لــعل سـلـسـبیــل
-این همه کتاب خوندی بالاخره چی شد ؟ از جمادی مردم و نامی شدم *از مثنوی معنوی به کتابخونه ی جدیدم که نگاه می کنم خنده ام می گیره . خنده ام می گیره چون باورم نمی شه از صبح تا بعدازظهر مشغول کار توی این یه ذره جا بودم و تازه خیلی هم به چشم نمی یاد ! به احتمال زیاد مامان میاد ، دستاشو به کمر می زنه و می گه : « هوووم بد نیست ، ولی بهتر از این هم می تونست بشه !« تا به حال به این دقت نکرده بودم که اعلامیه ترحیم نویسی هم برای خودش کلی بند و بساط و کیا بیا دارد و کار خیلی می بخشید – هر بزی – نیست ! . کلی فوت و فن دارد و در عین حال کلیشه هایی که به سان وحی منزل بر این هنر تزریق شده است ! * اعتراض وارده ؛ چرا برای روز تولد اعلامیه پخش نمی کنند و به در و دیوار نمی چسبانند ؟! اینجا لحظه هایم را دوست دارم . لحظه هایم را ؛ همین طور آسمان ، زمین و هر آنچه رنگ و بوی این قطعه از خاک بهشت را می دهد . خودم را دوست دارم در میان لحظه های دعا و مناجات ، مناجات که نه ؛ وسط ظهر از گرما و خستگی کلاس به اینجا پناه می آورم . خستگی ام را به بالش های دور تا دور چیده شده ی اینجا تکیه می دهم و غرق می شوم در صدای خاموش سکوت . اینجا ساعت ها زمان را نشان نمی دهند ، زمان گم می شود و در دور دست ها به فراموشی سپرده می شود . * شهر پست قبل به گمانم از آقای قیصر امین پور باشد .
دوباره ساعت صفر و به خانه باید رفت و من که خانه ندارم ، کجا ؟ مسلمان ها ! و من که خانه ندا ... بغض من ترک برداشت خوشا به حال شما ، ای همیشه خندان ها ! بعضی آینه ها حرف می زنن ، راه می رن و جون دار جون دار هستند ، بعضی آینه هام خیلی پیشرفته تر هستند ، علاوه بر نمایی کامل از رفتارهای ما ، حرکات آکروباتیک و نمایشی جالب تری رو هم از خودشون به نمایش می ذارن !!! نشنیده بودید این چیز ها رو ؟ اولین باره که ... نه ! نه ! اشتباه نکنید ، این یک مقاله ی علمی نیست ! جالب تر هم می شه ها ؟ بعضی آینه ها ، نمایی تمام قد و تصویر از گذشته ی ما هستند ، خیلی هاشون نمایی از آینده ی ما ، بعضی هام که مقابل چشم خودمون ، حال رو به تصویر می کشن . هیچ دوست دارید آینده ی خودتون رو ببینید ؟ یا نه ! دوست دارید بدونید که در گذشته چه طور موجودی بودید ؟ ما دیدن این آینه ها رو به شما توصیه می کنیم ! نه نه ! اشتباه نکنید ! این یک آگهی تبلیغاتی نیست ! هیچ به رفتار خواهر یا برادرتون دقت کردید ؟ کوچیکترا رو می گم ! دوستاتون چی ؟ من توی خونه یه آینه ی تمام قد دارم ! هر کاری که انجام می دم می تونم تاثیرشو روی این آینه ی فسقلی ببینم ! من هیچ نمی دونستم آینه ی کوچولوی خونه ی ما دوست داره رنگ اتاقش مثل مال من بنفش بشه ، من هیچ نمی دونستم از اون کامپیوتر ها دوست داره که درش باز می شه ! یا از اون گوشی ها که اونام درشون باز می شه ! من نمی دونستم آینه ای جلوی رومه که حتی دوست داره مثل من لباس بپوشه و دلش می خواد یه کرم با عطر پرتغال درست مال من داشته باشه ! این آینه ی کوچولو تا کمر من هم نمی رسه ولی من کامل کامل می تونم خودمو توش نگاه کنم ، خودمو توش گرد گیری کنم و حتی بعضی وقتا برق بندازم ! همین طور که می تونم خوبی های خودمو توی این آینه ببینم عیب ها و کاستی هامم می بینم . من با آینه ام خیلی حرف می زنم ! من آینه مو خیلی دوست دارم برای همین خیلی مراقبشم که یه وقت خدای ناکرده با رفتارهای نابه جا و نادرست من طوریش بشه . آینه ی من پاکه پاکه ، زلاله و شفاف . من روزی چند بار به آینه ام سلام می کنم تا اون هم متقابلا به من سلام کنه . من روزی چند بار آینه مو در آغوش می گیرم و می بوسم تا اون هم یاد بگیره و آینه ی مهربونی بار بیاد . من دست آینه مو می گیرم و می برمش مسجد . آینه ی من چیزایی از من نشون می ده که خودم قبلا ندیده بودمشون ! مثلا دوست داره خیلی زود به نتیجه برسه ، عجوله ! چقدر آدم خجالت می کشه وقتی بقیه رفتار نادرست آینه شو ببینن ! کلی شرمنده می شی بعضی وقت ها ! قسمت سخت ماجرا پاک کردن این لکه ها از روی دل آینه است . اول باید خودتو پاک پاک کنی تا آینه ات هم تو رو صاف و زلال نشون بده ! تازه اگه شانس بیاری و آینه ات rewrite باشه ! وگرنه که تا آخر عمر باید یه آینه ی خش خشی رو تحمل کنی حتی اگه خودت صاف و صوف باشی ! یادم افتاد به این مصرع که می گه : « خود شکن آینه شکستن خطاست ! » ، خوش به حال هاجر اگه خواننده های مطلبش الان در حال فکر کردن و ارتباط های منطقی این نوشته با این مصرع باشن ! پاورچین راه پله ها را در پیش گرفت ، به اتاقش که رسید نفس راحتی کشید ، در را پشت سرش قفل کرد و پنجره ی اتاقش را بست ، به سمت کیف دستی اش حرکت کرد که روی میز تحریرش قرار گرفته بود . کیف سیاه و چرمی را ار روی میز برداشت و روی صندلی اش نشست . کیف را روی پاهایش گذاشت و آرام و با احتیاط زیپ آن را کشید و پلاستیک سیاه رنگی از داخل آن بیرون آورد . پلاستیک از خودش تولید سر و صدا می کرد سعی کرد آرام در آن را باز کند . در پلاستیک را که باز کرد باز از داخل کیف بطری کوچک آبی بیرون آورد که دیشب توی کیفش گذاشته بود و حالا آب آن گرم شده بود و احتمالا بوی بطری پلاستیکی را گرفته بود . چاره ای نبود ، دختر کوچکش اولین سال روزه گرفتنش بود . به خانمش گفته بود نمی خواهد ذهنیت بچه از همین الان راجع به او خراب شود و دیگر اینکه به این راحتی می توان روزه خواری کرد . در بطری آب را باز کرد و از توی پلاستیک سیاه رنگ تکه ای نان بیرون آورد . دکتر گفته بود نان جو برایش خوب است . نان ؛ کلفت و سیاه رنگ بود ، یک تکه با دست کند و به دهانش برد ، به قیافه ی نان نگاه کرد ، به نظرش آمد که دارد تخته نئوپان می خورد . دهانش هنوز به مزه ی شیرینی ملایم نان عادت نکرده بود که خوردنش را تمام کرد ، پلاستیک سیاه را دوباره توی کیف گذاشت و دستش را ته کیف چرخاند و یک بسته قرص بیرون آورد ؛ روی آن را خواند : بعد از غذا . با هر مشقتی بود قرص را با آب گرم بطری پایین داد . چه روزها و شبهای خوبی است برای صاف و صوف کردن حسابهای کهنه ! پرداختن بعضی صورت حساب ها و بدهکاری ها ، بخشیدن طلبکاری ها و گذشت از خیلی چیزها . « یا الله » از اون پیرمرد باحالا بود ، بر سر عرق چین سبز رنگی گذاشته بود و همین طور شال سبزی به کمر بسته بود . ذکر « یا الله » ای گفت و در تاکسی رو باز کرد . تسبیح گلی توی دستش می چرخید و ذکر می گفت . وقتی نشست آن چنان سلام بلند بالا و سرشار از مهر و عطوفتی داد که حتی راننده ی سر به هوا رو هم به خود آورد . یا علی مددی ! آی دلت هوای بارون کرده ، آی دلت بارش رحمت خداوندی رو می خواد ... چقد دوست داری زیر آسمون خدا قدم بزنی و خیس بشی ، خیس خیس ... و اولین دونه ی درشت بارون که می خوره روی صورتت انگار این بوسه ی خداست که محکم چسبیده روی صورتت . اون وقت خدا رو بیش از هر وقت و زمان دیگه لمس می کنی ، احساس می کنی . و با خودت می گی : « می دونم که خدا دوستم داره ، می دونم که باهامه » .
