لــعل سـلـسـبیــل
من یک سیبم ! سیبی که آرزوی پرواز داره ، می خواد بره بالا ، بالا ، بالاتر ! می خوام اونقدر برم بالا که از جو زمین خارج بشم و به فضا برسم ، بی وزنی ... اوج ... هوووم ... چه کیفی داره ! مطمئنم وقتی رفتم اون بالا دیگه من یه سیب نیستم ، هزار جور بلا میاد سرم تا برسم اون بالا ، اما خودم که می دونم من یک سیبم ! اولین سیبی که به فضا رفت ! امروز زلزله اومد !!! در به در دنبال روان نویس می گردم ؛ می خواهم روان بنویسم ، می خواهم حرفهایم از نوک انگشتانم روی صفحه ی کاغذ سر بخورند ... اما روان نویس ها زود تمام می شوند از بس روانند ! روان نویس ها جوهر پس می دهند و یک طرف کاغذ را حرام می کنند . این درست که روان نویس ها خیلی روانند ، اما با این وجود نمی توانند همه ی حرفایی را که توی سر من چرخ می خورند روی کاغذ بیاورند ، باز هم سرعت روان نویس ها کم است ، خیلی کمتر از کلمه های توی ذهن من . من یک عابرم ، اما فقط عبور نمی کنم ! من می بینم و آنچه را که می بینم تجزیه و تحلیل می کنم ، من از کنار هیچ چیز راحت رد نمی شوم . اصلا رفتن به ما نیومده ! خوب خلاف جریان شنا کردن همینا رو داره دیگه ؟ نورالهدی عزیز و همین طور سلام مهربان ازم دعوت کردند که یه خاطره از دوران مدرسه ام بنویسم ، نه اینکه خیلی دوران شیرینی بود ! و یاد آوریش خاطرات خوب خوب برام زنده می کنه ؟! واسه همین ! خاطرات و حرفهای من در مورد دوران مدرسه : یه چند تا از شیطونی هامو در دوران مدرسه تیتر وار براتون می نویسم ؛ باشد که مقبول درگاه وبلاگیت قرار گیرد !: و اما تلخ ترین خاطره های مدرسه : معذرت می خوام که با این همه شکلک سرتونو در آوردم . فعلا نه حوصله ی وب نویسی و وب خوانی را دارم و نه حتی زمانش را ! تا ... تا خدا چه بخواهد ! وقتی مرغ همسایه غاز نیست ! گفت و گوی داستانواره ی زیر در ابعاد هفت نوع انسان پیرامون ما که هریک نماینده یک گروه از جامعه اند و هر روز با آنها ارتباط داریم ، کاوش می کند . بی تردید شما نیز با این گروهها ارتباط دارید ، گاه درد دلشان را می شنوید و خواسته یا ناخواسته تاثیر می پذیرید . این بار برنامه ریزی زندگی و ابعاد مثبت و منفی روانی یک انسان از دریچه ی دیالوگ بررسی شده است . برای مشاهده ی مطلب بر روی ادامه ی مطلب کلیک کنید . « مهارتهای برنامه ریزی در زندگی » به خدا نمی خواستم این طوری بشه ، خیلی دوستش داشتم ، عاشقش بودم ، اونقدر که نتونستم خودمو کنترل کنم و ... یعنی اون این رفتار زشت منو می بخشه ؟ آخه من نابودش کردم ... چیدمش ، بعد اونقدر بوئیدم و بوسیدمش که پژمرده شد . خیلی دوستش داشتم ، خیلی ... گل قشنگ و خوشبو و ناز اما پژمرده ی من ... دختر با حسرت و اشکی که توی چشماش حلقه زده بود ، به گل رز سفید رنگی که توی دستش جا خوش کرده بود ؛ خیره شد ... حمد و سپاس مخصوص خداوندی است که ماه خود رمضان را یکی از این راههای احسان قرار داد ، ماه رمضان را ماه روزه ، ماه اسلام ، و ماه پاکیزگی ، ماه آزمایش و تصفیه از گناه و ماه قیام ( برای عبادت ) قرار داد . ماهی که قرآن در آن برای هدایت مردم نازل شده قرآنی که نشانه ی آشکار هدایت و جدا کننده ی حق از باطل است . و ما را در این ماه توفیق ده که بوسیله ی نیکی و احسان فراوان به خویشان خود نیکی کنیم ، و با انعام و بخشش به همسایگان خود رسیدگی نمائیم ، و اموالمان را از مظالم و حقوق دیگران خالص گردانیم و با پرداخت زکات آن را پاکیزه سازیم ، و به کسی که از ما دوری گزیده بازگردیم ، و با کسی که به ما ظلم و ستم نموده از روی عدل و انصاف رفتار