سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

خدایا!
فصل پاییز هر کسی را یاد یک چیزی می­اندازد؛
بابا یاد برگ­ریزان درخت­ها
مامان قارقار کلاغ­ها
آبجی هم یاد درس و مدرسه می­افتد.
اما من یادم به خانه بابابزرگ و جشن تولدم می­آید؛
جشن تولد من با انارهای دانه کرده
توی کاسه­ی چینی
 خرمالوهای رسیده لب طاقچه
و همه­ی اعضای خانواده دور هم.
خدایا!
ممنون که من را در این فصل زیبا متولد کردی
و این همه نشانه­های قشنگ برای پاییز قرار دادی.

چاپ شده در جوانه غذا؛ ضمیمه کودک شماره 51 نشریه «غذا»


نوشته شده در شنبه 90/8/7ساعت 4:9 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

این قاشق اضافی به خاطر تو که درکم نکردی..
این یک قاشق هم برای این که تنهایم گذاشتی و رفتی..
این را هم می­خورم برای همه­ی کم محلی­هایت...
این اضافی آخری هم برای این که چاق بشوم که قیافه­ام عوض بشود و تو اگر هم برگردی من را نشناسی..
اصلا اینقدر می­خورم که به مرز ترکیدن برسم. هرچند اگر بترکم هم صدایش را نمی­شنوی، همان­طوری که صدای ترک خوردن دلم را نشنیدی...

این شکلات را به همراه همه­ی قندهایش می­خورم برای این­که دلت را زدم...
این شکلات انرژی زا برای اینکه صورتم جوش بزند و زشت بشوم...
این یکی برای دل خودم، چون طعم توت فرنگی­اش را خیلی دوست داشتم و تو هیچ وقت نفهمیدی...
این دو تا هم از لج تو، آخر طعم نعنایی دوست نداشتی...
این شکلات کرمدار هم محض گل روی دور شکمم که دارد رکورد می­زند و به 100 سانتی­متر نزدیک شده است و بغلم که کنی دیگر دست­هایت دور کمرم به هم نمی­رسند...
این یک دانه هم برای اینکه بعد رفتن تو هرچه شیرینی و شکلات می­خورم، طعم دهانم شیرین نمی­شود، همین طور تلخ مانده است...

*پرخوری عصبی نام یک بیماری است. برای اطلاعات بیشتر لطفا سرچ کنید!
نگارنده پرخوری عصبی ندارد، لطفا سوال نفرمایید!


نوشته شده در دوشنبه 90/8/2ساعت 2:10 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

امید یک چتر مسخره است که...
*وقتی بهش نیاز داری آن را باز می­کنی و می­بینی به اشتباه چتر خواهر کوچکت را برداشتی.
*هر لحظه امکان دارد بادی، طوفانی، گردبادی آن را با خودش ببرد.
*با اولین قطره باران می­فهمی چترت سوراخ است و چکه می­کند.
*فقط سر و شانه­ات را از باران حفظ می­کند، از کمر به پایین خیس خالی می­شوی! خصوصا اگر اشتباهی پا توی چاله­ای چیزی بگذاری و یا یک ماشین با شتاب از کنارت رد شود.
*یک روز ابری با خودت بیرون می­بری و باران نمی­بارد، روز بعد که آفتابی است، چتر نمی­بری و باران می­بارد!
گاهی بدون چتر زیر باران قدم بزنی و خیس شوی، سنگین رنگین تری!


نوشته شده در سه شنبه 90/7/26ساعت 2:22 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

 1-
همیشه با خودش فکر می­کرد: بیچاره مادربزرگ! خدا چقدر بی ریخت آفریده­اش!
به آینه نگاه کرد، مادربزرگ بهش زل زده بود.
2-
هنوز چسب­های بعد عمل جراحی زیبایی بینی­اش را برنداشته بود و به قیافه­ی جدیدش عادت نکرده بود که توی تصادف، بینی­اش شکست.
3-
آخرین دانه­ی چیپس را که خِرچ خرِچ جوید، صفحه­ی سلامتی روزنامه آماده شده بود؛ با سرتیتر:
« تنقلات و فست فود، قاتلان خاموش».
4-
نامزدش زیر گوشش زمزمه کرد: یک کمی هم به فکر من باش!
با خودش فکر کرد: پس چه کسی به فکر من باشد؟


نوشته شده در سه شنبه 90/7/19ساعت 7:52 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

به نظر بابا (البته با خنده و شوخی این را می­گوید) قلب هرکسی در یک جای اوست. مثلا قلب یک پادو در پای اوست که همه­اش باید بدود و کار کند. قلب یک آدم خسیس یا تاجر توی جیبش می­تپد. اگر جیبش یک دفعه خالی شود، قلب او می­گیرد و گاهی هم سکته می­کند و می­میرد. قلب یک عارف یا مردِ خدا کف دست­هایش قرار دارد، وقتی که دست­هایش را رو به خدا می­گیرد. قلب یک دیده­بان در چشم­هایش می­زند. بابا می­گوید همه­ی رمز مسئله در یک شوخی قدیمی نهفته است که یک لوطی با میمونش یا اَنترش در قدیم می­کرد. لوطی معرکه­گیر در میان حلقه­ی جمعیت، از میمون می­پرسید: جای دوست کجاست؟
و میمون قلبش را نشان می­داد.

