لــعل سـلـسـبیــل
مجنون توی دلش گفت:« من فقط یه مجسمه می خواستم ؛ یه الههی زیبایی که صبح تا شب بشینم روبه روشو نگاش کنم » هوا همچنان دلش می خواهد سرد باشد ، زمین هنوز دوست دارد لحاف برفی اش را روی سرش بکشد و تا لنگ ظهر بخوابد ، حتی درخت ها هم هنوز تمام عضلاتشان ! کوفته و خسته است ، ولی مگر این بهار ول کن است ؟ می آید ، داد و هوار راه می اندازد ، جیغ و ویق و حتی گریه می کند و ناز شکوفه ها را می کشد ، آنقدر اشک می ریزد و قربان صدقه ی درختها و زمین و آسمان می رود تا دل آسمان نرم و بعدا کمی گرم می شود ، درختها زیر لب غر غر می کنند اما دل آنها هم کمی نرم شده است ، پرنده های ماده از توی لانه حرص می خورند و می گویند اه ! باز وقت تخم گذاشتن رسید! وقت یک عالم کار و خستگی و گشنگی ، صبح تا شب جیک زدن و عین مگس ! بال بال زدن و نوک در هر آت و آشغالی فرو کردن ! گربه ها اما خوشحالند ، آرزویشان این بود که آسفالتهای پشت بام ها آنقدر گرم بشوند که بتوانند روی آنها ولو شوند و دست و پایشان را توی افتاب دراز کنند . هوا که گرم می شود بهتر از پشت پلاستیکهای سیاه می توان بوی محتویات داخل آن را فهمید . دانه ها هم صدایشان در آمده ، بهار جان ! تو مگر کار و زندگی نداری؟ بیکاری ؟ علافی ؟ بیا دستت را جایی بند می کنیم ، چه آزاری داری که ما را آنقدر قلقلک بدهی که از زیر زمین بیرون بزنیم و تازه نیشمان را هم به روی خورشید بی حیا شل کنیم؟ زیر زمین راحت خوابیده بودیم و فارغ از غم دنیا با دانه های دیگر گل می گفتیم و گل می شنفتیم ، حالا هی باید غم نان و آب بخوریم و عین گدا گشنه ها یا چشممان به آسمان باشد و یا به شیلنگ و یا هم به بیل باغبان خسیس ! حوصله ندارم ادامه ی این متن را بنویسم ، هرکس دوست داشت بقیه اش را بنویسد! صدایم در گلو خفه شده بود؛ می خواستم فریاد بزنم :« آی دزد! آی دزد! دزد را بگیرید...» اما صدایی از گلویم در نمی آمد ، در عوض ذهنم مشغول بود و تکرار می کرد:« به کجا چنین شتابان؟!» کسی را نمی دیدم جز خودم، شاید آن دزد خودم بودم که در واپسین لحظات یک روز کپک زده ی زمستانی از دیوار دلم بالا رفته بودم ، شاید آنقدر کسی دست روی دلم نگذاشته بود که غمباد گرفته بود و سنگینی اش کرده بود و از جا کنده شده بود ؛ عین کدو قلقله زن از سراشیبی افکار ترسناکم غلتیده بود و رفته بود و گم شده بود ؛ شاید هم آنقدر دست روی دست گذاشته بودم که گندیده بود؛ پوسیده بود و زهرماری شده بود، آنقدر تلخ و زننده و بوگندو شده بود که توی خواب و بیداری خودم با دستهای خودم خفه اش کرده بودم و بعد دورش انداخته بودم ولی حالا چیزی به یاد نمی آوردم ... دیرم شده ، این را فقط من می دانم و ساعتم ؛ تند تند خودم را می رسانم سر خیابان ؛ امشب آسمان شهر ما گریست ؛ شب نابی ست برای گریستن و اشک ریختن ؛ آسمان با خودش گفت چه خوب است که من هم پا به پای آدمها گریه کنم ، چه قدر خوب است که اشکهایم را به امانت روی صورت آدمها بکارم ، من می بارم تا این شب تلخ ، این شب تاریک تاریخی دوباره احیا شود ، هرچه باشد من این شب را قرنها پیش از نزدیک دیده ام و ای کاش می شد اندوه واقعی ام را به همه نشان بدهم! آسمان گریست ، زمین تر شد، آسمان همدردی کرد و زمین محرم آسمان شد ، باران چشمهای به اشک نشسته را نوازش داد و چشمه های داغدار دل آدمها جوشید و جوشید ... چه شب غریبی ست امشب! و چه روزیست فردا ... دلم اینجا نیست ، دلم را مسافری با خود به دور دست برده است ، به آنجا که همه جا بوی باران می دهد ، بارانی که تشنگی های چهل روز را با خود شست و برد ... من هم می خواهم بارانی باشم و باران را از نزدیک ببینم ، مسافر شهر عشقم کن ای پایان همه ی خوبی ها ... سخت تشنه ام در این شب بارانی ... آی بی کلاه ، آی با کلاه ؛ آی معمولی و آی باکلاس ! ببخشید که کمی طولانی شد ! ممنون از همه ی اونایی که تحمل می کنند ... شاید یک هفته ای هست که آنجا افتاده . کسی دیگر کاری به کارش ندارد . خوب به نظرم از اول زندگی اش هم کسی کاری به کارش نداشته . آخر چه کسی با یک سوسک بی تربیت و کثیف می تواند کاری داشته باشد ؟ من یکی که جنازه ی چندش آورش را هم نمی توانم تحمل کنم ! نمی دانم چرا از مورچه ها خبری نیست ؟ آخر معمولا این طور موارد رسم است که ... ای بابا چرا مسخره بازی در می آوری و عقده هایت را سر یک عدد سوسک مرده ی بدبخت خالی می کنی؟ خوب بهتر است بگویم ... رسم که نه !بر حسب غریزه و چه می دانم از این جور کلمات قلنبه سلنبه این طور وقت ها مورچه ها سر و کله شان پیدا می شود . قطار قطار مورچه به دور جنازه ی یک سوسک مرده . حتما بعد از تکه تکه کردن جسد یک سوسک چاق و چله ، یا نه مثل این یکی کوچولو موچولو ، مغازه ی قصابی مورچه ها آباد می شود . یه کاغذ هم می زنند پشت شیشه با این مضمون : « گوشت تازه ی " سوسک جوان " رسید !» آخر دم مغازه های قصابی می نویسند : « گوشت تازه ی بره » ! حالا من از کجا بدانم به بچه ی یک سوسک یا سوسک جوان چه می گویند اصلا ؟ زندگی کدام سوسکی آنقدر اهمیت دارد که آدم بیاید خودش را درگیر این چیزها کند ؟ اصلا همین قدر هم که من می نویسم به خاطر جنازه ی چندش ناک و بی ریخت این سوسک است که سر از اتاق من در آورده . تازه اگر هم چیزی می نویسم مدح و ستایشش نمی کنم که ؟! پرده ی اول : معیار ها و ملاک یک گنجشک برای انتخاب جفت چیست ؟ مرد کاملا توی نیمکت پارک فرو رفته و با حیرت مشغول خواندن این نامه بود که آن را از روی زمین پیدا کرده بود ... بی خبر از گنجشکی که روی پایین ترین شاخه ی درخت نشسته بود و هیچ وقت معنای زندگی انسانی اش را نفهمیده بود !
رد اشکی جامانده بر دل عینکی پیر ؛ که تنها یک نفس گرم می طلبد برای ها شدن و زدودن این رد اشک ، ردی که خود بقایای داغی ست بر دلی و مرهمی که نبوده و چشمی که جوشیده ... به جای آب ، این گوهر حیات ، اشک زائیده شده . و اینک عینک پیرم ، عینک قاب فلزی قرمز رنگم ( که دائم به چشمهایم دهن کجی می کنند که عصای دستتان هستم ) محرم اسرار من شده است . او نیز کاری در مقابل ریزش اشک نتوانسته بکند جز جای دادن این داغ بر دل شیشه ای خود که از پشت آن همه چیز پیداست . دلم می خواهد همه به این باور برسند که :« همانگونه می بینند که دوست دارند ببینند ... »
لیلی اما کنارش نشسته بود و با بی قیدی آدامس می جوید، نگاهش مدام از این آدم به اون آدم پرواز می رد؛ آستین های بالا زده و پنبه هایی که بوی خون و الکل می دادند ، حتی دیدن این چیزها هم باعث نمی شد تا از سرعت گردش آدامس در دهانش کم کند ، توی آن لحظه فقط فکر در سرش موج می زد که کدام آستین را بالا بزند ، چپ یا راست ، هیچ توجهی هم به زانوان شل شده ی مجنون نداشت که عین بید می لرزیدند ...