یا مدل کمی وقیحانه ترش می شود : این همه کتاب خوندی کجای دنیا رو گرفتی ؟!
و من که تا حالا دلم می خواست احساس « گالیله » بودن داشته باشم یکهو دنیایم می شود « اسکندر » جهانگیر ! و از این تشبیه مضحک می مانم که بخندم یا گریه کنم !
مطمئنم با همین چند خط نوشته نیمی از خواننده های این مطلب را از دست داده ام ! چون از کتاب گفتم !
تا می خواهم دهان باز کنم می گویی : « هان ؟ چیه ؟ باز می خوای حرف چهار تا آدم کله گنده رو به خوردم بدی یا بری روی موج نصیحت ؟ » و من توی دلم آرزو می کنم ای کاش فقط یکبار تا ته حرفهایم را با دقت گوش می کردی ! البته مدل آن گوش دادن که منظورم است با مدل گوش دادن به جدید ترین ترانه های روز کمی متفاوت است !
فقط یکبار با من بیا و به قصه های شیرین گلستان گوش کن ، ترانه های مثنوی را به گوش جان بشنو و اینقدر به من نگو دنیایت تکراریست ، حرفهایت دمده است و تمام تنت بوی کتابهای کهنه و کاغذ موریانه جویده می دهد ! می خواهی برایت آخر سریالها را را حدس بزنم و به جای تکه کلام های تهوع آور و فارسی کش ، چند تکه کلام ناب از سعدی یا حافظ یادت بدهم ؟ دوست داری کمی از این دنیای متجددت را برایت توصیف کنم ؟ از این همه دویدن و نرسیدن ؟ بعضی که نمی دانند به کجا می خواهند برسند ! بعضی فقط می دوند تا از بقیه عقب نیفتند : لباس مد روز آن بازیگر که در فلان شبکه ی ماهواره ای ترکی می خواند و عربی می رقصید ؟ خانه ای پر از وسایل لوکس و گرانقیمت یا نه ... توی همان دخل و خرجت مانده ای ؟ و آنقدر صورتت را با سیلی نقاب ظواهر سرخ کرده ای که خودت هم باورت شده جزو گروهی هستی که نیستی ؟
قلکی بزرگ خریده ای ... آنقدر بزرگ که همه ی آرزوهای رنگارنگت توی آن جا می شود و حالا مانده ای که چطوری پرش کنی ! و تا آخر عمر در حسرت پر کردن این قلک بزرگ هستی و تمام هم و غمت سنگین تر شدن آن است و به این خاطر هی میدوی ، می دوی آنقدر که بالاخره از نفس می افتی و قلک آرزوهایت جلوی چشمانت می شکند ...
خدا کند هوس کنی و از روی طاقچه ی غبار گرفته ی دلت ، کتاب ناگشوده ی « خود »ت را برداری ؛ خوب گرد و خاک سالیان « غفلت » را فوت کنی و خودت را بگشایی ! می دانی چند فصل هستی ؟ چند پاراگراف ؟ چند خط و چند کلمه ؟ شاید لازم باشد این کتاب را پاکنویس کنی ، ویرایش کنی و غلط بگیری ...
خدا نکند که مهر « باطل شد » به قلب کسی بخورد ؛ کور و کر شود ... این ها حرفهای من نیست ، خدا حال بعضی از ما آدمها را توصیف کرده است : « گروه غافلان » ؛ پیدایش می کنی ، فقط کافی ست که هفت آیه در دومین سوره جلو بروی ! فکر نمی کنم خواندن معنای این آیه سخت تر از خواندن زیر نویس بعضی از این فیلم ها بوده باشد !
