سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

خدایا ! ماهی فقط یک بار گفت : « پس دریا کو؟ من دریایی نمی بینم... »

اما تو این همه مجازاتش می کنی؟


نوشته شده در دوشنبه 87/11/7ساعت 9:24 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

و این نبردی ست نابرابر بین من و این سندورم لعنتی!


نوشته شده در دوشنبه 87/10/23ساعت 7:38 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

چقدر خوب است که مردم شهر من هنوز مترو ندارند.

چقدر خوب است که مردم شهر من با صورت واقعی شان بیرون می روند.

چقدر خوب است که مردم شهر من دغدغه هایشان هنوز بوی 1400 سال پیش را می دهد.

چقدر خوب است که مردم شهر من هنوز ، هرچند با کمی بد اخلاقی ولی راه را برای همدیگر باز می کنند.

چقدر خوب است که آسفالت خیابانهای شهر من ترک خورده و درب و داغان و پر از چاله است اما شلوغی ندارد، ترافیک ندارد.

چقدر خوب است که هنوز مادر های شهر من بچه هاشان را آغوش کشان دنبال خودشان می برند.

چقدر خوب است که شهر من موش ندارد اما گربه هایش سیر سیرند.

چقدر خوب است که ...

 


نوشته شده در سه شنبه 87/9/26ساعت 10:52 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

بیداری

 

چانه ام جوش زده ، انگشتهایم هی دلشان می خواهد به سمت آنجا خیز بروند . دیشب معده ی همسرم درد گرفته بود و نگران احوالش هستم . بیشتر از همه فکرم درگیر تله پاتی میان مادرها و دختر هاست که وقت بیماری بیشتر نمایان می شود . با این همه سر کلاس هم هستم. مغزم از ALU  پر است . استاد می گوید AU با ALU  یکی ست و تفاوتی ندارد. بعد استاد جگر CPU  را از حلقومش می کشد بیرون و شروع به تکه پاره کردنش می کند. خوب دارد نان استعداد و سوادش را می خورد. آموخته هایش را تند تند بالا می آورد و قوه ی خیالم بچه های کلاس را توی هاله ای سبز فرو می برد.
به این فکر می کنم که هیچ وقت معلم خوبی نخواهم شد و در این حال به میهمانی شام چهارشنبه فکر می کنم که چه لباسی بپوشم؟ و آیا تا آن وقت می توانم این پوست خسته ی عرق آلوده را از تنم بیرون کنم یا نه؟
پشت سری ها حرف می زنند. یکی چرت می زند و توی خواب به خیال فرو رفته است. درس خوان ها هم تند تند جزوه برمی دارند. دلم می خواهد بدانم کاتبان وحی هم به این سرعت یادداشت برمی داشتند یا نه؟ یعنی حال همسرم خوب خواهد شد؟ دکتر چه درمانی تجویز می کند؟ این دکترها اصلا هیچی حالیشان نیست! نکند شاعرانه هایم تا این هفته هیچ نجوشد ؟!
چه کار متعفنی! تشریح
CPU  تمام شد، دستهای استاد با خون سیاه پوشیده شده و بوی سیم سوخته به مشام می رسد. حال نوبت تستهای آخر جلسه است و گردن قلچماق دانشجوها که هیچ وقت زیر بار تستهای منزل نرفت که نرفت! دست می کشم روی برجستگی صورتم، یادم به آرزوی بچگی ام می افتد که دلم می خواست برجستگی های روی ماه را  لمس کنم، برق چشمهایم کم کم می رود ، صداها در هم می پیچند و بیداری را به مشتی رویای نابهنگام می فروشم!

 


نوشته شده در یکشنبه 87/9/3ساعت 10:28 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

من از آنجا متولد شدم که فهمیدم منطقی سخت و هولناک پر و بال زندگی مرا بسته است . من آنقدر درگیر منطق این بازی های تکراری شده بودم که هیچ خودم را نمی دیدم و نمی فهمیدم که دارم روزهای عمرم را روی یک خط صاف و حتی بدون ذره ای بالا و پایین صرف می کنم . فهمیدم که دیگر این خط صاف برایم جذاب نیست و هیچ هیجانی برایم ندارد.