قلب بابا توی جورابش است/ نقی سلیمانی/ نشر شکوفه، 1388


نوشته شده در جمعه 90/7/8ساعت 10:18 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

پاییز که می­شود، کلاغ­ها توی دلم عروسی می­گیرند.
*
آدم و حوا خواستند با برگ خود را بپوشانند، پاییز متولد شد.
*
پاییز تنها عروسی که سرش برگ می پاشند، عوض نقل!
*
مشکی هم رنگی ست؛
مثل زرد و نارنجی فصل ندارد،
اما دل که دارد!


نوشته شده در شنبه 90/7/2ساعت 6:3 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

مصیبت است بستن بند کفش؛
وقتی به خیال توام.
*
بارون اومد جرجر خبر از تو نیومد؛
صدای زنگ گوشی­ام را عوض می­کنم.
*
بهار را بعد زمستان؛
تو را پیش خودم باور دارم.
*
برگ با بهار، عاشقانه­ی من با تو
می­آید.
*
برق چشمان تو که برود؛
دنیای من خاموش می­شود.
*
می­شناسی­ام؟
سال­هاست به پنجره قلب تو سرک می­کشم.
*
جرعه جرعه، ذره ذره
هنوز باور ندارم هستی؛
هضم و جذب تو سخت است.
*
قلبم از انتظار زنگ گرفته؛
بی زحمت یک قوطی رنگ بگیر،
به کل زندگی­ام بپاش.

 *
احمقانه فکر می­کنم
که عاشقانه به من فکر می­کنی.


نوشته شده در جمعه 90/6/18ساعت 1:22 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

محکم، خورد توی ذوقم. محکم­تر از این هم می­شد؟ گمان نمی­کنم. ذوقم یک چشمش را گرفت و داد زد:آی! آی کور شدم! ذوقم به زحمت خودش را از او جدا کرد، چسبیده بود بهش، مگر ولش می­کرد؟ چشم ذوقم قلنبه شده بود. قرمز قرمز، ذوقم ولو شد روی زمین، داشت از درد به خودش می­پیچید. او همان­جا نشسته بود روی صندلی و خیره خیره بهش نگاه می­کرد. انگار نه انگار که این بلا را او سرش آورده است. یک کم دیگر نگاهش کرد، بعد شانه­هایش را بالا انداخت، زیر لب گفت: به هر حال نظر من همین بود که گفتم! بیچاره ذوقم! چه نقشه­ها که نکشیده بود، چه خیال­ها که نکرده بود. ذوقم از درد ناله زد. دلم برایش سوخت و بفهمی نفهمی توی چشمم اشک آمد. او از روی صندلی­اش بلند شد و گفت:عجله دارم و رفت. کاغذها را توی دستم فشردم، از عرق خیس و مچاله شده بودند. استاد گفت: دیگر کسی نسبت به این داستان نظری ندارد؟ یک نظر دیگر! ذوقم یکه خورد و با التماس و درد نگاهم کرد. یک دست دیگر بالا رفت. ذوقم به زحمت خودش را به گوشه­­ی کلاس داستان نویسی کشید و در خودش جمع شد.


نوشته شده در شنبه 90/6/12ساعت 1:14 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

خیلی وقت است دلم می­خواهد زمان را فراموش کنم اما نمی­شود، ساعت نمی­گذارد، تقویم نمی­گذارد. هرچیزی را که نگاه میکنی، حتی مایکروفر، یک ساعت بهش چسبانده­اند. یکی نیست بگوید این همه ساعت و دقیقه و ثانیه بازی برای چی؟
نمی­خواهم بدانم امروز چند شنبه است، چند تا شنبه دیگر هم باید بیاید و برود و من ابلهانه حساب کتابش را داشته باشم؟ می­خواهم همه­ی این حساب کتاب­ها را بریزم دور. می­خواهم انسان دور از تمدنی باشم که غار تنهایی خودش را دارد. حتی بلد نیست آتش روشن کند اما خوب می­داند چطور از درخت­های بلند و وحشی میوه بالا برود و برای خودش تارزان بازی در بیاورد... می­خواهم آن انسانی باشم که هنوز شکار بلد نیست، هنوز نیزه و تیرکمان ندارد. هنوز دستش به خون هیچ چرنده و پرنده­ای آلوده نشده است. باید حس خوبی داشته باشد آدمی باشی که تک تک سلول­های بدنش زنده است و نفس می­کشد... نمی­داند درد و مریضی چیست... غم و غصه چیست، تنهایی چیست...
می­خواهم آن انسانی باشم که بعضی­ها می­گویند او هنوز به تکامل نرسیده بود، وحشی بود، بیشتر شبیه میمون بود تا آدم... اما من همان را می­خواهم که هنوز اسم ندارد. وحشی­ست اما لب به گوشت تن هیچ مرداری نزده است... همان که چشم­هایش دودوی معصومانه یک بره را دارد موقع خوردن علف...
لذت کشف آتش را نمی­خواهم، کشف نخستین کلمه را نمی­خواهم، توی غار من هیچ کس از سرما یخ نمی­زند، هیچ کس با حرف نزدن تنها نمی­ماند... من همان خود وحشی­ام را می­خواهم...


نوشته شده در چهارشنبه 90/6/9ساعت 3:45 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

تمام روز به تو فکر می­کنم، راه که می­روم، حرف که می­زنم، خواب که می­روم، کار که می­کنم...
ظرف­ها را که می­سابم، تلویزیون را که دستمال می­کشم... از کجا معلوم؟ شاید روح چراغ جادو توی یکیشان رفته باشد و تو را پیش چشمانم ظاهر کند، شاید...


نوشته شده در یکشنبه 90/6/6ساعت 4:4 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
Design By : LoxTheme.com