می خواهی خود ویرایش شده ات را برایت توصیف کنم ؟ پس خوب گوش کن :
وز نما مردم به حیوانی سر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
حمله دیگر بمیرم از بشر
تا بر آرم از ملائک بال و پر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو
کل شی هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک پران شوم
آن چه اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گویدم کانا الیه راجعون*
*پست شخصی قبل دلمو میزد برای همین زودتر به روز کردم ...
یک هفته از نقل مکانمون به خونه ی جدید گذشته ، هنوز بعضی وقتا یادم می ره که اینجا ساکنیم و راهم رو به سمت خونه ی قبلی کج می کنم ، شبها نور لامپ تیر برق روبه روی خونه ، بی خوابیم می ندازه ولی بابا با آقای پلیس همسایه هم عقیده س که : « هیچ دزدی جرئت چپ نگاه کردن به اینجا رو نداره ! » . نرده های آهنی دور حیاط که اونم سفارش بابا بوده ، حیاط خیلی خیلی کوچیک خونه رو دلگیر تر از اونی که هست می کنند . هنوز به راه پله های جدید عادت نکردم . قبلا باید می رفتم بالا ، اتاق روی پشت بوم مال من بود ، اما حالا یه اتاق گوشه ی زیر زمین . اتاق دوازده متری که در اختیارم بود شده نه متر ، اما اینجا از فضا بهتر می تونم استفاده کنم و قسم خوردم دیگه زیر تخت نشه فروشگاه لباس و کتاب !
اسم رنگ و نقاشی اتاق که اومد مامان گفت : « هیس ! هیچی نگو ، بودجه تموم شد !» و باید با رنگ آبی کمرنگ و بی روح دیوارهای اتاق سر کنم ، یه نگاه می ندازم به تیوپ های کوچولوی رنگهام و یه نگاه به بوم گنده ی سه در یک و نیم . تا حالا روی یه همچین بوم گنده ای کار نکردم . از گچ بری های اتاقم بدم میاد ، همین طور از سنگهای بدترکیب چسبیده به دیوار .
جا رختخوابی اتاق شده کتابخونه ی من ، مامان با چند تا تیکه تخته برام طبقه اش کرده ، تخته شکم داده ، آهنهای جا رختخوابی زنگ زده هستند و گچ هاش طبله کرده ، موزاییکهای کفش هم به گمانم عتیقه باشند ! نمی دونم باید چیکارش کنم که یه کم خوش منظر بشه ! با این حال کتابامو توش چیدم ، فعلا باید با این وضع سر کنم .
اینجا از همسایه های فضول ، آدمهای علاف و دنیای حقیرشون خبری نیست ، اینجا رویای آدمها کمی بزرگتره ، دلشونو خوش کردن به دزدگیر ماشین هاشون ، نرده های آهنی دور حیاط و شایدم آجر نمای خونه . غریبه ام میون این آدما ، همین طور که در دنیای قبلیم غریب بودم ، احساس تعلق خاطر ندارم به اینجا ، نه اینجا و نه محله ی قبلی ؛ هرکی ما رو می بینه می گه چه خوب شد از اون محل رفتید ! اما من نمی فهمم چرا ؟ آدمها همون آدمهان ، منتهی کمی رشد یافته تر ! یا خودشون این طور فکر می کنند ! اما من همون هاجرم ! دنیای جدید هیچ تفاوتی در من ایجاد نکرده ، یعنی کسی نمی تونه بفهمه من همون هاجرم ؟ با همون دنیا ؟ ای کاش فقط رنگ دنیام فرق می کرد ؛ رنگ رویاهام و رنگ لحظه هام . چه این خونه چه اون خونه ! چه این محل چه اون محل ! ای کاش معیار تخمین انسانیت و شرافت خونه ی آدم ها نبود ، محل زندگی آدمها نبود . اون وقت هیچ کس کاخ نشین نمی شد و هیچ کسی هم توی پیاده رو نمی خوابید .