دل مجنون عین سیر و سرکه می جوشید، حالا که یک قدمی وصال بود ، حالا که هزار تا خوان را پشت سر گذاشته بود ، حالا که تمامی مجانین در طول اعصار و تاریخ حسودی اش را می کردند ، کم آورده بود، بوی الکل را که می شنید دل و روده اش به هم می خورد، شاید تنها وجود لیلی در کنارش بود که باعث می شد این لحظات زجرآور را تحمل کند و دم نزند .
ای کاش امروز نوبتش نمی شد! ولی فردا چه؟ از فردا می توانست فرار کند؟ برای لیلی چه توضیحی داشت؟ لیلی که خواستگار دکترش را به خاطر او رد کرده بود ، لیلی که شرط سختی برای این پیوند نگذاشته بود ، لیلی که حتما مثل همه ی دختر ها دوست داشت روزی مادر بشود... ای کاش می دانست در فکر لیلی چه می گذرد...
نگاهش در پنبه ی خون آلود کف زمین ثابت ماند ، آیا هیچ وقت جرئت این را پیدا می کرد که به لیلی بلورینش، لیلی خمیر بادامی دست بزند؟ آیا زمانی می رسید که لیلی اش لب طاقچه ی عادت بنشیند و او دلش بخواهد گردو غبار را از تنش بگیرد؟ این درست که تمام وجودش می خواست لیلی را از آن خود کند ولی این توان را در خود نمی دید... اما ... اما اگر این کار را نمی کرد لیلی از کجا می فهمید که روی تک تک سلولهای وجودی مجنون با خط کج و کوله ای نوشته :«لیلی».
این که ب بسم ا... بود... باقی را چه طور زیر سبیلی رد می کرد؟ چطور می توانست این عشق مقدس را تبدیل به عشقی خاکی و انسانی کند؟ اصلا این دو ارزش قیاس را داشتند؟!
آیا فرار از یک تب و تاب حیوانی زشت بود؟ ننگ بود؟ بی عرضگی بود؟
لیلی یک رویا بود، یک خواب شیرین که دوست داشت همیشه آن را ببیند، لیلی نوک درخت بود و او در خواب هرچه دستش را دراز می کرد نمی توانست از سرشاخه بچیندش . با این حال از دست دادن جسم لیلی ، جسمی که هیچ وقت در واقعیت با او چشم در چشم هم نشده بود و از نیم متر بهش نزدیک نشده بود چندان برایش اهمیتی نداشت، دوست داشت لیلی همچنان سرشاخه باشد و دست نیافتنی ، دوست داشت حسرت لیلی قلبش را در هم بفشرد و قلبش از دوری لیلی له له بزند، و حالا این خانم دکتر چاق و آن آقای بداخلاق می خواستند جلوی این عشق پاک قد علم کنند...
مجنون هراسان از جا پرید؛ توی همان چند ثانیه خوابی وحشتناک دیده بود، افشره ی لیلی، توی قوطی آبمیوه در دستانش بود و سرشاخه ی درخت خالی بود... باید از این کابوس که طعم واقعیت می داد فرار می کرد...
مجنون در چشم به هم زدنی از آزمایشگاه ازدواج دور شد ، مسئول آزمایشگاه گفت:« ترسید! به گمانم معتاد بود...».
سوار اولین تاکسی شد که مقابلش ترمز کرده بود، راننده ی پیر با مهربانی گفت:« جوون جواب آزمایش این طور مجنونت کرده؟» مجنون بغض کرد و گفت:« تو فقط برو، به اولین بیابون که رسیدیم من پیاده می شم ...»