کنیم . و با کسی که با ما دشمنی کرده آشتی نماییم مگر کسی که دشمنی با او به خاطر تو و در راه تو باشد ، زیرا او دشمنی است که هرگز با او دوستی نمی کنیم ، و از حزبی است که هیچگاه با او در یک صف قرار نمی گیریم . بار خدایا ! به حق این ماه ، و به حق کسی که در این ماه از آغاز تا پایان آن به عبادت تو پرداخته ، اعم از فرشته مقرب ، یا پیامبر مرسل ، یا بنده ی شایسته ی برگزیده ات از تو می خواهم که بر محمد و آل او درود فرستی ، و ما را در این ماه به کرامتی که به اولیاءت وعده فرمودی سزاوار گردان ، و آنچه را که برای تلاش کنندگان در راه اطاعتت قرار داده ای مقرر فرما ، و ما را در سلسله ی کسانی قرار ده که بواسطه ی رحمتت استحقاق رسیدن به رفیع ترین پایه ها را یافته اند . « صحیفه ی سجادیه »
همه ی سیب ها به شنیدن این سرگذشت تکراری عادت کردن که از اون بالا بخورن توی سر یه نفر و علمو متحول کنن ! همه شون منتظرن که یکی بیاد زیر درخت آرزو هاشون بشینه و تق ! بیان پایین ، اما من می خوام بر خلاف همه پرواز کنم ! نمی خوام فرود بیام ، نمی خوام گاز های کسی توی تن آبدارم فرو بره ! دوست دارم برم بالا ، از شدت گرما ذوب بشم ، بخار شم اما خورده نشم ! تموم نشم ! بشم سیبی که خودش خودشو به همه معرفی کرد ، نه سیبی که به واسطه ی یکی که اسمش نیوتن بود معروف شد !
من یک سیبم ! اما یک سیب معمولی نیستم ، من یه سیبم که عاشق پروازه ، می دونم بالاخره یه روز من هم پرواز می کنم ، من هم سرعت می گیرم و بالا ... بالاتر ... چه لذتی داره بی بال پریدن ... آسمون منتظر من باش !
چند ریشتری بود ؟ اونو دیگه نمی دونم ولی هرچی بود خوب مخ منو برای چند لحظه لرزوند و تکون داد !
اصولا در خانه ی ذهن من هر چند وقت یه بار زلزله می یاد ، بعضی وقتا یه کوچولو طوفان و یه نمه هم سیل !
این طور وقت ها هم هیچ ستاد و نهادی نیست که به دادم برسه ! خودم هستم و خودم و این همه ویرانی و خرابی که باید دوباره آباد شه !
گاهی وقتا توی تصورم راجع به یه نفر زلزله میاد ، هر چی که در رابطه با اون آدم ساخته بودم خراب می شه ! بعضی وقت ها هم کار بیخ پیدا می کنه ؛ یعنی سیم هام قاطی می کنه و یه جاهایی توی مغزم به آتش کشیده می شه ! اگه شدت آتش سوزی زیاد باشه بعضی وقت ها هم می زنه به قلبم ، قلبم خیلی حساسه ، سعی می کنم زیاد هواشو داشته باشم ، ولی چه می شه کرد ؟ از این حوادث غیر مترقبه هیچ گریزی نیست ! باید آمادگی مقابله باهاشو داشته باشم و ایمن سازی کنم ، البته نقش بیمه هم این وسط نباید نادیده گرفته بشه !
ولی همش هم خبرای بد بد نیست ها ؟ بعضی وقتا یه نهالی کاشته می شه ، گلی جوونه می زنه و یا یه ساختمون چند طبقه احداث می شه و کلیدش می رسه دست یه نفر ، و گاهی اوقات هم سند به اسمش زده می شه !
توی ذهن من چند وقت یه بار اسباب کشی هم هست . بعضی ها مهاجرت می کنن به سمت واحد های نوساز و شیک قلبم که هر کسی رو راه نمی دم توی اونها !
بعضی اهالی بدجوری هوا ی دلمو با تردد های غیر ضروری و سوء استفاده از منابع قلبیم آلوده و گرفته می کنند . برای همین همه جا توصیه های ایمنی رو نصب می کنم و به ساکنین تذکر می دم که : « بیشتر مواظب قلبی که در اختیارتان قرار داده شده باشید ؛ از قلب دیگران مثل خانه ی خودتان نگهداری کنید و ... »
به بعضی هاشون که بدجوری دارن ویراژ می دن و بی ملاحظه هستند یه اخطاریه می دم و اگه گوش نکرد یه برگ جریمه اش می کنم و اگه کار بالا گرفت از شهر دلم می ندازمش بیرون ! خونه شم همین طوری خالی می مونه تا بلکه در آینده مستاجری چیزی پیدا بشه .
