سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

توی فیلم ها و رمان ها، حتی قصه ها، کوچک ترین اطلاعاتی که به بیننده داده می شود، کمکی به پیشبرد داستان می کند. خوب یا بد. هیچ قسمت از داستان زائد و وقت تلف کن نیست. حتما کاربردی در اصل ماجرا دارد که آورده می شود. دارم به این فکر می کنم که بینشم به زندگی را هم این طوری کنم. شاید هیچ چیز در زندگی بی اهمیت و بی دلیل نیست. احتمالا یک جایی در قصه ی زندگی به کار می آید. مثلا آدم هایی که تا آخر عمر در زمان ها و مکان های مختلف با آن ها آشنا می شویم. منتهی قصه زندگی پیچیده تر از یک فیلم یا رمان است. در زندگی واقعی این جزئیات آنقدر با سرعت کم و ذره ذره کنار هم چیده می شود که بعضی وقت ها فکر می کنیم بیهوده اند یا وقت تلف کن و وقتی هم این پازل درست شد، حواسمان بهش نیست.


نوشته شده در پنج شنبه 91/5/19ساعت 4:0 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

 

«من هم یک روز بچه بودم»

پیرمرد در را باز کرد. چهارپایه کوچکی دستش بود، کت ضخیمی پوشیده بود که مطابق با فصل نبود. همان­طور دولا دولا آمد. چهارپایه را روی زمین گذاشت. با پایش تکه آجر کوچکی را بین در گذاشت که بسته نشود. آرام نشست، با این حال صدای استخوان هایش را شنید. کوچه پر سرو صدا بود. یک طرف کوچه بچه ها گل کوچیک بازی می کردند. آن طرف هم چند تا پسر بچه کوچک تر مشغول دوچرخه سواری بودند، با لاستیک های دوچرخه شان روی آسفالت خط می انداختند و کیف می کردند. سه تا دختر هم مشغول لی لی بودند. از توی خانه های مربعی شکل می پریدند و به خانه های تازه سر می کشیدند. پیرمرد همه را زیر نظر داشت. با این حال هیچ کدام از بچه ها توجهی به او نداشتند، انگار او مجسمه ای ست که جلوی یکی از ده ها خانه کوچه سبز شده است. آن قدر با دقت نگاه کرد که غروب شد و دیگر بچه ای توی کوچه نماند. بلند شد، آستین هایش را تا زد، چهار پایه اش را برداشت و با پا آجر کوچک لای در را کنار زد و گوش به زنگ صدای اذان ماند.


نوشته شده در چهارشنبه 91/5/11ساعت 2:45 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

 

وقتی فکرش را می­کنم، می­بینم می­باید کار ضمنی و موذیانه روی فرهنگ ما شده باشد تا ناکسانی توفیق یافته باشند به این صورت غم انگیز، مردم ما را از هم، از خود دور گردانند. می­باید حساب شده این کار شروع شده و ادامه یافته باشد تا اینکه جهت کینه­ی مردم را از دشمن به خود برگردانده باشد، کینه­ای مضحک و در عین حال فجی! تقویت بیگانگی مردم، نسبت به خود بی سببی نیست. این تفرقه خود اطمینان بخش ترین پایگاه بوده و هست برای بیگانگاه و مهاجمان. مردم را از یکدیگر بیزار کردن! چه سمی ثمربخش تر از این؟! منطقه به جای طبقه! تبار به جای تنخوار! ... نمی­دانم این تخمه­ی نادرست در کدام زمینه ی مساعد رشد یافته است؟ در ملوک الطوایفی آیا؟ شاید! با تقویت بیگانه آیا؟ حتما. دریغا، همچنان ادامه دارد! تا یگانگی مردم چند فرسنگ است؟ چند ده فرسنگ آیا؟

پ.ن: محمود دولت آبادی/ دیدار بلوچ، کارنامه سپنج، صفحه 700

محمود دولت آبادی

 


نوشته شده در سه شنبه 91/5/3ساعت 7:0 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

 

می توانستم انار کوچکی باشم،
در حال رشد،
سر شاخه؛
سرحال و خوش رنگ
منتظر رسیدن...
اما دور از پناه مادرم درخت،
زمین هم به من دهن کجی می­کند...

انار

پ.ن: غمگین ترین عکسی که تا حالا گرفتم...


