لــعل سـلـسـبیــل
روز خوب یعنی روزی که وقتی از مقابل قصابی رد می شوی، هنوز برایش مرغ و گوشت و دل و جگر نیاورده باشند. ماشین حمل گوشت که بیاید، آب از زیر سبدهایش می چکد بیرون، آب خون آلود ردی از بو را توی فضا جا می گذارد که دلت می خواهد تمام صبحانه های خورده و نخورده را تقدیمش کنی! مراحل رویارویی با یک عدد هزارپای محترم: 1-ترسیدن حق مسلم شماست. تا این حق را از شما نگرفته اند، تا می توانید یک دل سیر بترسید. جیغ بکشید، بالا و پایین بپرید و با چشم های از حدقه بیرون زده نام برده را که روی موکت منزل شما در حال گشت و گذار است نگاه کنید. 2-حالا نوبت آن است که فکر کنید اول صبحی و تنها توی خانه چه گلی به سرتان بگیرید با این مهمان ناخوانده. گوشی را بردارید و با گریه برای همسرتان شرح ماوقع کنید. اگر گروه امداد و نجات نزدیک بود که هیچ، خدا بدهد شانس! اما اگر همسرجان ککش هم نگزید و عجز و لابه های شما مایه مسرتش شد، چاره ای ندارید، بروید مرحله بعدی! 3-این یک عملیات قهارانه است، خودتان را دست کم نگیرید! اول دوربین بیاورید و از هزارپا عکس بگیرید. بالاخره بعدن باید شرح شجاعت ها و دلاوری های شما به گوش همگان برسد و فکر نکنند که با دشمن فرضی جنگیده اید. البته طبیعی ست که در حین ترس از ده تا عکس یکیش خوب در بیاید! 4-حالا بروید سراغ جارو خاک انداز البته اگر عضلات خشک شده از ترستان اجازه فعالیت به شما بدهند! 5-هزارپای سحرخیز را بندازید توی یک کیسه فریزر، در پلاستیک را گره بزنید، محض محکم کاری پلاستیک اول را داخل پلاستیک دیگری بگذارید. البته بعید می دانم هزارپا دندان داشته باشد، ولی خب! کار از محکم کاری عیب نمی کند. 6-حالا دیگر آزادید! می توانید آب دهانتان را قورت بدهید و یک نفس بکشید! درست است که نصف عمر شدید، ولی خوش حال باشید که هنوز یک نصف عمر دیگر برایتان باقی مانده است! *اولش قالب داشت، کسی جدیاش نگرفت، بهش توجه نکرد، همین طور سرجایش ماند و ماند. *هستی اما در امتداد، مثل یک گالن نفت جاری، روی آب رودخانه که جلوی نفس کشیدنش را گرفته! *این قدر نگو دو روز دنیا ارزش این حرف ها را ندارد، این ها که کم شده عمر من است! // برای آدم های متفاوت این روزهای دنیایم! فقط خودم می دانم؛ یک لحظه دیگر هم نمی توانم سرپا بایستم. توی دلم لعنت می فرستم به اتوبوسی که دیر کرده، به نیمکت های ایستگاه اتوبوس سمت خانم ها که همیشه خدا پر است، به کیف سنگینی که روی دوش دارم، به پاهای لرزان و دردناکم، کم رویی خودم که نمی خواهم باور کنم مریضی پیرمردها و پیرزن ها را دارم و بروم روی نیمکت های سمت آقایان بترمرگم، به پیرمرد سیگار فروشی که همه جای دنیا را ول کرده و آمده چسبیده نزدیک ایستگاه بساط پهن کرده و چشم هایم که نمی توانم از پیرمرد و بساطش دورشان کنم. لعنت لعنت، اگر این اتوبوسی که از دور سرو کله اش پیدا شده، مسیر من نباشد جلوی چشم این همه آدم می روم سراغ بساط پیرمرد. برگ کوچک خواب بود، وقتی از خواب بیدار شد، دید روی شاخه درخت تنهاست. باد دورش چرخید، هوهو کنان گفت: برگ ها یکی یکی زرد شدند، از درخت خداحافظی کردند، من پشتم سوارشان کردم و بردمشان به جاهای دور. برگ کوچک به خودش نگاه کرد، زرد شده بود. گفت: انگار من هم مریض