دلم می خواست اتاقم سبکبار تر از اینی که هست بود ، دوست داشتم می شد همه ی گذشته رو توی خونه ی قبلی جا گذاشت و به خونه ی جدید پا گذاشت . دوست داشتم سبکبال تر از این بودم که هستم . دلم می خواست اتاق جدیدم یک رنگ باشه ، یاسی یاسی ، تا چشم کار می کرد بنفش و یاسی ، ای کاش قلم مویی وجود داشت که به همه ی زندگیم این رنگو می زد ...
روی دیوار می دیدمشان ، همین طور پشت شیشه ی ماشین ها و حتی مغازه ها ، دم مسجدها هم که این اعلامیه ها بیداد می کنند . به این آگهی های ترحیم چندان توجهی نمی شود مگر اینکه روزی خدای ناکرده ، زبانم لال ، گذر پوست به دباغخانه بیفتد ! البته نه پوست خودمان ، چرا که مرگ همیشه برای دیگران است و ... البته آن چنان بند بند تن کافور مالی آن مرحوم چنان در گور عینهو بید مشغول لرزیدن است که به یاد آگی ترحیم و این چیزهایش نیست ! و تمام هم و غمش این است که این شب اول قبری چطور با جناب عزرائیل کنار بیاید .
این « جنگولک بازی » ها مال بازماندگان محترم است که سیل تسلیت به انواع و اقسام ( بسته به ذوق و سلیقه ی طرف ) نثارشان می شود ، اینجاست که پای آبرو در میان می شود ( آخر دیگر پای مرگ و زندگی در میان نیست !) و در به در سراغ یک آگهی « با آبرو » می گردند که یک وقت از دست رفته ی عزیزشان پیش باقی مرده ها « کم » نیاورد !!! البته این حرفها را کی گفته و کی شنیده ؟! اصل قضیه دیگر از دست رفته ی محترم نیست ، شام سوم و هفتم و سنگ قبر و دسته گل های آنچنانی و ماشین فلان مدلی و کلی از این خاصه خرجی های بی مورد است که باز هم تن آن از دست رفته را در گور بارها و بار ها می لرزاند و می تکاند و ... اینها !
اعلامیه ی خانم ها که دیگر نوبر است ! عکس یک شاخه گل سیاه و سفید، یا نه ، تصویر خانم محجبه ای که نه چشم دارد و نه ابرو ، نه دماغ دارد و نه دهن ! من که فکر می کنم این ضد حقوق بشر باشد ، آخر ما خانم ها هم چشم داریم هم ابرو ، هم دماغ داریم و هم دهن . گمان نمی کنم کسی دلش بیاید روی اعلامیه ی ترحیم یک « بنده خدای از دست رفته » « یک مادر مهربان » « همسر وفا دار » « پدری صبور » « الگو ... اسوه ، معلمی دلسوز » شاخ و گوش های دراکولایی و این جور چیزها بکشد ! نهایتش این است که تصویر برزخی مان را روی دیوار حک می کنند دیگر؟ خوب چه اشکالی دارد مگر ؟ تازه ! با این کارشان کمی هم از بار گناهانمان کم می شود .
یکی از مواردی از آن هم سر در نمی یاورم ، خوشگل و خوب بودن و پاستوریزه بودن تمام مرده های گرانقدر است . از عکس هایشان برایتان بگویم که معمولا یک چند دهه ای از سن واقعی شان جوان تر است ، یا به مدد این نرم افزار های قابل تجلیل و احترام گرافیکی آن چنان روحانی و معصوم و مامانی و فرشته ای و پروانه ای می شوند که نگو ! انگار همه شان طوری طراحی شده اند – منظور اعلامیه هاست - که آدم هی جگرش بسوزد و بگوید حیف گلچین شد ! جوانمرگ شد و از این حرفها !
حالا من نمی دانم این مرده های گرانقدر چرا اینقدر علاقه دارند که عکس های نجف و کربلا و مشهد و غیره شان را پس زمینه ی اعلامیه هایشان کنند ؟ فکر کنم ورژن جدید اعلامیه ها این مدلی باشد ! من که در این مورد هم سر از کار این صنف محترم اعلامیه ترحیم و تسلیت بنویس در نمی آورم ! اصلا به خاطر همین سر در نیاوردن بود که به فکرم رسید به بازماندگانم سفارش کنم اعلامیه ی ترحیم لازم نیست برای من یکی تهیه کنند ! یکی به من بگوید تو اول حساب کن ببین سرت به تنت می ارزد برایت از این کار ها بکنند ، بعد اخ و پیفش کن !