جام بلور دل لیلی در دستانش تند و گرم می زد، جام ، تا نیمه از اشک پر شده بود ...
اخر بهار جان ! شرم کن ، حیا کن ، با این همه سن خوشت می آید عین بچه ها سر به سر این و آن بگذاری؟! این کارها دیگر از تو گذشته است! والله دیگر بلبلها و گنجشکها هم جیک جیک مستانه ندارند که تو ...
باقی بقایت جانم فدایت ...
سالها بود که دویدن را فراموش کرده بودم و حال تشنه ی آن بودم که به نفس نفس بیفتم و ببینم که آیا هنوز در سینه دلی دارم که تند تند بزند یا نه؟ مشامم از اطراف بوی زندگی را می شنید ؛ گلویم می سوخت و حسی به من می گفت که بیمار و بیدارم ، اما زکام نشده بودم چون مشامم از اطراف بوی زندگی را می شنید . زندگی مرا به سر سفره اش دعوت می کرد و می دانستم آنقدر خجالتی ام که دستی بر سفره نزنم و چیزی برای خودم نکشم ، شده بود مثل آنوقت ها که داشتم از زور گشنگی می مردم و می گفتم که رژیم دارم ، زندگی به من می خندید ، صدای قاه قاه خنده اش پیشانی ام را می سوزاند ...
چه بر سر من آمده بود؟ روح من به اشتباه یا عمدا ... این را نمی دانم ، با روح چه کسی پیوند خورده بود که حال این چنین بی تاب شده بود؟
شاید هم دلم می خواست برود بالاتر ، خیلی خیلی بالاتر ، آنجا که دیگر هیچ سیبی به زمین نمی افتد، آنجا که همه برهنه اند و روحهای سرگردان دوشادوش یکدیگر پایکوبی می کنند ، می رقصند و آواز می خوانند و سیبها را گاز می زنند و ذرات عشق را در وجودشان جای می دهند ...
شاید این سردرد پس از مستی بود ، شاید ...
قطرات آب روی پیشانی ام میدوند و داغ می شوند ، قاشقی شربت تلخ توی دهانم ریخته می شود و همه ی آن شیرینی را با خود می برد ... مادر چرا رویایم را از من گرفتی؟!
- بوق بوق !
نمی دانم چقدر ، یعنی راستش را بخواهید وسیله ی اندازه گیری در اختیار نداشتم ولی آنقدر می پرم توی هوا که بعدش رنگم از ترس عین آهک بشود ! حالا چرا آهک؟! خودم هم نمی دانم .
این بار تیزبینانه و مثل یک قوش آماده ی شکار ، منتظر موقعیت می مانم تا از ترافیک خیابان کمتر بشود ، عینکم را از بس کشیده ام جلوی چشمانم ، پلک که می زنم می خورد به شیشه هایش . ولی این ترافیک هم محض رضای خدا کم بشو نیست که نیست .
- بوق بوق !
انگار دارد سر می برد! شاید هم عروس؟! اول هفته ای ؟ عروس ؟ بوق بوق؟ نخیر! انگار این آقا مرا با یکی دیگر اشتباه گرفته . باز هم بوق بوق! عجب های علاف و بیکاری که هیچ وقت خدا هم دیرشان نمی شود! چند متر آن ور تر ایستاده ، مدل ماشینش را نمی دانم، این فضولی ها اصلا به من نیامده! ولی از آن چی چی هاست که هوش از سر آدم اول صبحی می پراند . بهتر است تا بیشتر از این آبرو ریزی نشده بروم و به آن راننده ی محترم حالی کنم آن کسی که منتظرش است من نیستم! آدم اینقدر خنگ؟! من که فقط می خواهم از خیابان رد بشوم .
