لــعل سـلـسـبیــل
از زبان یک چپ دست که از زندگی چپ دستی اش خسته شده است : بر همگان واضح و مبرهن است هرچیز که همراه تر است ، بهتر است . اصولا خانم ها و بیش از همه دختر خانم ها در این مورد گوی سبقت را از دیگران ربوده و هرچیز که فکر می کنند روزی و روزگاری به دردشان می خورد « همراهشان» یافت می شود . از شانه و آینه گرفته تا ناخنگیر و عکسهای عزیزانشان که اگر یکهو در طی مسیر از خانه تا دانشگاه و یا از خانه تا بازار و بالعکس دلشان برای این عزیزان تنگ شد آن عکس را بیرون آورده و به تماشا بنشینند . و باز هم بر همگان واضح و مبرهن است که این عمل چقدر با روحیه ی ظریف و لطیف دختر خانم ها هماهنگ است و به قول دوست هنرمندمان هارمونی دارد . پائیز 1387 عنکبوت های کوچولو ، دور تا دور لبهی سنگهای دیوار اتاقم خانه ساخته اند. دور گچبریهای دیوار هم برای خودشان شهرک ساخته اند. خانه هایشان عین چادر بیابان نشین هاست. یک عالم چادر عنکبوت نشین در اتاق من! بعضی وقت ها یکیشان را می بینم که دارد آن اطراف برای خودش قدم می زند. کسی چه می داند؟ شاید یک آواز عنکبوتی ناز هم زیر لب زمزمه می کند! اما همه شان آنقدر کوچکند که فکر نمی کنم زورشان برسد که مگس شکار کنند! بعضی وقتها شکارشان را بیرون خانه شان می آورند تا شقه اش بکنند. خانم بزرگ سفرهی قلمکار قدیمی اش را به بغل زد و به حیاط خانه آمد. درختهای سیب توی باغچه کم کم داشتند از خواب زمستانی بیدار می شدند. خانم بزرگ سفره را روی تخت زیر درخت سیب پهن کرد. هفت تا کاسهی یک رنگ اما لب پَر آورد. آنها را توی سفره چید. هفت تا گنجشک کوچولو روی درخت نشسته بودند. آنها خیلی دوست داشتند به خانم بزرگ کمک کنند. هفت تایی پریدند روی شاخه های پایین تر: «خانم بزرگ ! کمک نمیخوای؟» خانم بزرگ دستی به کمرش زد و گفت :« البته که کمک میخوام! » گنجشک اولی گفت: «من برات سیب میارم!» بعد پر زد و رفت توی اتاق، سراغ ظرف میوه. دُم سیب قرمز کوچکی را با نوکش گرفت. تند تند بال زد. سیب را توی کاسهی اول گذاشت. گنجشکها یک صدا خواندند: «چه سیب سرخ نازی!» گنجشک دومی گفت: «من برات سبزه میارم!». رفت و نشست لب حوض. نوک کوچکش را پر از آب کرد و ریخت روی سبزهها. با کمک خانم بزرگ، سر ظرف سبزه را گرفت و آن را توی سفره گذاشت. گنجشکها با هم خواندند: « چه سبزهی تازه ای! ». گنجشک سومی گفت:«من برات سیر میارم!». او هم بال زد و بال زد تا به سیرهای بافته به هم رسید. آنقدر نوک زد و نوک زد تا یک بوتهی سیر از بقیه جدا شد. آن را با نوکش گرفت و به این ترتیب کاسهی سومی هم پر شد. گنجشکها با هم خواندند: «چه سیر تند و تیزی!». گنجشک چهارمی گفت: «من برات سرکه میارم!». خانم بزرگ چشمهایش خوب نمیدید. گنجشک چهارم در شیشهی سرکه را باز کرد. گنجشک ها با هم خواندند: «چه سرکهی خوش رنگی!». گنجشک پنجم گنجهی خانم بزرگ را آنقدر