کار زیاد سختی نبود ، از اول تا ته خیابان را پیاده گز کردم ، در و دیوارو درخت را دید زدم و هرچه آگهی ترحیم بود با دقت نگاه کردم ولی هیچ کدام مورد پسند قرار نگرفت! اصلا روی اعلامیه ی ترحیم بنده چه بنویسند خوب است ؟ همسر که نیستیم ، مادر بودنمان پیشکش ! فرزند آنچنان خلفی هم نبودیم که ابتکار به خرج بدهند و یک صفت جدید برایمان پیدا کنند ! یار غار کسی هم نبودیم که جگر بسوزانیم ! گل شبدر هم که معمولا خوراک گاو و گوسفند می شود و به مرحله ی گلچین شدن نمی رسد !!! پس چه گلی بر سرمان بریزیم ؟ « بی مزه ای از وسط جمعیت فریاد زد : گل رس !» گل رس هم بد نیست ! هم خانواده ی گل است !!!
به سرم زد که خودم اعلامیه ی ترحیمم را طراحی کنم و در متن وصیت نامه ام !!! بچپانم ، به نظرم جالب رسید ولی دیدم ممکن است باعث غیبت بشوم و پشت سر مرده حرف بزنند : « چقدر ندید بدید بوده !!! « این بود که ذوقمان در گلو !!! حالا چرا گلو ؟ خشکید !
جالب می شود اگر توی مجلس ختم آدم پاستیل میوه ای به جای خرما پخش کنند و شام فلافل بدهند و چای هم ندهند و بگویند مرده ی عزیز تر از جانمان این چیزها را خیلی دوست داشت ، ولی چای اصلا دوست نداشت ! بخورید و دعا به جان مرده مان بکنید که از دست خرما و حلوا نجاتتان داد ! و خودشان هم توی دلشان ذوق کنند که خدا بیامرزد بچه ی مرحوممان را ؛ بعد مرگ هم به فکر جیب خانواده اش بود ! ولی خوب ! من توی اعلامیه ی ترحیم هم مانده بودم چه برسد به متن مراسم .
چطور است یک هاجر خوشگل بنویسم بعد رویش یک خط بکشم « هاجر » تلگرافی و پر محتوا ، یا نه ، یک کبوتر را نقاشی کنم که به سمت آسمان بال گشوده ، یا شخصیت کارتونی مورد علاقه ام - جیمبو – که دارد به آسمان پرواز می کند و به آدمها یک چشمک خوشگل می زند : « دیدید قالتان گذاشتم ؟! »
خوب به مرگ آدم هم بستگی دارد ، مثلا کسی که رفته زیر تریلی آگهی اش باید یک فرقی با بقیه داشته باشد یا نه ؟! ولی من از کجا بدانم چطوری می میرم که آگهی اش را متناسب با نوع مرگم طراحی کنم ؟ این دیگر کار بازماندگان است !
خلاصه کلی توی ذوقمان خورد که عرضه ی یک طراحی اعلامیه ی ناقابل را هم نداریم ، و بهتر است خلع سلاح کنیم و کار را به کاردان بسپاریم و ما نبودیم ! دیگر تکرار نمی شود ! نقطه سرخط .
نکته اینکه توی یک وبلاگ فکسنی زیاد نمی شود وراجی کرد !
نکته ی دوم اینکه این حرفها بد آموزی دارد !
نکته ی خیلی مهمتر آخر اینکه هی به من بگویید پست مخصوص روز تولد بنویس! این هم آخر و عاقبتش ! نوش جان بفرمایید !
نه ! نکته ی آخر نبود ! حواسم نبود ؛ می خواستم بگویم : مرگ پایان کبوتر نیست!