این بود که تصمیم گرفتم به زندگی ام عرض بدهم و هیچ اهمیتی هم برایم نداشت که طول این کلاف تا کجا باز بشود؟ من فقط در فکر عریض کردن این رشته بودم . دیگر دلم نمی خواست همه ی حواسم را به پرت نشدن از روی این نخ معطوف کنم . من حق داشتم مثل بقیه زندگی کنم ، آواز بخوانم و سربه هوا راه بروم .

گاهی به آدمهایی که روی این نخ ملق می زدند و حرکات آکروباتیک انجام می دادند حسودی ام می شد . آخر آنها هم می توانستند روی خط صاف حرکت کنند و هم اینکه از زندگی شان لذت ببرند . درست مثل اینکه زندگی شان عرض دارد روی خط صاف حرکت می کردند و لذت هم می بردند .

هرچه زور زدم قلق کارشان دستم نیامد. اصلا چه کسی می داند؟ شاید آنها هم ته دلشان از این وضع زندگی ناراضی بودند . برای همین بالاخره یک روز تصمیم گرفتم از کار سیرک و بند بازی استعفا بدهم . این حق من است که مثل بقیه زندگی کنم ، پایم را روی زمین صاف و مسطح بگذارم و در طول جاده ای عریض حرکت کنم . چه کسی گفته هیجان فقط آن بالا ، روی آن طناب لعنتی بدست می آید؟


نوشته شده در جمعه 87/8/17ساعت 10:55 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

می شود موتورهای جست و جو را سر کار گذاشت.

می شود همه ی آدمهای محقق و جست و جو گر را به اینجا کشاند.

می شود اینجا نوشت: « ناگفته هایی از عشق»

« آخرین عکسهای شخصی بازیگران »

« فالهای مد روز »

« اس ام اسها و جوک های باحال »

« با یک کلیک پولدار شوید!»

« پروژه های درسی شما را انجام می دهیم!»

« تحویل رایگان مشق شب درب منزل شما »

دیدید؟ سر کار گذاشتن و گول زدن موتورهای جست و جو که چه عرض کنم، خیلی از آدمها اصلا کاری ندارد!

پ.ن1: هستم در هوای دوست! سلامت باشید همه...

 


نوشته شده در یکشنبه 87/8/5ساعت 8:7 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

به همه ی آنهایی که هاجر را دوست دارند!

