لــعل سـلـسـبیــل
توی فیلم ها و رمان ها، حتی قصه ها، کوچک ترین اطلاعاتی که به بیننده داده می شود، کمکی به پیشبرد داستان می کند. خوب یا بد. هیچ قسمت از داستان زائد و وقت تلف کن نیست. حتما کاربردی در اصل ماجرا دارد که آورده می شود. دارم به این فکر می کنم که بینشم به زندگی را هم این طوری کنم. شاید هیچ چیز در زندگی بی اهمیت و بی دلیل نیست. احتمالا یک جایی در قصه ی زندگی به کار می آید. مثلا آدم هایی که تا آخر عمر در زمان ها و مکان های مختلف با آن ها آشنا می شویم. منتهی قصه زندگی پیچیده تر از یک فیلم یا رمان است. در زندگی واقعی این جزئیات آنقدر با سرعت کم و ذره ذره کنار هم چیده می شود که بعضی وقت ها فکر می کنیم بیهوده اند یا وقت تلف کن و وقتی هم این پازل درست شد، حواسمان بهش نیست. «من هم یک روز بچه بودم» پیرمرد در را باز کرد. چهارپایه کوچکی دستش بود، کت ضخیمی پوشیده بود که مطابق با فصل نبود. همانطور دولا دولا آمد. چهارپایه را روی زمین گذاشت. با پایش تکه آجر کوچکی را بین در گذاشت که بسته نشود. آرام نشست، با این حال صدای استخوان هایش را شنید. کوچه پر سرو صدا بود. یک طرف کوچه بچه ها گل کوچیک بازی می کردند. آن طرف هم چند تا پسر بچه کوچک تر مشغول دوچرخه سواری بودند، با لاستیک های دوچرخه شان روی آسفالت خط می انداختند و کیف می کردند. سه تا دختر هم مشغول لی لی بودند. از توی خانه های مربعی شکل می پریدند و به خانه های تازه سر می کشیدند. پیرمرد همه را زیر نظر داشت. با این حال هیچ کدام از بچه ها توجهی به او نداشتند، انگار او مجسمه ای ست که جلوی یکی از ده ها خانه کوچه سبز شده است. آن قدر با دقت نگاه کرد که غروب شد و دیگر بچه ای توی کوچه نماند. بلند شد، آستین هایش را تا زد، چهار پایه اش را برداشت و با پا آجر کوچک لای در را کنار زد و گوش به زنگ صدای اذان ماند. وقتی فکرش را میکنم، میبینم میباید کار ضمنی و موذیانه روی فرهنگ ما شده باشد تا ناکسانی توفیق یافته باشند به این صورت غم انگیز، مردم ما را از هم، از خود دور گردانند. میباید حساب شده این کار شروع شده و ادامه یافته باشد تا اینکه جهت کینهی مردم را از دشمن به خود برگردانده باشد، کینهای مضحک و در عین حال فجی! تقویت بیگانگی مردم، نسبت به خود بی سببی نیست. این تفرقه خود اطمینان بخش ترین پایگاه بوده و هست برای بیگانگاه و مهاجمان. مردم را از یکدیگر بیزار کردن! چه سمی ثمربخش تر از این؟! منطقه به جای طبقه! تبار به جای تنخوار! ... نمیدانم این تخمهی نادرست در کدام زمینه ی مساعد رشد یافته است؟ در ملوک الطوایفی آیا؟ شاید! با تقویت بیگانه آیا؟ حتما. دریغا، همچنان ادامه دارد! تا یگانگی مردم چند فرسنگ است؟ چند ده فرسنگ آیا؟ پ.ن: محمود دولت آبادی/ دیدار بلوچ، کارنامه سپنج، صفحه 700
می توانستم انار کوچکی باشم، پ.ن: غمگین ترین عکسی که تا حالا گرفتم... خستهام تقصیر من نیست که همیشه یک چیز جالبتری از کوه ظرفهای توی سینک، کوه لباسهای کثیف گوشه حمام و خردههای آشغال چشمک زن روی فرش وجود دارد. تقصیر من نیست که دستمال گردگیری و شیشه پاککن را به چشم خانم دستمال و آقای شیشه پاککن عینکی میبینم. آقای شیشه پاککن و خانم دستمال همیشه دعوایشان است، همش از کار هم ایراد میگیرند. آقای شیشه پاک کن به خانم دستمال میگوید: از الیاف نامرغوب ساخته شدهای. خانم دستمال هم کم نمیآورد، میگوید خودت که از پسماندههای شیمیایی هستی چی؟ یک نفر زمین را قاچ کرد؛ مواد مذاب از داخل آن بیرون ریخت، دستش سوخت. پ.ن: حقش است! کمی دانه بپاش و برایم لب پنجره توی دَر یک شیشه به درد نخور، آب بریز. به برگهای گلدانت آب اسپری کن و اجازه بده تا بوی تازگی برگها و غنچههای امروز، گلهای فردا؛ آپارتمان نقلیات را وردارد. لب پنجره بنشین و به آسمان خیره شو، میآیم، بالاخره... اما اگر شک داری که دیگر پرندهی تو نیستم، تمام راه آمده را برمیگردم. داشتم یادداشتهای قدیمیام را مرور میکردم که چشمم افتاد به این یادداشت به قلم یکی از آبجیهای خوب هموبلاگستانیام در مورد شخص خلافکاری به اسم من: دستهایش بوی گل میداد (منظور منم)، به جرم چیدن گل میخواستم مشتی مستقیم نثار صورت زیبایش کنم اما گذشتم! آقای من! ارباب!
در حال رشد،
سر شاخه؛
سرحال و خوش رنگ
منتظر رسیدن...
اما دور از پناه مادرم درخت،
زمین هم به من دهن کجی میکند...
از بس دل بستم
به روشنایی فلورسنتی
ماه من!
از پس ابر بیرون بیا
و دل لامپ زده ام را
غرق جزر و مد نگاهت کن...
توی خانهی ما بساطی است. جاروبرقی سرفه میکند و میگوید: به پر پرنده حساسیت دارم، چقدر پَر خوردم میدهی؟ ظرفها هم جیغ جیغوند، تا میشوریشان آه و نالهشان به هواست که یواشتر این سیم را به تنمان بکش! یا اینکه یادت رفت پُشتم را!! بشوری! یا از بی فرهنگیشان سینک پر از آب را با حمام زنانه اشتباه میگیرند شروع میکنند به غیبت از این و آن... دیدید ماهیتابه نسوز سر دو سال نشده، چقد خط افتاده روی تنش؟ دیدید چه گردی نشسته روی چایساز... ول کن هم نیستند...
برای همین ترجیح میدهم همهشان را نادیده بگیرم، لم بدهم روی مبل و یک کتاب بگیرم دستم و هی بخوانم و خیالم نباشد که نهار نداریم یا دیگر حتی یک لنگه جوراب تمیز برای پوشیدن نمانده است...
پرندگی ام را باور نداری؟
زیباست اما زیباییهای طبیعت را نابود میکند، کوچکترین جرمش همین محو گلها از چرخهی طبیعت است...
لجباز و یکدنده است و به هیچ صراطی جز خنده مستقیم نیست...
هلوی بیعمل قصههایش خودش است!
چهارشنبه، 28/2/90
سنگینم؛ خسته و درمانده. ببین، گناه دورهام کرده...
میشود یک کمی نور به من بدهی؟
خیلی پررو ام اما، میشود از زلال عرفهات به من ببخشی؟
آقای من! ارباب!
میشود امروز روز تولد من هم باشد؟
Design By : LoxTheme.com |