شدم! حالم را یک نفر گرفته و با خودش برده. شرط می بندم هنوز خبردار نشده چکار کرده. دارد مثل بچه آدم زندگی اش را می کند. هرچه باشد علاوه بر حال خودش، حال بخت برگشته ای مثل من را هم با خودش دارد! حالم عادت دارد شب ها دیر بخوابد، اگر زود بخوابد فقط توی جایش غلت می زند و فکرهای بیخود می آید توی سرش. اهل شب بخیر گفتن و مسواک زدن و این سوسول بازی ها نیست اما دلش می خواهد یک نفر در گوشش لالایی بخواند. کاش بفهمد باهاش چطور رفتار کند، حال من پر توقع نیست. روزی یک بار هم که بهش بگویی چطوری؟ تا آخر روز کیفش کوک است و توی عرش سیر می کند. بچه ی ساده ای ست، همه ی عشقش این است که زود زود برایش پفک و بستنی بخری و تحویلش بگیری. دوست ندارد بگیری اش، اما ببری یک گوشه پرتش کنی. حالا حالم را با خودت برده ای و خودت هم خبر نداری. آن بیچاره ژولیده و کلافه است، گیر افتاده، راه پس و پیش ندارد. از من هم کاری برایش برنمیاید. دفعه اولت نیست حالم را می گیری و آواره کوه و بیابانش می کنی، عمو زنجیرباف می شوی، به زنجیرش می کشی و می روی پشت کوه ها. هی می روی، می روی تا ماه ها ازت خبری نمی شود. اما اگر حال تو دست من بود، خوب می دانستم باهاش چطور رفتار کنم. نمی گذاشتم دلش یک موج هم بردارد. شک داری؟ برای یک بار هم که شده، حالت را بده دست من تا ببینی چطور می شود. نه! جان شما توی قارقار سرو صدای ماشین لباسشویی نمی توان چیزی نوشت، یا وقتی نگاهت به کوه ظرفهای نشسته توی سینک می افتد، هرچی حس و حال نوشتن است، می پرد. اینها همه اش حرف است که می زنند، نویسنده باید تحت هر شرایطی بنویسد. خدا را شکر از ونگ ونگ بچه و تعویض های گاه و بیگاه پوشک هنوز در امانم وگرنه واویلا می شد. همین تک و توک شام و نهار و صبحانه را یکی کردن تا چند روز برایم تبعات دارد و باید سرکوفت همسر محترم را تاب بیاورم حالا بیا بگو صبح تا ظهر یا ظهر تا شب داشتم می نوشتم، باید می رفتم پیاده روی تا اکسیژن بیشتری به مغزم برسانم و خیر سرم تمرکز بگیرم. هیچ چی اش بدتر از این نیست که خانه ریخت و پاش باشد، یک دنیا سفارش کار هم سرت ریخته باشد و شوهرت زنگ بزند که خانواده اش دارند میایند آنجا. با سرعت نور هم که کار کنی، کفایت نمی کند. قسم و آیه دنیا را هم که بخوری، کسی باورش نمی شود سرت شلوغ بوده و نتوانسته ای، دلیلش هم این است: تو که صبح تا شب خانه ای چرا؟! اینها همه به کنار، قابل تحمل است. ملالی اش نیست، تا حالا که یک جوری زیر سبیلی رد شده و ککی هم ما را نگزیده، اما بیا و بخواه به دیگران توضیح بده چرا روز و شبت وارونه است؟ چرا مثل دیگران شب کپه مرگت را نمی گذاری، بخوابی تا صبح سرحال بلند شوی؟ مگر روز را از تو گرفته اند که شب بیداری؟! عالم و آدم می دانند مخ آدم اول صبح بهتر کار می کند تا آخر شب و این حرف ها... والله که ما زبانمان عین قلممان کار نمی کند که خوب برایشان توضیح بدهیم، خوب هم که توضیح بدهی در ظاهر قانع می شوند اما خدا می داند چه چیزهایی در سرشان می گذرد! قطعا یکی از خوب ترین حرف های توی دلی شان این است که هیچ چیت به آدمیزادهای دیگر نرفته!! باز هم توضیح و قانع شدن و اینها توی سرم بخورد! مردم هزار جور فکر بد راجع به آدم بکنند، عیب ندارد، گناه آدم را می