بارون میاد جر جر
پشت خونه ی هاجر
هاجر عروسی داره
دمب! خروسی داره


     معلوم نیست کدام شاعری در کدام قرن هجری (شمسی و قمری اش را خود شمسی جان و ننه قمر بین خودشان حل و فصل کنند! ) آن را سروده و الحق آنقدر متواضع بوده که نامی از خود در این عرصه ی کور و کچل فرهنگی این مرز و بوم باقی نگذاشته ! لذا به این خاطر بنده ی حقیر کمتر از قطمیر این وظیفه ی خطیر را گردن گرفته در این باب قلم فرسایی می کنم . آن را به بوته ی نقد و بررسی می کشانم ، می چلانم و آخر سر هم روی این طناب پوسیده ی  پهنش می کنم . باشد اجری اخروی در کارنامه ی سیاه ادبی ما!
     بارون میاد جر جر ... چه خوش گفت بسی رنج بردم دراین سال سی! اصولا همیشه این سوال در ذهن این حقیر مطرح بوده که چرا شاعر فرمایش نفرموده برف میاد نم نم؟ این همه نزولات جوی داریم ما! یا اصلا چرا بارون نیاد شر شر؟ که اگر بر حسب اتفاق شُرشُر هم خوانده می شد چندان بدک نبود! اما احتمالا شاعر به این فکر کرده که برف اگر نم نم از آسمان بیاید (توجه داشته باشید که در آن زمان چیز دیگری از آسمانها نزول اجلال نمی فرموده!) چون سر و صدای زیادی ندارد با ابیات نغز بعدی چندان سازگاری نداشت!
     اصلا به عقل کدامتان رسیده که صدای بارش باران عینهو همان کف و دف و در پاره ای موارد عینهو همان سوت است که در مراسم جشن و شادی از خودتان در می آورید؟ این یکی از آرایه های پنهان بود که بنده از حلقوم این شعر با دستهای خودم کشیدمش بیرون و خدایی شعر آخ هم نگفت!
     بارون میاد جرجر ، پشت خونه ی هاجر ... شاعر در واقع با سرودن این مصرع دور اندیشی خود را به حد کمال به اثبات رسانده ، چرا که اگر باران توی خانه ی هاجر می بارید جشنشان را به هم می ریخت و خلق الله خیس می شدند و ممکن بود دماغشان هم در حین شادی بسوزد و یا اتفاقات بد دیگری رخ بدهد که شاعر با آوردن کلمه ی « پشت خونه...» به همه ی این وقایع خانمان برانداز پایان داده است.
     اما چرا این همه خونه و بارون پشت خونه ی هاجر خانوم؟ خوب این هم جای بسی تامل و درنگ دارد. فکر نمی کنم در آن زمانها پارتی بازی و این چیزها اختراع شده بود و اصولا این وصله ها به جماعت عزیز شاعران نمی چسبد! با این حساب یا باید این باران خیلی خاص بوده یا این هاجر خانم  یک آدم چیز فهمی ،کله گنده ای ، بچه مایه داری چیزی بوده است!  این نکته را هم در نظر داشته باشید که آن زمان از این بارانهای مصنوعی نبوده که هرکی هرجا دلش خواست آن را « به با را ند ! » ، پس نتیجه می گیریم که این جناب بارون بدجوری خاطر خواه هاجر خانوم بوده!
     البته بیشتر گمانه زنی ها روی این قسمت است که شاعر فقید چون مشکل شنوایی داشته و صدای باران را جرجر می شنیده آنقدر دنبال قافیه گشته که بالاخره آن را با هاجر جور یافته! حالا من دلم نمی آید  شاعر محترم را از زیر خروارها خاک بکشم بیرون و ازش بپرسم که چرا...؟! ولی این احتمال هم می رود که این شاعر بزرگ دشمنان زیادی داشته که این حرفها را همه آنها پشت سرش درآورده اند! آدم نباید اینقدر ساده باشد که گول این حرفها را بخورد! با این حساب این معمای هاجر و جرجر برای همیشه پنهان خواهد ماند و از دست من و امثال من هم هیچ کمکی برای حل این معما برنمی آید! اینم روی هزاران معمای حل نشده دیگه توی این دنیا! به کجا بر می خوره به نظر شما؟ (جواب نداریم لطفا سوال نفرمائید!)
