بر کسی است که منکر است ؟ » مادر چه شد که گواهی قانون خدا یعنی تو را نشنیدند ؟ 

4-مادر ! صدای مظلومیت تو آنقدر بلند و رسا بود که من آن را از ورای قرنها شنیدم پس چرا آن زمان کسی نشنید که تو می گفتی آی مردم ! چگونه مرا از میراثم محروم می کنید و به یاری ام نمی شتابید ؟ من مادر یازده کوه هستم که بارها شما مردم را از هلاکت نجات دادند و از بیغوله های جهالت بیرونتان کشیدند ، من یادگار دوران رسالتم ، آه مردم ... مادر مگر زبان تو گویاترین زبان دنیا نبود ؟ مگر حرفهای تو بوی بهشت نمی داد ؟ چه بر سر مردمان آمده بود که رایحه ی بهشت را به مشتی سکه فروختند و دم نزدند؟

مادر مظلومیتت را برنمی تابم ، وصیتت را فریاد خاموش مظلومیتت را شنیدم، دوست دارم نگاهم رنگ حقیقت بدهد و اعمالم سرچشمه از پاکترین چشمه ها بگیرند ، می خواهم به تو اقتدا کنم و من نیز در حد توانم فریاد بزنم ، فریاد آزادگی در عین وارستگی ؛ و صلابت داشته باشم در عین نجابت ... مادر ! من ، دختری از دیار سرگردانی ها از تو یاری می خواهم !

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 88/3/6ساعت 3:59 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

من گم شده ام، نمی دانم مال کی هستم؟. من شماره ای سرگردانم که از این کوچه به آن کوچه می رود تا شاید کسی بهش احتیاج پیدا کند. بچه های توی کوچه به یک توپ احتیاج دارند تا بازی کنند، اما من شماره ی 1 نیستم. خانمی توی نانوایی 200 تومان می خواهد تا 4 تا نان بخرد اما من نه 4 ام و نه 200 . کلاغی به چند شاخه احتیاج دارد تا لانه اش را بسازد. چند تا؟ دقیقا چند تا؟ خود کلاغ هم نمی داند. آنقدر راه می روم تا خسته می شوم. تعداد قدمهایم آنقدر زیاد می شود که دیگر نمی توانم بشمرمشان . شما چطور؟ شما به یک عدد غمگین گم شده احتیاج ندارید؟ آه یادم رفت بگویم! من 13 هستم.


نوشته شده در شنبه 88/3/2ساعت 10:16 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

 

ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 88/2/29ساعت 3:11 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

در سرزمین گندم، تا چشم کار می‌کرد، مزارع گندم بود. مزارع گندم به دستور پادشاه درست شده بود. خوشه‌های گندم زیر نور خورشید می‌درخشیدند و سرزمین گندم را زیبا می کردند. فصل درو، پادشاه از بلندترین نقطه‌ی قصر، مزارع گندم را زیر نظر می‌گرفت. فریاد می‌زد:« بیشتر! بیشتر کار کنید! حتی یک دانه گندم هم نباید روی زمین باقی بماند» چشمش که به برق طلایی خوشه‌های گندم می‌افتاد، زیر لب می‌گفت:« من باید بیشتر پولدار  شوم». دهقانان، خوشه‌های گندم را به دقت جمع می‌کردند ، آنها را دسته می کردند و توی گاری می گذاشتند. بعد آنها را به آسیاب می‌بردند. نانواها، نان می پختند و شیرینی‌پزها شیرینی درست می‌کردند. آن‌وقت عطر نان و شیرینی در سرتاسر سرزمین گندم می‌پیچید.

شاه سرزمین گندم، دختری به نام گندمک داشت. گندمک، پنجره‌ی اتاقش همیشه باز بود. برای کبوترها، گنجشک‌ها و کلاغ‌ها ، دانه‌ی گندم می‌پاشید. برای مورچه‌ها، نان‌ ریز می‌کرد و جلویشان می‌گذاشت. گندمک در قصر به آن بزرگی تنها بود. تنها سرگرمی‌اش این بود که غذا خوردن پرنده‌ها و مورچه‌ها را تماشا کند. پرنده‌ها بعد از اینکه غذایشان را می‌خورند، پرواز می‌کردند و در سرزمین گندم درباره‌ی مهربانی گندمک آواز می‌خواندند.

روزی پادشاه در قصر مورچه‌ای را دید که دانه ای را به دهان گرفته بود و با خودش به لانه می‌برد. پادشاه بیشتر دقت کرد. از پشت پنجره، کلاغ‌ها و گنجشک‌ها را دید که بالای مزارع گندم در حال پرواز بودند. پادشاه عصبانی شد و گفت:«ای موجودات بدجنس! نتیجه‌ی زحمات من را می‌خورید؟ طلاهای من را دانه دانه می‌دزدید؟». از آن به بعد فرمان جدید پادشاه در سرتاسر سرزمین گندم پیچید:« مترسک‌ها باید دو برابر بشوند. نگهبان‌های مزارع باید دو برابر بشوند. هرکس که زشت ترین و ترسناک‌ترین مترسک را درست کند، از دست پادشاه جایزه می‌گیرد!». از آن روز به بعد هیچ مورچه‌ای نتوانست دانه‌ای به لانه ببرد. مترسک‌های زشت، پرنده‌ها را می‌ترساندند و به آنها قاه قاه می‌خندیدند. به خاطر همین پرنده‌ها از ترس مترسک‌ها توی لانه‌هایشان ماندند.