ولش کن بابا ! اصلا به من چه که در مسائل خصوصی مردم دخالت کنم و یا نه ، در راه شیر فهم کردن خلق الله گامهای موثری بردارم؟ مگر خودش چشم ندارد که مرا با یکی دیگر عوضی بگیرد؟ شیطانه می گوید مثل قرقی یا چه می دانم عجل معلق ( همان شیطانه می گوید بنویس داداش سیا !) بپرم آن طرف خیابان، ولی خوب! بهتر است عین یک عدد سیندرلای باکلاس و خانوم منتظر بمانم ، شاید ماشینها دلشان رحم آمد و به احترام ما نیش ترمزی هم زدند!
من اگر احمدی نژاد بودم دستور می دادم در هر خیابان یک پل هوایی بزنند! این هم پیام اخلاقی این حکایت! نوش جان بفرمائید!
نه خدایی! این یکی بوق بوق به قیافه اش نمی خورد از آن بوق بوق ها باشد! تازه یکی دو نفر هم سوار کرده! آقاجان ! پدر من! اشتباه گرفتی ، من فقط می خواهم از خیابان رد بشوم و کلاسم هم به شدت ! حالا چرا به شدت؟ خودم هم نمی دانم چرا ؛ دیر شده!
آخیششششششش ، ای خدا بیامرزد پدر آن راننده ی محترم را که تصمیم گرفت از کوچه ی ما عبور کند و بعد هم بخواهد مثل من از خیابان رد بشود ! ولی عجب قیافه اش آشناست! ماشینش هم از همان چی چی هاست که ... باز هم بوق بوق! و اعلام وجود! عجب لبخندی هم روی لبش نشسته ، عین گارفیلد خدا بیامرز!!!!! خودمان !
جهنم و ضرر! به قول خیلی ها به درک! از قدیم هم می گویند عدو شود سبب خیر اگر خدا بخواهد! آهان ! این شد! به موازات ماشین آن بوق بوق محترم از خیابان رد می شوم و روی صورت من هم یکی از آن لبخند گارفیلدی ها نقش می بندد ، حالا هرچقدر دلت خواست بوق بوق کن ، من که از خیابان رد شدم !
بچه که بودم زیاد به این دو تا ( الف ) فکر میکردم . آی باکلاه خوب خوشگل تره ، تو دل برو تره اما آی بی کلاه مظلوم تره ، هیشکی دوستش نداره ! کمتر هم دیده می شه ، به این خاطر من همیشه از مدافعین درجه یک آی بی کلاه بودم !
آی باکلاه کلاه شیکشو از سر بر می داره و چون چاپلوسه کمی تعظیم می کنه : سلام خانم محترم !
آی بی کلاه اما کچله ، کلاه هم نداره ، واسه همین خجالتیه و روش نمی شه حتی سلام بکنه چون همه چپ چپ نگاهش می کنند و تازه فکر می کنند عجب آی بی ادبی !
آی باکلاه خیلی پولداره ، سوار ماشین های وارداتی می شه ، توی خیابون ویژاژ می ده : « بوق ، بوق ! » همه نگاهش می کنند و حسرتشو می خورن ، آی بی کلاه اما از اداره پیاده میاد خونه ، کلاه که نداره ، کچل هم که هست ، آفتاب محکم می تابه به مغز سرش .
آی باکلاه چون چون پالون خرش گرونتره و تازه خرش از همه جا رد می شه مثلا سوراخ سوزن ! هیچ وقت توی صف وانمی سه ، هرجا می رسه اوله حتی اگه آخر رسیده باشه ! ( به آخر نگاه کنید ؛ آی با کلاه اوله !!!) آی بی کلاه همیشه ته صفه ، حتی یه بچه ی فسقلی هم توی سرش می زنه ، واسه ی همین آی بی کلاه اصلا اعتماد به نفس نداره .
آی باکلاه هر روز کلاهشو برق می ندازه ، بادی به غبغب می ندازه ، من حضورم در همه جا مخصوصا توی کلمات پررنگ تره ! حتی بازارهای خارجی هم توان رقابت با منو ندارن ! آی بی کلاه اما سربه زیرتره ، هرچند حضورش در کلمات بیشتره اما ادعاش قد تخم کفتره !