بارون میاد جرجر، پشت خونه ی هاجر ، هاجر عروسی داره... هی من می گویم این هاجر خانوم یک آدم مهمی بوده که جشن عروسی اش در تاریخ ذکر شده شما بگو نه! این همه آدم شبهای جمعه دارند جشن عروسی می گیرند، تالار می گیرند و پایکوبی می کنند و تا خرخره از میهمان ها پذیرایی می کنند ، بدتر از همه هی فیلم و عکس می گیرند و بعد میان ملت پخش می کنند!! کدامشان این همه معروف شد که این هاجر خانوم جناب شاعر ما؟! نه خودتان قضاوت کنید! آی شمائی که داری نیشخند می زنی!‌ آی شمائی که به قول حاج آقای محل ، مغرضی! ... بیا و درستش کن، اصلا تقصیر توست که این بحث سیاسی شد! وگرنه من داشتم مثل بچه ی آدم نقد ادبی خودم را می کردم!‌
بارون میاد جرجر ، پشت خونه ی هاجر ، هاجر عروسی داره ، دمب! خروسی داره ... دم خروس پیداست ، حیای گربه کجا رفته؟ این را به شما خواننده ی عزیز گفتم که کرکره ی کرکر خنده ات را بکشی پائین و تخته اش بکنی! چه معنی دارد که آدم با خواندن یک شعر ازیک شاعر محترم شکمش را بگیرد و از شدت ریسه به آسمان و زمین برود؟ ای روحت شاد شاعر گمنام که تا زنده هم بودی کسی قدرت را ندانست و کسی درکت نکرد! مثل این شاعرهای ندید بدید نبودی که هی گُرو گُر کتاب به اسم خودت بچاپانی و به خورد شعر نشناسان بدهی ! هی تند تند توی این همایشهای « بشر خر کن!‌ « که موز و آبمیوه می دهند شرکت نکردی ، فاتحه ی شهرت را خواندی و گذاشتی لب طاقچه ی خانه ات و آخر سر هم در گمنامی مردی!
    از شما انتظار نداشتم! از شما انتظار نداشتم که این طور بگویی که ای بابا! این شاعر که زهرش را با نسبت دادن این دم خروس به هاجر خانوم ریخت که! نه ابدا این طور نیست ، به نظر این حقیر این مصرع برای رد گم کنی است، قدیم ندیم ها از این ضرب الکچل ها زیاد بوده! این مصرع می خواهد بگوید هاجر خانوم آدم دو دوزه باز و کلک بازیی نبوده که دم خروسش را  زیر پیراهن عروسی هم قایم کند و چون دستش مثل کف پایش! صاف بوده ، هرچه داشته شب عروسی اش در طبق اخلاص گذاشته و آنقدر سخاوت داشته که تا آخرین خروس خانه اش را بدهد به مهمانها که کبابش کنند و بخورند! این مصرع مشت محکمی ست به دهان همه ی آنها که می گویند هاجر خانم اِل بوده ، بِل بوده و جیم بل بوده!‌ اما چون در آن زمانها افشاگری به صراحت الان نبوده شاعر مقصودش را در دم خروس گنجانده ، آقاجان درک این چیزها چشم بصیرت می خواهد! باید یک فرقی بین من ناقد و توی خواننده باشد دیگر!
     ‌ اما بعضی دستور زبان دانان ! اعتقاد دارند که خروس جمع کلمه ی خرس است! خوب شاید هاجر خانم در شب زفاف از یک خرس دست آموز هم برای  سرگرمی مهمانانش استفاده کرده!‌ آن قدیم ها که ارکست و مطرب مثل الان ها مد نبود که!‌ هرچی جک و جونور از هرجای دنیا پیدا می کردند می آوردند در جشن عروسی شان تا به همه خوش بگذرد . حالا یک نفر دارد تفریح و سرگرمی سالم را توی اجتماع رواج می دهد زورت آمده؟ تو هم اگر جگرش را داری برو به جای یک تماس که مطرب دعوت می کنی از جنگل خرس شکار کن و بیاور توی جشنت! خرس نشد همان خروس را بیاور!‌