چند روز گذشت. گندمک هر روز منتظر مورچه‌ها و پرنده‌ها بود. وقتی دیگر هیچ پرنده‌ای در آسمان ندید، غصه‌دار شد، مریض شد. خبر مریضی گندمک در سرزمین گندم پخش شد. پرنده‌ها و مورچه‌ها ناراحت شدند. سرزمین گندم در سکوت فرو رفت. خورشید هم که دید همه جا اینقدر آرام است، تنبل شد و نورش را از مزارع و خوشه‌های گندم گرفت.  ابرها هم با دیدن مترسک‌های زشت ترسیدند، قهر کردند و از سرزمین گندم رفتند. خوشه‌های گندم  آب بهشان نرسید، نور بهشان نتابید، خیلی زود  پژمرده شدند و رنگ طلایی‌شان پاک شد. رهگذری که از آن‌جا می‌گذشت فکر کرد که اشتباه آمده و اینجا سرزمین گندم نیست. او هم گم شد.

پادشاه ، بهترین دکترها را خبر کرد اما هیچ کدام متوجه نشدند که علت بیماری گندمک چیست. پادشاه، بهترین مشاورانش را جمع کرد اما هیچ کدام نفهمیدند چرا خوشه‌های گندم رنگ طلایی‌شان را از دست داده‌اند؟

  یک روز پادشاه کنار تخت گندمک نشسته بود. گندمک تب داشت. چند روز بود چیزی نخورده بود. پادشاه می‌ترسید بلایی سر دخترش بیاید برای همین غذای گندمک را آورده بود تا خودش به او بدهد. گندمک به زور  لای چشم‌هایش را باز کرد و با غصه به پادشاه نگاه کرد. گندمک سرش را برگرداند. روی بالش سفید رنگش مورچه‌ی کوچکی را دید که راه لانه‌اش را گم کرده بود. مورچه‌ی کوچک، شاخک‌هایش را به اطراف تکان می‌داد، شاید هم بوی غذا را احساس کرده بود؟ گندمک، متوجه ظرف غذا شد. با هر زحمتی بود دست برد و تکه نان کنار کاسه‌ی سوپ را برداشت. با اینکه نان تازه نبود اما بوی نان در همه‌ی اتاق پخش شده بود. گندمک، نان را ریز کرد، به اندازه ای که مورچه‌ی کوچک بتواند آن را به لانه ببرد. مورچه نان را که به دهان گرفت، لبخند روی لب‌های گندمک نشست. پادشاه اولش تعجب کرد اما بعد که لبخند گندمک را دید، به فکر فرو رفت.

پادشاه از روی صندلی بلند شد. دست برد و پنجره‌ی اتاق گندمک را باز کرد. خبری از نور خورشید نبود، همه جا سایه بود اما ابر هم نبود. پادشاه یادش به روزهای قبل افتاد. روزهایی که توی قصر آواز پرنده‌ها می‌پیچید و او نمی‌دانست این صداها از کجا می‌آید. صدای پرنده‌ها از اتاق گندمک می‌آمد. پادشاه باز هم فکر کرد. به سرزمین گندم که روبه رویش بود نگاه کرد. به مزارع خشکیده‌ی گندم و دستورهایی که داده بود...

دستور جدید پادشاه در سرتاسر سرزمین گندم پیچید:« همه‌ی مترسک‌ها باید نابود شوند! هیچ کس حق ندارد آسیبی به پرنده‌ها و مورچه‌ها برساند! گندم‌های این سرزمین، برای همه است!» پرنده‌ها که خبر را شنیدند از لانه‌هایشان بیرون آمدند. همه به سمت پنجره‌ی اتاق گندمک پرواز کردند. دسته دسته پرنده به سوی قصر می‌آمد. گنجشک‌ها و کبوترها با نوک‌هایشان به شیشه‌ی پنجره می زدند، کلاغ‌ها بالهایشان را محکم به هم می‌کوفتند. مورچه‌ها هم بیکار نماندند. در یک لحظه تخت گندمک پر از مورچه شد. مورچه ها گندمک را قلقلک ‌دادند. گندمک از خواب بیدار شد. مورچه‌ها و پرنده‌ها را دید. خوشحال شد. کم کم رنگ و رویش باز شد. مریضی از جانش فرار کرد و بیرون رفت. پنجره را باز کرد، پرنده‌ها روی دستها و شانه‌ی گندمک نشستند و با پرهایشان نوازشش می‌کردند. گندمک از ته دل می‌خندید.