گشت تا یک سکهی طلایی پیدا کرد. گنجشکها با هم خواندند: «چه سکه ی بلایی! رنگ خود طلایی!». گنجشک ششمی گفت: «من برات سنجد میارم!». خانم بزرگ دستش به طاقچهی بالایی نمیرسید. برای همین او، دانه دانه سنجدها را با نوک کوچکش میگرفت و سر سفرهی هفت سین میبرد. گنجشکها با هم خواندند:« چه سنجد زرنگی!». گنجشک هفتمی گفت: «من برات سمنو میارم!». اما توی خانه سمنو نبود. پرکشید و از خانهی خانم بزرگ بیرون رفت. توی هوا بوی سمنو شنید، از آن بالا دیگ بزرگی دید. پر از دود، دورش پر از آدم. به دیگ نزدیک شد. داغ بود. دور دیگ سمنو خیلی شلوغ بود. آدمها با هم گفتند: «برو کنارکوچولو! بالهات میسوزه!» گنجشک هفتمی دلش گرفت. غمگین شد. برگشت پیش باقی گنجشکها. گنجشکها فکری به خاطرشان رسید. همه با هم پرواز کردند. رفتند توی آسمان آبی. بلند تر از همیشه خواندند: «هفت سین خانم بزرگ، شش سین شده! هفت سین خانم بزرگ، شش سین شده!». همسایهها این خبر را شنیدند و هرکدام پیش خودش گفت: «یعنی سفرهی خانم بزرگ چی کم داره؟ سفرهی ما که سمنو نداره، یک سین دیگه میبرم و از خانم بزرگ به جایش سمنو میگیرم.». هرکدام هرچه از هفت سین را که اضافه داشت، برداشت و رفت دم خانهی خانم بزرگ. - تق تق تق! همهی همسایه ها توی حیاط خانهی خانم بزرگ جمع شدند. هرکدام یک سین، توی دست داشتند. اما گنجشکها هرچه نگاه کردند سین هفتم یعنی سمنو را ندیدند. گنجشک هفتمی که گریهاش گرفته بود گفت: «مگه سفرهی هفت سین میشه بدون سمنو؟». گنجشکها با هم خواندند: «هفت سین بدون سمنو؟». همسایهها همه ناراحت شدند. چون هیچکس در سفرهی هفت سینش سمنو نداشت. اما خانم بزرگ با لب خندان گفت: «فدای سرتون سمنو! اصلا چه خوب شد که سمنو نبود، چون اگه سمنو بود شما الان مهممون خونه ی من نبودید.» جوانه (1) ، ضمیمه ماهنامه غذا ، هاجر زمانی، ص (10) اگر رانندهی محترم یک عدد کامیون بودید، چه شعر یا جمله ای پشت ماشین خود می نوشتید؟ وقتی از خانههای هفتصد هشتصد متری روستا به خانهی هشتاد متری خودمان میآئیم، در نگاه اول خانه مان بسیار کوچک و محقر به نظر میرسد. راستش را بخواهید، کمی هم توی ذوقمان میخورد. کاکتوسها بیشتر از همه دست باغبانشان را میگزند. مامان، کاکتوس میکارد. بعضیهاشان را به گلدان جدید منتقل می کند، خاک بعضیشان را عوض می کند... درست مثل هرسال! می خواهم بدوم ، از این سو به آن سو. هفت بار که سهل است ، چهل بار . می خواهم فریاد کنم، همه ی توان دستها و پاها و حتی حنجره ام را به یاری بگیرم، مشت مشت خاک به روی سر و صورت بریزم اما نمیشود! مدتها بود میخواستم از «حدیث زندگی» بنویسم. از دوست با ارزش دو سالهی خودم . شاید الان کمی دیر به نظر برسد، اما به نظر من، برای از دوست گفتن، هیچ وقت دیر نیست. حدیث زندگی، حدیث همهی خوبیها و دوستیهاست. حدیث زندگی برای من در طی این مدت، تنها یک دوماهنامه