روی دیوار های اینجا یادگاری نوشته اند اما من هر بار که اینجا می آیم بر روی قلبم احساس می کنم کنده کاری می شود ؛ یادگاری شیرین از جانب چهار تن ، چهار امام زاده ی معصوم ، فرزندان امام چهارم که بنا به بازی روزگار سرنوشتشان به این قطعه زمین پیوند خورده است و اینجا به خاک سپرده شده اند .
صدای زنگوله ی شتر ها در گوشم می پیچد و از دور کاروانی خسته و تشه را می بینم و اینجا که هنوز بیابان است و تک درختی وسط این بیابان جلوه گری می کند . آرامشی ابدی کاروان را به سمت خود می خواند و آن چهره های معصوم ، آنچنان که تک درخت خستگی را از صورتشان می زداید غرق در سکوت اینجا می شوند و من هنوز محو در سلام بلند بالایی هستم که تپش قلبم را تحت اختیار گرفته است .
اینجا من گمم ، اسم ندارم ، همه یک اسم دارند . همه زائرند ، مسافر یک بارگاه مقدس ، اینجا ، قطعه ای از بهشت خداوندی ، جایی در میان زمین خدا و من ... آهوی ره گم کرده ای که در به در دنبال پناهی ست و شانه ای برای گریستن . سرم را به قفل های ضریح تکیه می دهم و می گریم ، بی صدا می گریم آنقدر که صدایش را اهل آسمانها می شوند !
دستهایی را می بینم ، شاید از ورای سالها ، دهه ها و قرن ها که تکه پارچه های سبز را با امید ، ایمان و یقین به ضریح گره می زنند و دستهای لرزان خودم را که دیگر گره هم نمی توانند بزنند .
سبک می شوم ، قلبم در سینه ی دردناکم تند تر از قبل می زند ، می زند به امید بخشش ،به امید ترحم ... اینجا برای من مقدس است . مقدس ترین پناهگاه . این مامن ابدی دلم را خوش می کند ، اینجا که می آیم دروغ را بالا می آورم ، کبر را بالا می آورم ، رنج را بالا می آورم و نیازمند ترحم می شوم ، الهی العفو ! الهی العفو !
من ، یک زائر تنها ، زائر تنهایی های یک کاروان ، کاروانی که به سوی ابدیت حرکت می کند ...
بالاخره بغض قلمم اینجا شکست ، ... همین جا ، جایی که رنگ لحظه هایم را بسیار دوست می دارم .
* از این به بعد لعل سلسبیل تمام تلاشش را می کند تا حداقل هفته ای یک بار به روز شود !
مجبوری که روی شونه هات باری به اسم « عذاب وجدان » رو این ور و اون ور بکشی و خدا نیاره اون روزو که آینه ی معصومت به خاطر اون خش ها و ترک ها جلوی چشمات بشکنه ! و تو هیچ وقت نمی تونی خودتو ببخشی ! جرم اون آینه چیه ؟ گناه اون اینه که فقط تو رو نشون داد !
از جایش بلند شد ، خورده های خشن نان را از روز پیراهنش تکاند و به سمت پنجره ی اتاق رفت تا آن را باز کند . پنجره را که باز کرد بوی خوش غذا توی اتاقش پیچید ، حتما از خانه ی همسایه ها بود . سری از روی تاسف تکان داد و یاد حرف پدرش افتاد که همیشه به او می گفت : « باید احترام این ماه را نگه داشت . »
حساب دار خوبی نیستی ؟ می گویی اصلا حسابداری بلد نیستی ؟ من که اینطور فکر نمی کنم ! حساب و کتاب فیلم ها و سریال ها را که خوب داری ، نمرات درسی ، لباسی که در فلان مهمانی قرار است بپوشی ، وسایل و لوازم آرایشی و حتی قبض تلفن همراهت ، بعضی وقت ها هم ریز نمرات همکلاسی هایت و شماره دانشجویی هایشان ! عجب حسابدار خوبی هستی ها ؟ چه زندگی حسابدارانه ی دقیقی ! مر حبا ! آفرین !