حالا متوجه شدید چرا بیشتر هوای آی بی کلاه رو دارم ؟
مادر برای دختر کوچکش حرف می زند ، از زندگی خودش می گوید و از اینکه زندگی بدون عشق هیچ طعمی ندارد . از ازدواج اجباری اش می گوید و از مردی که نمی تواند درکش کند . مادر به دختر کوچکش می گوید نمی خواهم تو مثل من زندگی کنی . تو باید عاشق بشوی و بعد ازدواج کنی . من همیشه تو را در دانتخاب آزاد می گذارم و به تو اجازه می دهم که راه زندگی خودت را پیدا کنی . من همیشه پشت تو هستم .
پرده ی دوم :
دختر کوچک با این حرفها بزرگ می شود . حرفها هنوز چندان برایش مفهوم نیست . اما سخت کوش است و به آینده امیدوار . مادر دخترک همچنان او را تشویق می کند و دل دخترک به حرفهای مادرش گرم است . پدرش نیز با سکوت کارهای او را تایید می کند .
پرده ی سوم :
دخترک حالا کمی بزرگتر شده است . همچنان سرش داغ است . نگاه های هوس آلود و خواهشهای زودگذر را کنار می زند . حسابی مستقل بار آمده است و مغرور ؛ برای خودش یک پا صاحب نظر شده است !
پرده ی چهارم :
دختر نفهمید چه بر سر دلش آمد و حتی چه شد ؟ وقتی به خودش آمد که دید دل را مدتی ست باخته . اما دو دو تا چهار تا هم که کرد دید این انتخاب ، انتخاب خوبی ست . همان کسی را پیدا کرده که دنبالش بوده . و او هم آرزوی طرف مقابلش است . خیلی خوشحال بود که از این به بعد زندگی را با طعم عشق می چشد .
پرده ی پنجم :
مادر دختر از این عشق خبر ندارد . دختر دوست دارد مادرش را در جریان بگذارد اما پسر به او می گوید در حال حاضر همه ی شرایطه مهیا نیست ، کمی صبر کن ... دختر قبول می کند .
پرده ی ششم :
دختر وقتی قضیه را فهمید که دیر شده بود و برایش لقمه را گرفته بودند . باور چنین چیزی برایش سخت بود . دختر و پسر عاشق به هم ریختند . هرکاری از دستشان برآمد کردند تا این فرد سوم عشقشان را به تاراج نبرد . عشقی که پاک خلق شده بود و پاک هم مانده بود می رفت تا به ویرانی برسد . تحمل این سرنوشت و تسلیم این عاقبت برای هر دو سخت بود .
پرده ی هفتم :
دختر فکر کرد مادر حرفهایش را درک می کند . سفره ی دلش را پیش مادرش باز کرد . گفت که عاشقم و دیگری را دوست دارم و دلم می خواهد زندگی ام را با عشق آغاز کنم . مادر دخترک اما رویه اش را عوض کرده بود ؛ تمام حرفهایی را که قبلا گفته بود نقض کرد و به دختر گفت که عشق آب نمی شود ، نان نمی شود ؛ صلاحت را پدر و مادرت بهتر می دانند، اصلا عشق حقیقی بعد از ازدواج به وجود می آید نه قبل آن !
پرده ی هشتم :
دختر درمانده تصمیم به جنگ گرفت ، نبرد برای عشق ؛ اما شب و روزش تبدیل به کابوس شد . پسر عاشق به هم ریخته بود ، دختر نمی دانست طرف چه کسی را بگیرد؟ پدر و مادر یا عشقش ؟ پدر و مادر سرسختانه با عشقش مخالفت می کردند و بهانه های واهی می آوردند . می گفتند نفر سوم همه ی شرایطش بهتر از عشق دختر است . دختر کاری به موقعیت نداشت و هیچ درک نمی کرد چرا پدر و مادرش عوض شدند؟ با این حال برایش خیلی سخت بود به خاطر عشق چند ماهه ، عشق چندین و چند ساله ی پدر و مادرش را نادیده بگیرد و آنها را از خود برنجاند .