نبوده. نشریه ای بوده که با آن زندگی کرده ام ، نوشته هایم را در آن به امانت گذاشتم و هر وقت که دلم برای خودم تنگ شده، به آن سر زده ام. هر شمارهاش برای من یک کتاب بود. دریچه ای که به سمت دنیایی نو باز می شد و به حرفهایش اعتماد داشتم. دوست ندارم آخر جملههایم را با «بودها» پر کنم. از نظر من اگر حدیث زندگی دیگر هیچ وقت چاپ نشود هم، همیشه هست. خاطری ست که در خاطره ها میماند. برای من که معنای زندگی را از حدیث زندگی گرفتم، این دو کلمه همیشه معنا دارد. حالا یک سال دوری، نه تنها خاطرش را دور نمیکند که دلتنگی بیشتری هم میآورد... اما غم و سنگینی روی دلم را نمی توانم کتمان کنم. جای خالی حدیث زندگی، حتی اگر یکسال هم باشد با هیچ چیز دیگری پر نخواهد شد! حتی به لوگوی آن هم عادت کرده بودم چه برسد به نوشته ها، شماره ها، موضوعات و... یادش بخیر! برای شمارهی معنای زندگی چقدر کتاب خواندم! هرچه کتاب، دکتر فرانکل نوشته بود، هرچه اینور و آن ور پیدا می کردم... همه ی شماره ها این طور بود، حتی روی آن موضوعاتی هم که ننوشتم کار کردم و این چه احساس خوبی ست! احساس بزرگ شدن در کنار بقیه ، ثبت شدن و ماندن ... در این میان بیشتر از همه، مدیون آقای خسروی (شادیبا) هستم، مجلات کمی تازه کار ها را جدی میگیرند. اما جناب شادیبا اینطور نبودند. شاید بیشتر از خودم، مرا باور داشتند و این را هرگز فراموش نخواهم کرد. همین طور با شادی زیستن را، خندیدن و شادیبا ! بعضی آدمها وقتی دماغشان بگیرد و کیپ بشود بهتر می دانند که چه بکنند تا وقتی که دلشان میگیرد.
خدایا! اصلا چرا چپ دست ها را آفریدی؟ حالا که آفریدی چرا کمتر از راست دست ها آفریدی ؟
ولی آقایان معمولا چیز زیادی همراهشان ندارند وآنچه که همراه دارند در دلشان و در وجودشان مستتر است و بعضی اوقات هوس به نمایش گذاشتن آن را می کنند . یکی از این چیزهای ارزشمند که گه گاه سرنوشت بعضی از آقا پسرها را نیز در عنفوان جوانی رقم می زند همین سوت بلبلی خودمان است . البته سوت بلبلی همانند نرم افزارهایی که هر روز به روز می شوند ورژنهای مختلف تاریخی دارد . و شاید به احترام مخترع و مبدع سوت بلبلی ، اکثریت آن را به نام سوت بلبلی می شناسند.
نمی دانم از کی و چه روزگاری آقا پسرها کشف کردند که بعضی از این جنس لطیف خودمان به سوت بلبلی حساسیت شدید دارند و در بعضی مواقع نسبت به آن واکنش نشان می دهند . حالا این واکنش از نوع فیزیکی ست یا شیمیایی؟ دانشمندان هنوز در این باب اختلاف عقیده دارند .
و این هم برای خودش علت دارد . این که صدای سوت بلبلی چه تاثیری در خانم ها می گذارد که بعضی با لنگه دمپایی و کفش به سراغ خواننده ی محترم می روند و بعضی ترجیح می دهند که هی سرخ و سفید شوند هنوز که هنوزه به صورت معمایی جاوید باقی مانده و کمتر کسی جرئت بررسی و کندوکاو در این رابطه را به خود می دهد .