امروز زلزله اومد و یه راه بندون حسابی توی جاده ی مغز به قلبم به وجود اومد . همه ی نیروهای ذهنی بسیج شدن تا جلوی خسارات احتمالی و بیشتر گرفته بشه ؛ توی این هیر و ویر یه کوه از تصورات و خیالاتم ریزش کرد و کار حسابی بیخ پیدا کرد . آن چنان ترافیک سنگینی راه افتاده بود که بیا و ببین ! توی همین راه بندون بود که چند تا از مسافر ها رو خوب شناختم ( چون زیادی شورشو در آورده بودن و با قیل و قالهای بیخودشون داشتن روی اعصابم راه می رفتن ) ، به همین خاطر مجوز عبورشونو باطل کردم !
خوشبختانه این زلزله خسارات جانی نداشت ؛ امیدوارم همه ی مسافرین رادیوی خودرو شونو روشن کرده باشن و صدای منو – زنده – از رادیو پیام مغز به قلب شنیده باشن .
روان نویس ها گران شده اند ، بهای نوشتن با روان نویس را نمی توانم بپردازم ، می خواهم کلمات را بالا بیاورم اما روان نویسی برای ثبتشان نیست .
در به در دنبال روان نویس می گردم ؛ نمی خواهم « خود کار » بنویسم .
کسی مداد گلی من را ندید ؟!
کنار یکی از شیک ترین بانک ها ، از همان سنگ سبز ها ، توی یکی از معروفترین خیابان های شهر من ( قم ) ، پیرمرد واکسی نشسته ، همیشه ی خدا آنجا می نشیند ، بی انصافی است که بگویم پیرمرد فقط کفش واکس می زند ، تعمیر کفش هم می کند ، پاشنه می اندازد ، بند کفش کوتاه می کند و پارگی ها را درز می گیرد . به سنگ های همان بانک « با کلاس » تکیه داده است ، با پیشبند چرمی که ناخود آگاه آدم را یاد کاوه ی آهنگر می اندازد .
خیلی به ارتباط آن پیرمرد و آن بانک « معروف » فکر کردم ، آخر سر به این نتیجه رسیدم که چه خوب است بانک پیرمرد را استخدام کند تا کفش های آدمهای پولداری که وارد بانک می شوند را – برای خوش خدمتی – برق بندازد ، کم که نیست ؟ آن آدمها منت می گذارند بر سر اقتصاد این مملکت !
شاید بیست قدم ، دقیق نشمردم قدمهایم را ، آن ور تر از بانک و بساط واکسی ،جایی که آن طرف خیابانش ساختمان « سازمان اقتصاد اسلامی ایران » است ، یک پیرمرد دیگر بساط جوراب فروشی پهن کرده است ، در بساطش شاید بیست جفت جوراب هم یافت نشود ، دقیق نشمردم تعدادشان را ،
خواستم از این منظره عکس بگیرم ، گوشی ام را آماده کردم ، اما هر کاری کردم نتوانستم طوری تنظیمش کنم که هم پیرمرد که پای درختی نشسته بود در عکس بیفتد و هم ساختمان چند طبقه ی « سازمان اقتصاد اسلامی » .
من یک عابرم ، اما فقط عبور نمی کنم ، من حق ندارم فقط عبور کنم ، من باید ببینم و آنچه را که می بینم تجزیه و تحلیل کنم .
خودمو که تصور می کنم توی اون دوران خنده ام میگیره ! بر عکس الانم همیشه شاگرد اول یا دیگه نهایت بدشانسی دوم ! بودم . همیشه هم توی دفتر مدرسه پلاس بودم ! برای همین از همه ی بچه ها اطلاعاتم در مورد معلم ها و شوهر و بچه ها و حتی مادر شوهر هاشون بیشتر بود ! الان آرزو می کنم کاش اینقدر دهنم قرص نبود و ... ای شیطون ! شیطونی هم می کردما ؟ از اون زیر زیرکی ها که هیچ کی به عقلش نمی رسه که کار بچه + و درس خون کلاسه !
به دلیل شاگرد اول بودن معمولا نماینده ی کلاس هم بودم و چقدر کیف می داد که دفتر نمرات کلاسیو باز کنی و حسابی دید بزنی ! یکی از مزایای مبصر ! بودن که عشق اول این جانب هم بود گچ بازی و نقاشی کردن روی تخته ی کلاس بود . حالا همش گچ بازی هم نبودا ؟ عشق بسم الله داشتم روی تخته ! خیلی از معلم ها اصلا عادت کرده بودن به دیدن بسم الله و یا به نام خدایی که من روی تخته می نوشتم . دیگه اگه ذوق هنری اون معلم هم بالا بود ، بیت شعری ، جمله ی قشنگی چیزی هم می نوشتم ! این کار دو تا منفعت داشت ، اولا تمرین خوبی بود برای خطاطی و دوم اینکه دست کم نیم ساعت از وقت کلاس به خاطر این بیت شعر و یا جمله گرفته می شد ! بعضی وقتا آنچنان بحثی توی کلاس راه می افتاد که بیا و ببین !