شورند، اما این که هیچ کس رعایت این مدل زندگی ات را نمی کند، وخیم تر است. صبح زود که تو تازه آماده خواب می شوی، صدای زر و زر دزدگیر ماشینشان پشت پنجره اتاق خوابت در میاید. نیم ساعت استارت زدنو ماشین گرم کردن و بعد راه افتادن... رفتگر محترم ویرش می گیرد اول صبحی خش و خش جارویش را در بیاورد، تو هی توی جایت غلت می خوری، چشمهایت می خواهند گرم شوند اما نمی گذارند که! خیر سرت نویسنده ای و حس هایت همه قوی، دلت می خواهد یک چوبی، جارویی چیزی بگیری دستت، بلند شوی دخل همه شان را بیاوری، آخ اگر قدرتش را داشتی، بروی مشت را بگیری توی در خانه همسایه که باباجان! ساع 6 صبح چه وقت تلویزیون تماشا کردن است؟ آن هم با این صدا؟ یا دلت می خواهد کله ی آن ناظم مدرسه را بکنی، که دم صبحی قار و قور بلندگوی لعنتی را در نیاورد. یا آن وانتی خیر ندیده که جار و جنجال راه انداخته برای فروش سبزی های گندیده اش..! این می شود که نمی توانی مثل بچه ی آدم بگیری بخوابی، حق 8 ساعت خواب در شبانه روزت به راحتی پایمال می شود و کسی هم عین خیالش نیست. آن وقت تو می مانی و خودت و دنیایت که نکند من مشکلی دارم؟! فصل عزای شاگرد تنبل ها خانه ی اول را تمام موکت کردیم. خانه ی دوم را که سال بعد کرایه کردیم، با موکت های هال خانه ی اولی، تمام خانه را فرش کردیم. سال بعد با موکت های هال خانه ی دوم، تمام خانه ی سوم فرش شد.
پشه هایی که از عشق متنفرند
روز خوب یعنی روزی که میوه فروش دارد دسته پیازچه را می شوید و برگ های کاهو را می کند، از در مغازه اش که رد می شوی، بوی نارنج و سبزی بزند زیر بینی ات.
روز خوب یعنی چند قدم آن طرف تر قصابی و میوه فروشی، صاحب مغازه دخانیات هوس کرده باشد کمی زودتر کرکره را بالا بکشد، بوی توتون و مستی و ملنگی... روز خوب یعنی توی تاکسی آقای راننده شب قبلش سیرداغ میل ننموده باشد و بند بند وجود آقایی که کنارت می نشیند بوی سیگار و عرق و جوراب نشسته ندهد. روز خوب یعنی روزی که اسکناس هزاری توی دستت هنوز نو باشد و بوی پول نو توی دست عرق کرده ات جاخوش کند.
روز خوب یعنی ناغافل دوست قدیمی ات را ببینی که از قضا چند شاخه گل هم دستش است، بعد ناغافل یکی از گل ها را به تو بدهد و تمام روزت بوی گل میخک بگیرد.
مثل یک بستنی آب شد، از شکل افتاد، حالا رد نوچ مانند اش را کمتر کسی می تواند تحمل کند!
هستی اما هستی ات به یک شعله کوچک کبریت بند است!
این پا و آن پا می کنم، نمی دانم که دوست دارم شرط با خودم را ببرم یا ببازم.
باد هوهوی بلندی کرد: خیلی خوابیدی! اصلن توی باغ نیستی! پاییز آمده، پاییز برگ ریز.
برگ گفت:آهان!
باد گفت: برای سفر آماده ای؟
برگ گفت: از این جا بخورم زمین، خرد و خاکشیر می شوم!
باد گفت: خودم مواظبت هستم.
آن وقت دور برگ پیچید و پیچید، از شاخه جدایش کرد.
باد، برگ را به زمین رساند؛ آن قدر آرام که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده!
اما حالا لطفن به رویم یک لبخند بزن و حالم را آزاد کن...
شوریدگی کلاغ ها و شاعرها
لبو فروش ها و غرغر فراش ها
عشق دم دمی مزاج ها؛
باران های یکهویی و خورشید کم رمق
یادآور عشق های فراموش شده
فصل جادویی زیبای من؛
پاییز
شب ها
قلم شاعر را نیش می زنند...
Design By : LoxTheme.com |