بله! داشتم از انواع مختلف سوت بلبلی برایتان قلم فرسایی می کردم ، اصلا شاید این تحقیقات و بررسی هایم را در کتابی چاپانیدم به نام « از سوت بلبلی تا...» . و این سه نقطه هم که معرف حضورتان هست؟ این نکته را یادآوری می کند که سوت بلبلی هنوز جای پیشرفت دارد و حالا حالاها مانده تا به آخرین درجه از تحول و پیشرفت خود برسد .خودتان خوب می دانید که دوران داش آکل بازی مدتهاست که تمام شده و جای خودش را به چیزهای دیگری مثلا همان انواع همراه داده است . چشممان شنیده و گوشمان دیده که یک زنگ گوشی همراه می تواند نقش سرنوشت سازی در آینده ی پسران و دختران داشته باشد . چه آقا پسری که در مجلس خواستگاری زنگ همراهش به صدا در آمد و دختر خانم چندشش شد و همانجا پاسخ منفی را اعلام کرد...
البته ما هم در کار این دنیا و بازی هایش مانده ایم ، اما باز هم شنیده شده که دختر خانمی شیفته ی زنگ همراه آقا پسری شد و از آنجا سرنوشت این دو به هم پیوند خورد. این سوت بلبلی عصر حاضر پایش را کمی فراتر گذاشته و اثرات جالبی بر روی روح و روان انسانها گذاشته است، چه اینکه مدل و رنگ و خیلی عوامل دیگر نیز دارد به اثبات می رسد که نقش مهمی در جلب و جذب جنس مخالف دارد. و در این میان شرکتهای محترم گوشی سازی حواسشان را بیشتر از دیگران جمع کرده و به ساخت و پرداخت انواع و اقسام گوشی ها با انواع مدلها و رنگها و کاراییها پرداخته اند. تازه کلی نشسته و روانشناسی گوشی همراه هم کرده اند که خانم ها گوشی هایی با مدل تاشو و همین طور ظریف مریف و لاغر مردنی را ترجیح می دهند اما بعضی اوقات اندک گوشه چشمی به گوشی های مدل مردانه تر هم نشان می دهند.
در این میان نباید نقش بلوتوث یا همان «دندان آبی » خودمان را نادیده گرفت. آنچه که یک سوت بلبلی را جاودان می کرد جملات حکیمانه ای بود که از پس آن بر روح و روان طرفین می نشست و نقش مهمی هم در ایجاد این شیفتگی داشت. جملاتی مثل: «حبستو بکشم قناری» و یا «دیونه ی نگاهتم» در واقع مکمل سوت بلبلی بودند و حالا با روشن نمودن بلوتوث گوشی عزیزتر از جان، می توان تاثیر این نوای شیرین را با نوشته ای ، تصویری ، کلیپی چیزی چند برابر کرد...
البته هرچیزی فرهنگ خاص خودش را دارد و اگر از حد فراتر برود تاثیر خودش را از دست می دهد، چه همان بی جنبه بازی ها در مورد این سوت بلبلی های مدرن می تواند همان پیامدهای فیزیکی سوت بلبلی را به همراه داشته باشد و کسی به بنده نگوید که در مقاله ات به این اشاره نکردی! و از این حرفها...
اس ام اس ( همان پیامک سابق!)؛ هرچه چنته تان در این باره پرتر و بیشتر و عاشقانه تر و پرسوز و گدازتر باشد موفقیت شما تضمین تر شده است! حالا که با کلی خفت و خواری و دردسر شماره ی همراه جنس لطیف را به دست آوردید می توانید فرستادن کیلویی پیامک ها را آغاز کنید چرا که همین اول کاری طرفتان را در بهت و حیرانی فرو ببرد و باورش بشود که با یک داش آکل مدرن که خیلی هم دست و دلباز است مواجه شده و بهتر است بیش ازاین فرصت را از دست ندهد! البته این پیامک بازی همانند بلوتوث بازی پیامدهای خاص خودش را دارد و می تواند دربعضی مواقع شما را تا ناکجا آباد پیش ببرد!
همیشه این جمله را از جانب بنده در گوش داشته باشید که «پیامک شما معرف شخصیت شماست...» و « ای که می دستت میرسد کاری بکن! پیش از آن کز تو ناید هیچ کار!» حالا این بیت چه ارتباطی به موضوع مطرح شده دارد؟ خوب این می تواند برای شروع یک پیامک بازی عاشقانه ، کنجکاوی را تا سرحد ، بالا ببرد، همین طور فیتیله عواطف جنس لطیف را بالا بکشد.