پ.ن1 : مامان می گوید اگر من قبل از بچه دار شدنم این شعر را شنیده بودم اسم تو را هاجر نمی گذاشتم! کیف می کنید تاثیر گذاری این شعر را؟
پ.ن2 : حتی با وجود این شعر کوچه بازاری ، اسمم را خیلی دوست دارم!
پ.ن3 : ای کاش باران ببارد!

 


نوشته شده در جمعه 87/5/4ساعت 1:2 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

مادر شوهر فرهیخته

به جای مقدمه :« توی این واویلای «کم فرهنگی»‌ () و بی!ادبی وجود یک مادر شوهر فرهیخته هم عجب نعمتی ست. آنقدر نعمت است که گاهی وقتها آدم یادش می رود به خاطر آن به درگاه پروردگار عالمیان شکر گوید و خوب شاید به خاطر این ناسپاسی جماعت عروسان است که کم پا به عرصه ی وجود می گذارند این گونه مادرشوهرهای فرهیخته!»

جمله ی کلیدی این نوشتار:« مامان می گوید آدم اگر بچه ی خود را دوست داشته باشد بچه ی مردم را هم دوست دارد.»
با اینکه مامان زیاد کتاب می خواند اما گمان نمی کنم  «بچه ی مردم» جلال را خوانده باشد. به بچه ی مردم زیاد فکر کرده ام، از همان چهارده پانزده سالگی تا حالا، ولی هیچ به ارتباط بچه ی مردم و بچه ی خود آدم فکر نکرده بودم.
تصور می کنم:« مادر شوهر فرهیخته دست بچه ی مردم را گرفته و یک راست می برد خانه شان. لباس های تنش را در می آورد چرا که اصلا معنا ندارد آدم توی خانه لباسهای مهمانی اش تنش باشد. کمی چندشش می شود اما بالاخره به خودش غلبه می کند و با دست اشکهای روی صورت بچه را پاک می کند و یک بوسه زورکی توی هوا از «بچه مردم» می گیرد.
بچه ی مردم قیافه اش دهاتی است، از آن قیافه ها که آدم می داند چندسال دیگر زیر کک و مک قایم می شود و هیچ وقت هم نه لوس حرف می زند و نه به چیزی اعتراض می کند. بچه ی مردم خاکی پاکی است و کمی گیج و منگ به نظر می رسد. تازه آب دماغش هم سرازیر شده است. مادر شوهر فرهیخته یک دستمال از جعبه دستمال کاغذی چهارصد برگ دولا می کشد بیرون . با این حال کمی احساساتش برانگیخته شده به همین خاطر حاضر می شود دماغ بچه را که تا روی لبهایش آمده پاک کند.
مادر شوهر فرهیخته دلش نمی آید زودی به 110 زنگ بزند تا بیایند و تکلیف بچه را روشن کنند. می خواهد بچه ی مردم چند روزی توی خانه اش بماند تا در و همسایه بیایند و این فرهیختگی او را از نزدیک مشاهده و صد البته تحسین کنند و او هی توی دلش رخت و لباس بشورند و چنگ بزنند و بسابند! و خوب همه ی این سابیدنها و شستنها را مدیون بچه ی نشسته ی بد رنگ و لعاب مردم است.