خورشید از دور دست صدای خنده، آواز و بال‌زدن کبوترها را شنید. کنجکاو شد که ببیند در سرزمین گندم چه خبر است. ابرها هم به دنبال خورشید آمدند. دیگر در سرزمین گندم، خبری از مترسک نبود. ابرها و خورشید هم خوشحال شدند. خورشید رو کرد به ابرها و گفت:« اول نوبت شماهاست!» ابرها از شادی اشک توی چشمهایشان جمع شده بود.در یک لحظه آسمان پر از قطره‌های باران شد. باران، مزارع گندم را سیراب کرد. ریشه‌های تشنه، پر از آب شدند. حالا نوبت خورشید بود. اشعه‌های خورشید که به گندم‌ها رسید، جان گرفتند، طلایی رنگ شدند. چند وقت بعد رهگذر به همه می‌گفت:« سرزمین گندم مثل اولش شد. مثل اول که نه، خیلی بهتر از آنچه قبلا بود»

« جوانه » ، ضمیمه ویژه کودکان ماهنامه « غذا » ، اردیبهشت 88
هاجر زمانی

 


نوشته شده در شنبه 88/2/26ساعت 10:33 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

میوسالانی ! اوه! اسم این درخت را نشنیده اید؟ اجازه بدهید کمی راجع به این درخت برایتان صحبت کنم. این درختها کمی بداخلاقند، از پرنده ها بدشان می آید ، همین طور از آسمان و نور ، اوه! حتی از ابرها! . این درخت ها بر خلاف درختهای دیگر، رو به آسمان رشد نمی کنند، این درخت ها به سمت زمین قد می کشند و رشد می کنند و هی داخل زمین بیشتر فرو می روند. آه! فکر کنم متوجه شدم که چرا اسم این درخت هم به گوشتان نرسیده است!


نوشته شده در دوشنبه 88/2/21ساعت 11:38 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

آسمان خراشی طغیان کرده بود . می گفت من دندان زمینم، آدمها هم کرم این دندانند. فکر می کنند که دارند می سازند اما در اصل کارشان خراب کردن است!


نوشته شده در چهارشنبه 88/2/9ساعت 11:28 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

سوسک قهوه ای ، چشمهای ریزش را توی چشمهای من دوخت و گفت: ببینم! اگه یه موجود گنده ، اونم خیلی گنده ! شاید هزار برابر خودت ازت بترسه، تو چه احساسی پیدا می کنی؟

سوسک قهوه ای این را گفت ، شاخک هایش را چند بار توی هوا تکان داد و آواز خوان و سرخوش از من دور شد.


نوشته شده در دوشنبه 88/1/31ساعت 11:54 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

خانم گربه‌ی پا به سن گذاشته، می خواست برای یگانه دختر دردانه اش جهیزیه بخرد. با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که اگر با همسایه هایش صلاح و مشورت کند بد نیست. پس به سراغ تنها همسایه هایش یعنی خانم کلاغ پیر و خانم اژدهای فیس فیسو رفت و موضوع جهیزیه را با آنها در میان گذاشت. به آنها گفت:« می خواهم برای دخترم کاسه و بشقاب بخرم همین طور ...« هنوز حرفش کامل از دهنش بیرون نیامده بود که خانم اژدهای فیس فیسو پرید توی حرفش و گفت:« چینی بخر! تموم دخترای فامیل ما ظرفاشون چینی یه! خیلی با کلاسه!». خانم اژدها هنوز دلش می خواست پز دخترهای فامیلش را بدهد که خانم کلاغ پیر گفت:« واه واه چه سلیقه ای! تجربه ثابت کرده که اگه یه نوک به ته ظرف چینی بزنی می شکنه! خرد و خاکشیر می شه ! اونوقت هم دلت سوخته هم پولت! عوض چینی، ظرف استیل بخر، هم براقه و چشمگیر، هم اینکه هرچی هم تهش نوک بزنی آخ نمیگه!». خانم اژدها که بدجوری کنف شده بود گفت:« اه اه! استیل؟ یه فوت کنی همچین ذوب میشه که از ریختو قیافه می افته! تو هم با این نظرهات!» خانم کلاغ پیر که نمی توانست توهین به شخ شخیصش را تحمل کند کنترلش را از دست داد و با نوک تیزش سمت خانم اژدها پر کشید. انگار قصد داشت چشمهایش خانم اژدهای فیس فیسو را از کاسه در بیاورد. خانم اژدها هم گارد گرفت و نفسش را نگه داشت... هووووم!. چند ثانیه بعد آنچنان دعوایی درگرفت که بیا و ببین!ً خانم گربه که دیگر بیش از این طاقت نداشت رو  به دو تا همسایه اش کرد و نعره ای گربه سانانه از ته دل کشید و گفت:«بس کنید دیگه! اصلا نه چینی نه استیل! از خیر جهیزیه و مشورت و پز دادن گذشتم! اصلا یه ذره گوشت شکار چیه که آدم بخواد بذارتش توی کاسه بشقاب؟». خانم گربه ی پا به سن گذاشته ، این را گفت و خانم اژدهای فیس فیسو و خانم کلاغ پیر را با عقایدشان تنها گذاشت.


نوشته شده در شنبه 88/1/29ساعت 11:32 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >
Design By : LoxTheme.com