این پیامک بازی یک حسن دیگری هم که دارد این است که می تواند طبع شعر شما را تا منتها درجه بالا ببرد و شاید درنهایت از شما شاعری چیزی ساخت، (ما که بخیل نیستیم). اما در نهایت توصیه ی ما به شما این است که حواستان به همه چیز، مثلا قبوضات محترم نیز باشد که از قدیم و ندیم هم گفته اند که پشیمانی هیچ چاره ای ندارد.
مامان هروقت که به اتاقم می آید ، می گوید تارهای عنکبوت روی در و دیوار خانه باعث کم شدن رزق و روزی می شود. باید یک جارو بگیری دستت و خانه هایشان را خراب بکنی. الان هم این حرف را زده و رفته است. من اما به جای اینکه به حرفش گوش بکنم ، اینجا نشسته ام و دارم این حرفها را می نویسم. خوب اگر من خانه شان را خراب بکنم، آنها کجا بروند؟
- خوش آمدی! بفرما تو همسایه!
- تق تق تق! نذری آوردم براتون!
خانم بزرگ در خانهاش را باز کرد. بوی سمنو توی خانه پیچید. گنجشکها با سروصدای خوشحالی خانه را روی سرشان گذاشتند. لبهای همه خندان شد. درختهای سیب از خندهی آنها به خنده افتادند و تمام شکوفههایشان باز شد. بهار آمد.
اگر این جملهی قصار یا یک بیت شعر، بیانگر تمام هدفها و ارزشهای شما باشد، همین طور هرکسی فقط بتواند یک جمله برای خودش انتخاب بکند و این جمله همیشه و همه جا همراهش باشد، ببینید این جمله، چه ارزشی پیدا می کند، چرا که نشان دهندهی تمام خط مشی زندگی شماست.
در چنین موقعیتی، هرکسی دنبال قصارترین و با معناترین جمله است. به قشنگترین و خوش رنگو لعاب ترین جملهها به قید قرعه جایزه میدهند؟ بعید میدانم از این خبرها باشد. اما اگر جایزه ای به ارتفاع قلهی اورست هم در کار نباشد، باز هم همه دنبال بهترین هستند. چرا که قرار است این جمله را تا آخر عمر و برای همیشه دنبال خودشان یدک بکشند و تازه! دیگران هم حق دارند این جمله ی شما را ببینند و با خودتان مقایسه کنند!
خوب، برگردیم سر اصل مطلب، شما اگر رانندهی محترم یک عدد کامیون بودید، چه شعری پشت ماشین خود می نوشتید؟
به نوزادی فکر میکنم که تازه به دنیا آمده است و برای اولین بار چشمش به جمال این دنیا باز میشود. این دنیا کجا و آن دنیا کجا؟
به درد خودم راضی میشوم!
مامان آنها را ترو خشک می کند، در آغوش می گیرد (البته با دستکش!). آنچنان با علاقه این کار را انجام میدهد که هر لحظه منتظرم لبهایش را بگذارد روی یکی از این کاکتوسهای کوچولو و ببوسدشان.
مامان به کاکتوسها می گوید:« زبان مادر شوهر»، اما نه! به لهجهی خودمان می گوید:«زِبون خارسو » و من به این فکر می کنم که چه کسی این همه زبان مادر شوهرش را دوست دارد؟ .
من به تمام زبان خارسوهایی که مامان میکارد و جابهجایشان میکند حسودیام میشود. مامان من، بهترین مامان کاکتوسهاست.
میشود اما اهمیتی ندارد وقتی که اسماعیلی نیست!
دلم برای همهی حدیث زندگی ایها تنگ میشود . هنوز هم باورم نمیشود حدیث زندگی «حدیث زندگی» را!
Design By : LoxTheme.com |