پرده ی نهم :
پسر عاشق گفت اگر تو را با غریبه ببینم خودم را نابود می کنم . دختر نمی دانست این حرف غیر منطقی را باید باور کند یا نه؟ اگر او باعث مرگ یک نفر دیگر می شد؟ تصورش هم خیلی سخت بود . به هر طریقی سعی کرد پسر مجنون را از این کار منصرف کند . ولی نفهمید که در این کار موفق شد یا نه ؟
پرده ی دهم و آخر :
از روی زندگی دختر قصه ی ما هیچ کس فیلمی نخواهد ساخت . توی فیلمها معمولا نتیجه به نفع پسر و دختر عاشق تمام می شود اما دختر قصه ی ما پدر و مادرش را به عشقش ترجیح داد . هرچند هیچ وقت در عاشق بودنش شک نکرد !
شاید این یکی از سوالات احمقانه ای باشد که ذهنی احمق تر در جست و جوی آن است ! شاید این اولین و آخرین بار باشد که در عمرتان با چنین سوالی مواجه می شوید ، شاید بهتر باشد که با خیالی راحت و آسوده از کنار این سوال عبور کنید و به این کاری نداشته باشید که معیار یک گنجشک برای ازدواج چیست ؟ آب ؟ غذا ؟ تولید مثل ؟ آیا یک گنجشک در طول زندگی اش به این فکر می کند که چند تا بچه داشته باشد و چگونه کنترل جمعیت کند ؟
خدای گنجشک مگر همان خدای ما نیست ؟ یک گنجشک مگر چند بار به این دنیا می آید و می رود ؟ چرا من ، یک انسان ، اشرف مخلوقات دائم به این چیزها فکر کنم و یک گنجشک ... فکر می کنم یک گنجشک در طول روز خیلی خیلی کمتر از من ، یک انسان ، اشرف مخلوقات با هم نوعانش دعوا می کند ، بحث می کند و به پرو پایشان می پیچد !
یک گنجشک نوکش را به اندازه ی غذایش باز می کند و من ، یک انسان ، اشرف مخلوقات ، فقط به فکر تلنبار کردن و انباشتن دارایی هایم هستم ، دارایی که نه ! تلنبار کردن و انباشتن چند هزار و یک فرمول ! چند رابطه و چند مسیر ... تا مثلا راحت زندگی کنم ؟! مگر یک گنجشک راحت زندگی نمی کند؟ چه کسی دیده و شنیده که یک گنجشک در زمستان لباس گرم بپوشد و در تابستان تی شرت ؟!! من از خدای گنجشکها می خواهم تا مرا یک گنجشک کند ، یک گنجشک خوشبخت که زیباترین لانه ی گنجشکی روی بلندترین درخت دنیا را داشته باشد ... وااای باورم نمی شود ! از امروز من یک گنجشکم ! »
اما با وجود این پرده ی اشک ، دیگر چیزی پیدا نیست . حتی با وجود آن عینک قاب فلزی قرمز رنگ که ادعایش می شود خوب می بیند شاید بهتر از چشمهای من ! عینک من نمی داند چشمهای من از بس خوب دیده اند و همه چیز را همان گونه که بوده ، دیده اند ، حال نمی توانند خوب ببینند . و اگر از او هم آن اندازه که از چشمهایم کار کشیده ام ، کار بکشم پیرتر و فرسوده تر از چشمهایم می شود .
عینک من در ظاهر تنها جسمی ست سرد و فلزی ، اما من هزاران بار به آن روح داده ام و شاید به این خاطر که او روح دارد اکنون دارم از او می نویسم . تصور می کنم که خداوند در روز رستاخیز مرا با این عینک محشور می کن و از او درست مثل چشمهایم می خواهد که بگوید چه ها دیده است ....
عینک من دید که شبها زیر لحاف چه کتابها که نخواندم ، حالا چند تایش ضاله هم باشد که باشد ! عینک من دی که هر روز به صندوق صدقات سرکوچه مان لبخندی نثار کردم ، شاید دید و نفهمید که چرا می بیند؟ شاید هم ندید ولی فهمید که چرا بعضی وقتها سرم را در مقابل بعضی چیزها پایین می اندازم که نبینمشان ! شاید او اولین و آخرین عینکی نبوده باشد که به خاطر وجود صاحبش با ارزش شد . شاید خودش این را دید و نفهمید ، شاید هم دید و فهمید ...
