سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

من و مامان و فاطمه یه بستنی یو با هم خوردیم . من و فاطمه سهممون رو خورده بودیم . مونده بود بستنی مامان . چقدر بستنی مامان خوشمزه بود شاید چون از توی قاشق اون خوردم . نمی دونم منم اگه یه روزی مامان شم بستنی مو با بچه هام شریکی می خورم یا نه ؟ چقد سخته مامان شدن !

 

*به خاطر تشریف فرمایی به مسافرت ، تا چند روز نمی تونم وبلاگو به روز کنم .

خداحافظ تا ...

 


نوشته شده در یکشنبه 86/5/21ساعت 11:22 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

« خوش خیال »

راست می گفت لعنتی ! خیلی به هم شبیه بودیم !‌ عکسشو که جلوی چشمم بود دوباره نگاه کردم ، یعنی دو تا آدم می تونستن اینقدر به هم شبیه باشن ؟ یادم نمی یومد توی زندگیم در مورد یه برادر دوقلو چیزی شنیده باشم ؟!  

خوب اولش خیلی خوشحال شدم چون فکر کردم بعد یه عمر برادر گمشده مو پیدا کردم اما وقتی نوشته ی بالای عکسو خوندم که نوشته بود : « مرگ نابه هنگام مرحوم مغفور را تسلیت  ... » بی اختیار دنبال ماموری که سراغم اومده بود تا از سرگردونی نجات پیدا کنم ، راه افتادم !‌


نوشته شده در شنبه 86/5/20ساعت 10:37 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

وای که چقدر کادو خریدن برای آقایون سخته ! چند تا کاندیداهم داشتم مثل یک ماوس کامپیوتر ، یک صفحه کلید ، بلندگوی کامپیوتر و جوراب ! آخرشم بعد کلی گشت و گذار به یک پیراهن چارخونه ی سفید خوشگل رضایت دادم ، 7500 تومن که با پونصد تومن تخفیف شد 7000 تومن . چیکار می شه کرد ؟ یه داداش بیشتر ندارم که شب مبعث به دنیا اومده باشه !

امشب حرم حضرت معصومه چقدر قشنگ بود ، تمام خستگی های امروزم با نشستن توی حیاط حرم از بین رفت ، دم اذان صدای نقاره خونه هم بلند شد ، کبوترای حرم گیج شده بودند و توی آسمون پرواز می کردند . آرزو کردم کاش همه جا ، آسمون همه ی دل ها چراغونی باشه و پر از نور . همیشه عید باشه و همه جا غرق شادی و شور ؛

عید همگی مبارک !


نوشته شده در جمعه 86/5/19ساعت 10:41 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

به خاطر انبساط خاطر خواننده های وبلاگ لعل سلسبیل و همین طور جو زدگی در مورد شخص شخیص کنکور و استفاده از تجربیات صاحب وبلاگ ! روی ادامه ی مطلب کلیک کنید تا ماجرای کنکور دادن هاجرو از زبون خودش بشنوید !

« ماجرای کنکور دادن من » :

 

ادامه مطلب...

نوشته شده در جمعه 86/5/19ساعت 11:1 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

تا حالا هدیه ی عجیب غریب نگرفته بودم که امروز گرفتم !
فکر می کنید چی می تونست باشه ؟
یه کابل
USB  کادو پیچ شده !
شما تا حالا چه کادوهایی گرفتید که فکر می کنید عجیب غریب بوده ؟


نوشته شده در چهارشنبه 86/5/17ساعت 11:40 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

( 14 )

همیشه دوست دارم بدونم بین واقعیت ها و ذهنیت های من چقدر تفاوت وجود داره ؟ و خوب هرچی به هم نزدیک تر بهتر ! اما بعضی موردا هستند که یه کم فرق می کنن ! مثلا در خوبی ها و زیبایی ها . خوبی ها هرچه بیشتر از ذهنیت و تصورت چه بهتر ! و زیبایی هام همین طور .

امروز برای اولین بار یکی از دوستای وبلاگیمو از نزدیک دیدم . دل ها از قبل به هم نزدیک شده بودند ، برای هم تپیده بودند و با یک لبخند به هم رسیدند ، پیدا کردن آدمی که تا حالا حتی عکسش رو هم ندیدی بین جمعیت کار سختیه ، حرفای شب قبلش توی ذهنم می چرخید : « من سبزه ام ، مانتوی کرم و چادر که همه دارند ! » و من هم یه دختر تپلوی سفید با مانتوی کرم! چادر هم که جزو ملزوماته ، حرم ؛ کفشداری شماره ی 4 ، ساعت نه صبح ، من دو دقیقه زودتر رسیدم و اون دو دقیقه دیر تر ، ذهن ریاضیم دست بردار نبود و هی می گفت میانگینش دقیقا می شه همون ساعت نه !

همه چیز خیلی بهتر از تصورم بود ، کی بدش میاد از پیدا کردن یه خواهر خوب و یک دوست مهربون اون هم همزمان ؟ اما خوب ! پی به یه حقیقت تلخ بردم ؛ قدم از اونی که فکر می کردم  چند سانتی کوتاه تره !


نوشته شده در سه شنبه 86/5/16ساعت 10:49 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

( 13 )

مامان صفحه ی دسکتاپ کامپیوترمو دید و گفت عین جنگله ، بابا گفت نه خانم ! تازه با اتاقش ست شده و داداش گفت فردا مد می شه ! ولی بر اثر یک تفاهم تاریخی همه شون با هم به من خندیدند .