بچه ی مردم گرسنه است ، در خانه ی مادرشوهر فرهیخته سرظهری و موقع صلات ظهر کجا ناهار پیدا می شود؟ دست بچه ی مردم را می گیرد و باز می بردش بیرون ، شاید آنجا پیتزایی ، ساندویچی چیزی پیدا شد . شاید برایش اسباب بازی ای چیزی هم خرید، هرچه باشد بعدها بچه ی مردم به خبرنگار ها خواهد گفت که چه طور از او پذیرایی شده است! مادر شوهر فرهیخته با بچه ی مردم می روند بیرون ، بچه ی مردم بستنی می خواهد ، پفک می خواهد از آن هواپیما کنترلی ها می خواهد و مادر شوهر فرهیخته همه را برایش می خرد. بچه های مادرشوهر فرهیخته از سرکار به خانه می آیند. همه خسته و گرسنه ، اما چیزی برای خوردن پیدا نمی کنند . ناچار به نیمرو متوسل می شوند یا آبدوغ .
بچه ی مردم از بچه ی خودش هم سرحال تر و شاداب تر شده است طوری که بچه ی مردم دلش نمی آید پر چادر این ننه ی قلابی را ول کند. هر کس او را ببیند خیال می کند بچه ی مردم بچه ی خودش شده است .
مادر شوهر فرهیخته که فرهیختگی اش به منتهی درجه رسیده دیگر نمی داند برای اثبات فرهیختگی اش به در و همسایه چه باید بکند؟ برود برای دخترهای مردم جهیزیه جور کند؟ برای پسرهای مردم خانه و کار فراهم کند؟ نه این کارها که خیلی تکراری شده! هرجا نشسته گفته که عروسم به خانه ام نمی آید! پسرم همیشه خانه ی عروسم پلاس است! و عروس بیچاره روحش خبر ندارد که چرا مادر شوهر فرهیخته اش دوست ندارد او به خانه اش برود ؟ توی ذهنش این سوال هی تاب می خورد ، هی تاب می خورد و هر بار که می خواهد یک جواب بدجنسانه بیاید توی ذهنش هی پیش خودش تکرار می کند: « نه بابا! مادر شوهر به این فرهیختگی! اصلا این جور کارها بهش نمی آید!»
همه چیز دارد خوب پیش می رود . مادر شوهر فرهیخته بچه ی مردم را دوست دارد ،و گاهی وقتها به این فکر می کند که زندگی بدون بچه ی مردم برایش سخت است . حتی به این هم فکر کرد که برود و چند تا بچه ی مردم دیگر هم بیاورد و بزرگ کند. آنوقت بچه های مردم هم بچه های خودش می شوند! تازه آنقدر جوان مانده که اصلا به قیافه اش نمی خورد مادر شوهر شده باشد و بچه های بالای بیست سال داشته باشد. اما با بچه ی مردم که توی خیابان ها راه برود سن و سالش هم کمتر نشان خواهد داد.
همه چیز دارد خوب پیش می رود تا ... تا اینکه بچه ی مردم از مادر شوهر فرهیخته ی فداکار تخمه ی کدو می خواهد ... بچه ی مردم تخمه ی کدو زیاد دوست دارد ، آنقدر تخمه کدو دوست داشت که به خاطرش دست ننه اش را توی خیابان ول کند و با همه ی کوچکی بدود سمت گاری تخمه فروش . اما... اما مادر شوهر فرهیخته با تخمه مخالف است! با هرچه که بهره وری زمانی را به خطر بیندازد، با هرچه که قطار مورچه ها را روی فرشهای خانه اش راه بیندازد ، با هرچه که صدای چیلیک چیلیکش مانع تفکرات فرهیخته مآبانه اش بشود مخالف است ، همان عید هم که یک کاسه تخمه جلوی مهمان می گذارد تا آخر خون خونش را می خورد،