ببینم چند وقت به چند وقت به حساب کتاب دلت می رسی ؟ اصلا دلت حساب و کتاب دارد یا هرکسی می تواند سرش را پایین بیندازد و وارد آن بشود ؟ نه دری نه دروازه ای ! حواست هست به آنها که مثل کنه می چسبند روی دریچه ی قلبت ؟ آنها که بی حساب و کتاب روزهای عمرت را خرج خودشان می کنند ، آنها که محبت تو را بیخودی تلف می کنند ، آنها که بودن و یا نبودنشان هیچ تفاوتی در زندگی تو ایجاد نمی کند ، آنها که ...
ناراحت شدی ؟ تو را به خاطر خدا مرا ببخش ! ببخش که به حریم خصوصی دلت تجاوز کردم ، ببخش که دخالت کردم ، اما حرف من تمام و کمال همین بود ، بیشتر مواظب دلت باش ، مثل نگین باارزش انگشتری از آن مراقبت کن و اجازه نده که هر کسی به سمت آن دست درازی کند .
به ورودی ها و خروجی های قلبت بیشتر توجه کن ، برس حساب آنهایی را که از حساب تو ولخرجی می کنند !
این روزها و شب ها ایام بخشش است ، ببخش اما از این به بعد بیشتر مراقب باش ، هر کسی لایق عشق تو نیست ، هر کسی مهمان خوبی نیست ، حبیب دلت نیست ! محرم رازت نیست ، دنبال کسی باش که قلبت را جلا بدهد ، دنبال دوستی باش که تو را به اوج برساند و تو را به یاد خدا بیندازد ، یاد ایام سخت و پر حساب و کتاب زندگی ات ؛ روزی که دست همه ی انسان ها از دنیا کوتاه است و آنها می مانند و کارنامه هایشان ، حاصل یک عمر زندگی شان .
دلت لرزید ؟ من هم همین را می خواستم ...
عین این معرکه گیر ها حرف می زد ، نه ، مثل نقال های توی قهوه خونه که رستم و سهرابو روزی چند بار از زیر خاک بیرون می کشند ، بعد به فکرم رسید که شاید تعزیه خوانه . ولی الان فکر می کنم از همه بهتر ، مداح اهل بیت بوده . هرچه که بود اول ذکر « لا حول ولا قوه الا بالله » رو قشنگ ادا کرد . با صدایی که انگار از سالها قبل اونو به همین شکل همراهی می کرد؛ بعد گفت : « امیرالمومنین می گه هر وقت از کار روزانه خسته شدی این جمله رو بگو تا تموم خستگیت از بین بره » .
می گن آب نطلبیده مراده ، جمله ای هم که اون گفت انگار آبی بود روی آتیش قلب من .
هیچ کس توی تاکسی توجه خاصی نکرد ، راننده زیر لب آوازی زمزمه می کرد و بقیه با کلافگی خودشونو باد می زدند . اما این حرف انگار فقط برای من بود ، برای من که خسته و تشنه بودم ، انگار هاتفی بود که ماموریت داشت این جمله رو به من برسونه . زیر لب چند بار این جمله رو تکرار کردم ، احساس شیرینی در رگهام جاری شد . از توی آینه صورت چروکیده و لاغر اما نورانی و پر از مهر پیرمرد رو نگاه کردم ، بهش غبطه خوردم و سعی کردم که این ذکر رو از ته قلب و با اطمینان بگم .
هم پیرمرد ، هم من از تاکسی پیاده شدیم ، با این تفاوت که وقتی سوار تاکسی می شدم چیزی جز یک دنیا خسته گی با خود نداشتم و بعد از پیاده شدن یادگاری اون سید توی قلبم جوونه زده بود .
هر کدوم از دونه های بارون مال یه نفره ، یه بوس آبدار از طرف خدا برای بنده هاش . وای خدای من چه تصور شیرینی !
سهم بعضی ها مستقیم نمی رسه دستشون ، مال یکی می شینه روی برگ درخت ، مال یکی زمینو سیراب می کنه ، مال یکی هرز می افته وسط خیابون و به جوی آب و بعدش هم به فاضلاب می پیونده . عجب سرنوشتی دارن بعضی از این بوسه های خداوندی !
خدا جون می خوام لمست کنم ! می خوام از وجودت کنارم لذت ببرم ، می دونم ، خیلی خود خواهم ولی من سهم خودمو می خوام ...
Design By : LoxTheme.com |