نمی دونم چی بود ؟ ولی یه چیزی درونم جوشید و داغ داغ شدم . احتمالا غیرتم گل کرده بود ! پس دست به کار شدم .
مامان گفت الان شده عینهو دسته ی گل !‌ بابا گفت آدرسو که اشتباهی نیومدیم ؟ و داداش گفت از این استعداد هام داشتی و رو نمی کردی ؟
ولی نمی دونم چی شد که همه ی گلدونای دسکتاپم پژمرده شدن . مثل اینکه همون جنگلو بیشتر دوست داشتند !


نوشته شده در دوشنبه 86/5/15ساعت 11:11 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

( 12 )

به قول مامان امروز رفته بودم دیدن عشقم ! گلزار شهدا ... توی این گرما از خونه زدم بیرون و چشمامو که وا کردم دیدم اونجام ، نمی دونم چرا اونجا بودم چون من نه از تجدید میثاق و بیعت با شهدا چیزی سرم می شه و نه زیر اون قبرا آشنایی منتظرمه که با سنگ ریزه خبرش کنم .
بر خلاف شبای جمعه روزای عادی هفته اینجا خیلی خلوته ، آرامش عجیبی داره ، آرامشی از جنس ابدیت ... لای قبرا راه می رم و سنگ قبرا رو می خونم . مامان می گه خوندن سنگ قبر مکروهه ، نورچشمو کم می کنه ... اما جلوی چشممو نمی تونم بگیرم .
دوست دارم وقتی می رم اونجا چند شاخه گل با خودم ببرم ، یه شیشه ی گلابم کنارش باشه خیلی خوب می شه . ولی روی کدوم قبر گل بذارم و روی کدوم یکی گلاب بریزم ؟
دوست دارم بدونم چند شاخه گل و شیشه ی گلاب بیارم برای همه ی قبرا کفایت می کنه ؟

  


نوشته شده در یکشنبه 86/5/14ساعت 10:44 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

 

( 11 )

دیدم عجب گیری افتادم ! به غیر از اون کتاب زیست شناسی سال اول دبیرستان توی عمرم هیچ کتاب پزشکی نخونده بودم و شخصیت داستانی که باید بازنویسی می کردم حصبه داشت . هیچ ذهنیتی راجع به اینکه این بیماری چطوری یه و از کجا میاد و شایدم به بیمار بیچاره رو کجا می بره !!! نداشتم . رفتم توی پاگرد پله ها و داد زدم : مامان ! بابا ! این حصبه چیه ؟ چه طوریه ؟ ولی هیچ کدوم چیزی نمی دونستن ، تازه کلی هم تعجب کردند که چیکار به کار حصبه دارم این وقت روز ؟

خدا خدا می کردم که سرفه جزو علائم بیماری باشه ، آخه به نظرم سرفه با کلاس ترین علامت بیماری یه که وجود داره . تصور کردم که شخصیتم خیلی رمانتیک توی رختخواب خوابیده و صداس سرفه هاش به گوش می رسه . هووووم ! بد نیست !  با این فکرا و خیالات دست به سرچ اینترنتی شدم و آخرشم دیدم که نوچ ! سرفه ای در کار نیست ! تازه این بیماری رو جزو بلایای طبیعی دسته بندی کرده بود که به نظرم خیلی جالب اومد .

پیش نیاز : یه سرچم شما بکنید بد نیست !

 


نوشته شده در شنبه 86/5/13ساعت 10:49 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

 

( 10 )

اولش اصلا نفهمیدم با من است ! توی عوالم خودم بودم . ساعت را نگاه کردم . خیلی وقت بود توی حرم نشسته بودم ،  باید می رفتم خانه . پیرزن لاغر اندام و چروکیده ای بود که از من می خواست برایش زیارت امین الله را بخوانم . ازش عذر خواستم اما سر دردو دلش باز شد که : زکات علم ... خدا احتیاج هیچ بنده ای را ... و بسوزد پدر ...

هیچ تصوری از این زیارت نداشتم ، شاید قبلا خوانده بودم شاید هم نه . کنارش نشستم ، مفاتیح را از دستش گرفتم . جای زیارت را نشانم داد ، حفظ بود ؛ پایین ، گوشه ی سمت چپ مفاتیج ، فکر کنم صفحه ی ششصد و ... شروع به خواندن کردم ، گفت بلند تر بخوان ! گوشهایم سنگین است . جلوتر از من می خواند ، سرنخ را از من گرفته بود و پیش می رفت ، چه خوب هم پیش می رفت ! بدون حتی یک غلط ! اعراب وقف ها را هم حفظ بود .

با سرعت او همگام نمی شدم ، چند جا تپق زدم ،  بعضی کلمه ها را لای صدای او قورت دادم و خیلی ها را هم منتظر شدم پیش از من بگوید تا فقط تکرار کنم . وقتی تمام شد خیس عرق بودم ، مجبور بودم آنقدر بلند بخوانم که غلط هایم درست مثل یک تابلوی نقاشی توی چشم بیایند . عین ضربه های جا مانده ی قلم موی یک نقاش ناشی بر نقشی ظریف ، مثلا صورت ، چشمها ، گونه ها . و بعد مقایسه ی اصل با اثر ...

و چقدر از من تشکر کرد : خوشبخت بشوی ، به آرزوهایت برسی ...

باخودم فکر کردم : ای کاش لایق همه ی چیزهایی بودیم که هر روز و هر روزه نصیبمان می شود !


نوشته شده در جمعه 86/5/12ساعت 10:42 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

<   <<   26   27   28   29      >
Design By : LoxTheme.com