یکهو بچه ی مردم می شود بچه ی خودش... شد عین همان بچگی های بچه ی خودش که ازش تخمه می خواست و به او نداد!
عروس مادر شوهر فرهیخته هیچ نمی دانست چرا شوهرش تخمه ی کدو دوست ندارد؟ فکر می کرد چون بعضی از تخمه های کدو تلخ هستند شوهرش از آنها بدش می آید . اما قضیه اصلا این طور نبود .  قضیه این گونه بود که مادر شوهر فرهیخته بچه ی خودش را به خاطر این تخمه های کدو کتک مفصلی زده بود و این در ضمیر ناخودآگاه بچه ی مادر شوهر فرهیخته مانده بود. آنقدر که از بوی تخمه ی کدو هم عقش می گرفت! و مو به تنش سیخ می شد!
بچه ی مردم انقدر لوس و ننر شده بود که پا به زمین بکوبد و گریه کند و بگوید که پول می خواهد تا تخمه ی کدو بخرد و مادر شوهر فرهیخته یکهو  حسگرهایش آنقدر عمل کرد و آنتن داد که دلش بخواهد تمام اطلاعات روانشناسانه ی کودکان را به کار بگیرد. بچه ی مردم را تنها توی اتاق گذاشته بود و دستگیره ی در را سفت چسبیده بود، تنها پانزده دقیقه ... بچه ی مردم که فکر کرده بود دوباره تنها مانده ، گریه کرده بود ، زار زده بود و اشک ریخته بود... ولی دل مادر شوهر فرهیخته هیچ به رحم نیامده بود، در را که باز کرد بچه ی خودش را پشت در دید، بچه ای که هنوز تخمه ی کدو می خواست .
مادر شوهر فرهیخته بیش از این تاب نیاورد، جلدی رفت سراغ لباسهای مهمانی بچه ؛ لباسهای بچه را تنش کرد، در همان حین هم هنوز دلش می خواست بچه ی خودش بشود بچه ی مردم . اما با وجود آن لباسهای اولیه هم بچه ی مردم شکل بچه ی خودش به نظر می رسید.
دست بچه را گرفت و به کوچه برد، از کوچه های باریک حرم ردش کرد. همان منطقه که بهش آبشار می گفتند و از آن گاری ها بود... همان گاری هایی که هزار جور هله هوله می فروشند . مادر شوهر فرهیخته دست بچه را ول کرد و بهش گفت برو تخمه ی کدو بخر؛ به این باور رسیده بود که بچه ، دیگر بچه ی مردم نمی شود ، حتی هرچه زور می زد نمی توانست بچه را به چشم بچه ی مردم ببیند ، همان طور که هیچ وقت بچه ی مردم یعنی عروسش را دوست نداشت و عروسش نمی دانست که مادر شوهر به این فرهیختگی اصلا دوستش ندارد و توی خانه تنهای تنها دلش را به این خوش کرده بود که بالاخره شب می شود و شوهرش که خسته و کوفته از سرکار برمی گردد می روند کوچه گردی ، دستهای همدیگر را می گیرن و خیال می کنند که مادر شوهر فرهیخته هردویشان را دوست دارد از بس که فرهیخته است!
end of jomle ye kelidi !
پ.ن : گمان نمی کنم مادر شوهر فرهیخته هم « بچه ی مردم» را خوانده باشد!