هیچ وقت از عینکم نخواستم که ذره بینی ببیند و همه چیز را زیر میکروسکوپ و از پشت عدسی اش ببیند و به این خاطر باید همیشه از من و چشمهایم سپاسگذار باشد . عینک من کهنه شرابی است که هرچه بیشتر رنگ دسته هایش بریزد و هرچه شیشه هایش بیشتر غبار بگیرند بیشتر جان می گیرد و حرفی دارد برای گفتن ...
عینک من از پشت ویترین مغازه به من چشمک زد و گفت : مرا بخر ! دوست دارم مال تو باشم و من مقاوم تر بودم از مامان که جفت پایش را کرده بود در یک لنگه کفش و می گفت این عینک را نخر ! مگر روزی همان کفشهای بی ریخت مامان از او نخواسته بودند که بخردشان ؟ راستی چرا آدمها اینقدر فراموشکارند ؟ برخلاف سلیقه ام صاحب عینک قاب فلزی زرشکی رنگی شدم ، همه می دانستند و شاید دیگر الان ندانند که من از رنگ قرمز بیزارم ؟!
توی این دنیای خدا تنها یک نفر است که دوست ندارد مرا با این عینک ببیند ؛ نه این عینک که هر عینک دیگری ! شاید به این خاطر که او دوست ندارد در وجود من اگر عیبی هم هست ، آن را ببیند ... شاید می خواهد چشمهایش را گول بزند ... او از معدود افرادی ست که اعتراف نکرده چقدر با این عینک چهره ام ادیبانه می شود و شاید هم شبیه نویسنده های بزرگ !! مثلا چخوف !!!
به خاطر عینک قاب فلزی قشنگم عینک دیگری را به چشم نمی زنم ، دوست دارم تا زمانی که او به چشمهایم وفادار است من هم به او وفادار باشم . هرچند به خاطرش سلیقه ی شخصی ام را نقض کرده ام و این بهای کمی نیست که برای بدست آوردنش پرداخته ام ! نوشتن در مورد یک وسیله ی شخصی مثل عینک شاید از دید بعضی ها ابلهانه باشد ، ولی من عشق می ورزم و دوست دارم هرآنچه را که وادارم می کند بهتر ببینم یا حتی بهتر دیده بشوم !
شاید عینک من یک آنتی نور حساس باشد و مقابل نور از خودش واکنش نشان بدهد ، شاید بعضی وقتها چون کنه ای چسبیده به دماغم آزارم بدهد و برای دیدن از پشت او مجبور باشم سرم را بالاتر بگیرم چون قاب نه چندان عریضش وسعت دید محدودی دارند ... اما من دوست دارم اولین انسانی باشم که از پشت قاب محدود یک عینک هم می تواند همه چیز را با ذهنی باز و در سطح وسیع ببیند ؛ دوست ندارم محصور باشم به اندازه ی دیدی که یک عینک به من اجازه می دهد ببینم ...
دوست دارم عینکم را بشویم ، با آب زلال نهری که چیزی جز حقیقت از آن نمی تراود . دوست دارم با همین عینک که همه چیز را همان گونه که هست می بیند ، فراواقعی ببینم . چند گام از چشمهایم جلوتر ببینم ، حتی اگر مجبور بشوم هزاران شیشه ی عینک در مقابل دیدگانم داشته باشم و بار سنگین آنها را بر روی صورتم احساس کنم ...
با عینکی به نام عشق ؛ زاویه ی دوست داشتن و احساس را می بینم و این عینکی با دید و افق دور آینده است که مرا از اوج بالهای خیال به روی زمین می آورد و به من می گوید که اطرافت را خوب نگاه کن و از حال غافل نشو ... برای نوشتن ، عینک روزمرگی را از روی چشمهایم برمی دارم و گاهی عینک خیال را به چشمهایم می زنم و گاهی آنقدر با این عدسی ها بازی می کنم تا چیزی جدید بیافرینم . من عاشق خلق کردنم و دوستدار خوب دیدن ...
Design By : LoxTheme.com |