برای همین زنگ تفریح قبل از کلاس یه درس سخت ، مثلا هندسه ، بچه ها خواهش و تمنا می کردن که کرم نما و چیزی بنویس بر روی تخته ! منم حرف گوش کن ... ولی برای اینکه بچه ها به قولی پررو نشن ! در این زمینه خوب ... یه زیر نیمکتی هایی ! یم می گرفتیم ازشون ! منم که عشق لواشک و پفک ! خلاصه حال می کردیم ...
ولی خوب ! دردسر هایی یم داشت این کار . اولیش این بود که رسما و شرعا ! ( شرعا اش کجا بود دیگه دختر خوب ؟!) شدیم میرزا بنویس مدرسه ! میرزا بنویس که چه عرض کنم ؟ پارچه نویس و مقوا بنویس و روزنامه دیواری بنویس و ... یادمه یه سال برای مسابقه ی مطالعه و تحقیق حدود صد تا اسم و عنوان و به نام خدا نوشتم برای بچه های مدرسه ! تازه ... ماژیکش هم از خودم بود ! دومیش این بود که آخر سال همون معلم هندسه مون ازم رسما ! دعوت کرد معلم خط و نقاشی بچه هاش بشم ! خلاصه توی مدرسه شده بودیم گاو پیشونی سفید ! حتی بعضی معلم ها نامه های اداری و خصوصی شونم به من می دادن تا پاکنویس کنم !
آره دیگه ! توی مدرسه کلی معروف بودیم واسه ی خودمون !
1 - انداختن انواع آت و آشغال ها در بخاری مدرسه ، اعم از تخمه ، گچ ، کاغذ و هرچی که دم دست بود ! و خودتان مستحضرید که چه بوی خوشی متساعد می شد از آن !
2 – کندن روزنامه دیواری ها و کاردستی های اون شیفتی ها !
3 – خالی کردن گچ تخته ی سیاه روی رومیزی خانم معلم !
4 – انجام مو به مو و انواع چاپلوسی ها و خوش خدمتی ها مثل کشیدن لپ بچه ی معلم ها از جلو و در آوردن شکلک های ترسناک از پشت سر برای بچه ی بی نوا !
5 – یکی از افتخارات بنده این است که در دوران مصبریت ! هیچ یک از همکلاسی هایم را در اعمال خرابکارانه لو ندادم !
6 – داشتن هوای بچه های کوتاه قد کلاس و لژ نشینی آخر کلاسی !
7 – رواج دادن تکه کلام معلم ها ! ( خدا منو بکشه ! )
8 – کشیدن کاریکاتور های بسیار ملیح! و چشم نواز از معلم ها ( خصوصا ناظم مدرسه ) و چسباندن آن به در و دیوار مدرسه !
9 – گیر آوردن حل المسائل تمام کتاب ها و اشاعه ی فرهنگ خود حلی !
10 – رساندن جواب سوالات با چشم و ابرو و طرق مختلف در امتحانات شفاهی به دوستان و حتی دشمنان !
1 – دوم ابتدایی به خاطر یک روز نبردن لیوان آب دو ضربه خط کش جانانه خوردم !
2 – پنجم ابتدایی ، گرفتن نوزده از ورزش که باعث شد معدلم بیست نشه !
3 – اول دبیرستان در حال توضیح یک مساله ی فیزیک به دوستم بودم که معلم مربوطه در کمال بی ادبی و بدون پرس و جو دفترم را پرت کرد وسط کلاس و بعد هم که متوجه قضیه شد یک کلام عذرخواهی نکرد !
4 – گرفتن اولین نمره ی شانزده زندگی ام از همان معلم فیزیک مهربان !
5 – برنده شدن در المپیاد ریاضی ! کجاش خاطره ی تلخه ؟ اونجاش که نمره ی من و یک نفر دیگه عین هم شد و اونو برای مسابقه فرستادند نه من !
6 – فوت یکی از بهترین دوستهای مدرسه ایم .
7 – هیچ وقت از رشته ی تحصیلیم راضی نبودم و با علاقه درس نخواندم !
مرغ همسایه کی می تونه غاز نباشه ؟
مولفان : دکتر حسین خنیفر ، دکتر حمید ملکی
Design By : LoxTheme.com |