 


نوشته شده در پنج شنبه 87/4/27ساعت 7:32 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

گاهی وقتها آدم از سوسک نمی ترسد ، از ارتفاع نمی ترسد ، از تاریکی و تنهایی نمی ترسد ، از سلاطون (سرطان) و تیفون (توفان) هم نمی ترسد ، فقط از خودش می ترسد و همه ی دروغهایی که یک عمر به خودش گفته است . از رو به رو شدن با خودش می ترسد ، بهانه ام درس نیست ، امتحان نیست ، از این دو هم نمی ترسم اما احساس می کنم حرفی برای گفتن ندارم ... دوست ندارم بیش از این دروغ بگویم ، منتظر راستی و حقیقتم !

1- شاید نتونستم به همه ی نظرات پاسخی بدم .
2- فرصت عضویت در وبلاگ جدیدی رو ندارم ( به همین یکی هم نمی رسم!)
3- ایضا شرکت در امواج صادره از وبلاگ دوستان!
4- شرمنده ی همه ...


نوشته شده در جمعه 87/4/21ساعت 1:3 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

کلاس اول ابتدایی بودم ، تازه شمردن و نوشتن اعداد یک تا ده را یاد گرفته بودم ، معلممان می خواست هرجور که شده مفهوم بزرگی و کوچکی را توی کله های کوچکمان بچپاند . ضرورتش را در آن بهبوهه ی عددی نمی فهمم؟ اما آنجور چپاند که خودش دلش می خواست!
خانم معلم روی تخته سیاه یک زوج عدد نوشت ، با کلی فاصله ، از اینجا تا آنجا! به نظرم حتی اگر عددها 1 و 9 هم بودند اینقدر از هم فاصله نداشتند! به قولی کی می ره این همه راهو؟ اما خانم معلم قصد داشت با این دو تا عدد بی نوا کل تخته را تسخیر کند تا به هدفش برسد! البته فکر نکنید خانم معلم ما آدم فضایی و از این جور مدلها بود! نه!
یکی از عدد ها 5 بود و دیگری 1، اگر خانم معلم همان لحظه از من می پرسید 1 شکلات می خواهی یا 5 تا من فی الفور جواب می دادم 5 تا می خواهم و نیازی به این همه فلسفه چینی آموزشی نبود! ولی خوب چه می شود کرد! حتما این خانم معلم ما قصد داشته این مفهوم را در مغزهای ما نهادینه کند! و به نحوی زیر سازی مان را از پای بست محکم!
خانم معلم علامت بزگتری را سمت 5 قرار داد و مثل همه ی خانم معلمهای مهربان دنیا گفت:« خوب بچه ها! اگه گفتید این علامت شبیه چیه؟»
البته من الان می دانم این علامت ، نشان بزرگی ست! آنوقتها که نمی دانستم! این بود که همه ی نگاه ها ، هاج و واج به سمت تخته ماند. شاید هشت کجکی بود، شاید هفت کجکی بود ، شاید هم هیچی نبود و سرکاری بود! توی کلاس انیشتین و فیثاغورث نداشتیم که عقلش به این چیزها قد بدهد. همه یک مشت بچه ی از کودکی پرت شده به مدرسه بودیم که افکارمان هم در همان لحظه سمت و سوی یخچال  و جوی آب نزدیک خانه و بچه قورباغه هایش ، گل بازی و خاله بازی می گشت . کاری به بزرگی و کوچکی و حل این طور مسائل فلسفی نداشتیم که ماه کوچکتر است یا خورشید؟ به من چه؟ مامان چند سال از بابا بزگتر است به من چه؟ خانه ی عمه اینها چند متر بزرگتر از خانه ی مستاجری ماست به من چه؟ لیلا 5 تا عروسک دارد و من یکی! گمان نمی کنم این موضوع هم ذهنم را می آزرد.

بالاخره دل خانم معلم به رحم آمد و معما را حل کرد! بله! این شکل یک دهان بود! دهان بزرگ ماهی ای که همه ی کوچکترها را با این دهان هشتی کجکی اش قورت می داد! چه می دانم؟ یک ضرب می بلعید! به همه ی کوچکترها واکنش داشت اصلا!
خانم معلم 1 بیچاره را با شکل بیضی مانندی اسیر کرد و بعد انتهای دو خط را وصل کرد به آن علامت کذایی  .  علامت مثل دیواری میان دو عدد گذاشته شده بود، همین دیواری که نمی گذاشت بزرگترها کوچکترها راببینند و برعکس! اسم این دیوار بزرگتری بود.
عدد کوچیکه توی دهان ماهی مانده بود ، خورده شده بود، بلعیده شده بود و به گمانم داشت هضم می شد و احتمالا چند لحظه بعد هیچ اثری ازش در صحنه ی عالم نبود!
خانم معلم دندانهای تیز و برنده ی علامت بزرگتری را کشید. چشمش را کشید، برایش دم هم گذاشت، کوسه ی زشت با دندانهای تیزش توی دریای سیاه می گشت و دنبال کوچکترها می انداخت ، به آنها رحم نمی کرد، 5 خپل آن وسط مانده بود و برای خودش نطق می کرد:« من بزرگترم! عمرا اگه زورش به من برسه! دهان این ماهی همیشه طرف منه اما با من کاری نداره! این شما کوچکترها هستید که باید زیر دندانهای این کوسه ماهی خرد بشید!»
خانم معلم روی تخته سیاه نوشت: « 8 »
یک نگاه به 5 انداختم و یک نگاه به 8؛ با خودم فکر کردم من هشت تا شکلات را بیشتر از 5 تا دوست دارم! ای وای! 5 کوچکتر از 8 است!
بچه های کلاس یک صدا فریاد زدند:« 5 چاقالو! مواظب کوسه ماهی باش! اما 5خپل همچنان مشغول سخنرانی بود، توی این عوالم نبود!

5 که خورده شد دلم می خواست کوسه ماهی با خوردن آن سیر سیر بشود و دست از سر باقی عددها بردارد!

 


نوشته شده در دوشنبه 87/3/20ساعت 12:3 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >
Design By : LoxTheme.com