نوشته شده در جمعه 91/4/23ساعت 10:45 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

 

خسته­ام
از بس دل بستم
به روشنایی فلورسنتی
ماه من!
از پس ابر بیرون بیا
و دل لامپ­ زده­ ام را
غرق جزر و مد نگاهت کن...

ماه

 


نوشته شده در شنبه 91/4/17ساعت 7:9 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

تقصیر من نیست که همیشه یک چیز جالب­تری از کوه ظرف­های توی سینک، کوه لباس­های کثیف گوشه حمام و خرده­های آشغال چشمک زن روی فرش وجود دارد. تقصیر من نیست که دستمال گردگیری و شیشه پاک­کن را به چشم خانم دستمال و آقای شیشه پاک­کن عینکی می­بینم. آقای شیشه پاک­کن و خانم دستمال همیشه دعوایشان است، همش از کار هم ایراد می­گیرند. آقای شیشه پاک کن به خانم دستمال می­گوید: از الیاف نامرغوب ساخته شده­ای. خانم دستمال هم کم نمی­آورد، می­گوید خودت که از پسمانده­های شیمیایی هستی چی؟
توی خانه­ی ما بساطی است. جاروبرقی سرفه می­کند و می­گوید: به پر پرنده حساسیت دارم، چقدر پَر خوردم می­دهی؟ ظرف­ها هم جیغ جیغوند، تا می­شوری­شان آه و ناله­شان به هواست که یواش­تر این سیم را به تنمان بکش! یا این­که یادت رفت پُشتم را!! بشوری! یا از بی فرهنگی­شان سینک پر از آب را با حمام زنانه اشتباه می­گیرند شروع می­کنند به غیبت از این و آن... دیدید ماهیتابه نسوز سر دو سال نشده، چقد خط افتاده روی تنش؟ دیدید چه گردی نشسته روی چای­ساز... ول کن هم نیستند... 
برای همین ترجیح می­دهم همه­شان را نادیده بگیرم، لم بدهم روی مبل و یک کتاب بگیرم دستم و هی بخوانم و خیالم نباشد که نهار نداریم یا دیگر حتی یک لنگه جوراب تمیز برای پوشیدن نمانده است...


نوشته شده در یکشنبه 91/4/11ساعت 8:30 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

یک نفر زمین را قاچ کرد؛ مواد مذاب از داخل آن بیرون ریخت، دستش سوخت.

پ.ن: حقش است!


نوشته شده در شنبه 91/4/10ساعت 2:27 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

کمی دانه بپاش و برایم لب پنجره توی دَر یک شیشه به درد نخور، آب بریز. به برگ­های گلدانت آب اسپری کن و اجازه بده تا بوی تازگی برگ­ها و غنچه­های امروز، گل­های فردا؛ آپارتمان نقلی­ات را وردارد. لب پنجره بنشین و به آسمان خیره شو، می­آیم، بالاخره... اما اگر شک داری که دیگر پرنده­ی تو نیستم، تمام راه آمده را برمی­گردم.
پرندگی ام را باور نداری؟


نوشته شده در پنج شنبه 91/4/8ساعت 2:45 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

داشتم یادداشت­های قدیمی­ام را مرور می­کردم که چشمم افتاد به این یادداشت به قلم یکی از آبجی­های خوب هم­وبلاگستانی­ام در مورد شخص خلاف­کاری به اسم من:

دست­هایش بوی گل می­داد (منظور منم)، به جرم چیدن گل می­خواستم مشتی مستقیم نثار صورت زیبایش کنم اما گذشتم!
زیباست اما زیبایی­های طبیعت را نابود می­کند، کوچک­ترین جرمش همین محو گل­ها از چرخه­ی طبیعت است...
لجباز و یک­دنده است و به هیچ صراطی جز خنده مستقیم نیست...
هلوی بی­عمل قصه­هایش خودش است!
چهارشنبه، 28/2/90

دست و گل

دست و گل

 


نوشته شده در سه شنبه 91/4/6ساعت 11:11 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

 

آقای من! ارباب!
سنگینم؛ خسته و درمانده. ببین، گناه دوره­ام کرده...
می­شود یک کمی نور به من بدهی؟
خیلی پررو ام اما، می­شود از زلال عرفه­ات به من ببخشی؟
آقای من! ارباب!
می­شود امروز روز تولد من هم باشد؟

 


نوشته شده در شنبه 91/4/3ساعت 7:47 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >
Design By : LoxTheme.com