لــعل سـلـسـبیــل
هنوز عادت نکردهام امروز برای «جوانه غذا» یک داستان از دختر کوچولویی دستم رسید، داستان سیبی که گوشهی انباریای میماند و هیچکس او را برای فروش نمیبرد، بعد از پنج سال، دختر بیماری او را میخورد و شفا پیدا میکند. ذهنم رفت به سالهای خیلی دور و قطعهای از پازل دوران کودکیام را پیدا کردم. زمانی که شاید به زور پنج یا شش سالم بود، پدرم با مریضی دست و پنجه نرم میکرد، چند وقت یکبار خانه نشین میشد و یادم است دزدکی از شیشه اتاق نگاهش میکردم و اشک میریختم. آن زمان خیالات بچهگانهام به این سمت و سو میرفت که فکر کنم و برای پدرم دارویی درست کنم که اگر بخورد، حالش خوب خوب بشود. توی ذهنم اسم خوراکیهایی را که بلد بودم ردیف میکردم؛ دو قاشق از این، یک قاشق از این، لیست بالا بلند توی ذهنم را با هم مخلوط میکردم، توی قابلمه میریختم و بهش آب اضافه میکردم. اگر پدرم یک هفته از این معجون میخورد حالش خوب میشد و دیگر توی باغچه یا توی دستشویی خون بالا نمیآورد...
دوست ندارم پیش من که هستی، در مورد او حرف بزنی. گُر میگیرم وقتی از سلیقههای مشترکتان داد سخن میرانی. خوشم نمیآید که بیشتر از من با او وقت میگذرانی و با من که هستی، بیشتر در مورد خاطرههایت با او حرف میزنی. احساس حماقت میکنم وقتی با لبخند وانمود میکنم مشتاق شنیدن این حرفهایت هستم. پ.ن: بچه گانه است ولی...!
بُکُش و لاغرم کن لاغر شدن و به اصطلاح امروزی باربی شدن، دغدغه همیشگی بشر بوده است. این مطلب را من از خودم در نیاوردهام، در واقع سنگ نوشتهها و نقاشیهای روی غارها همه تاکید میکنند که بشر از آن زمانها هم دوست داشته خودش را سیخکی و لاغر نشان بدهد. البته به نظر میرسد در آن زمانها لاغر شدن خیلی راحتتر از الان بود، مثلا اگر ببری، شیری، گرازی برحسب اتفاق تعقیبشان میکرد، بدن محترم، فرآیند کالری سوزی را آغاز میکرد و تا غارنشین بیچاره به در غارش میرسید، نصف گوشت تنش آب شده بود. نیازی نبود فلان تومن پول تردمیل و دمبل و حلقه لاغری و ابزار و ادوات درازنشست و ترازو بدهد بعد دو دستی بزند توی سرش که وزنش تغییری نکرده اما چون انتخاب با شما نبوده که توی عصر حجر به دنیا بیایید یا عصر دود و تکنولوژی، پس بهتر است غصهاش را نخورید و با ما همراه شوید تا مجموعهای از ترفندهای لاغری را مفت و مجانی در اختیارتان بگذاریم. ورزش نکنید! توی هیچ کلاس ورزشی ثبت نام نکنید، از در خانه تا سرکوچه را هم تاکسی بگیرید و بروید. توی خانه جلوی تلویزیون بساط پهن کنید و تنها فعالیتتان رفتن تا گلاب به رویتان، دستشویی باشد و یا سر زدن به آشپزخانه. ما معتقدیم کسی که مدام در پی رفتن به این کلاسها باشد، بعد از کلاس و کلی عرق ریختن آنقدر اشتهایش باز میشود که از همانجا تا خانه یک نان بربری برشته تازه کنجدی دوآتیشه را سق میزند و تازه به خانه که رسید، قدرت بلع یک گاو درسته را هم دارد! اگر کسی هم بعد این همه کلاس رفتن گرسنهاش نشد، حتما مشکلی چیزی دارد و باید خودش را به دکتر نشان بدهد! آمپول، قرص و کپسول و خلاصه هرچیزی که تبلیغ لاغری میکند، بخرید و بخورید! به این کاری نداشته باشید که مواد اولیه این قرصها و کپسولها چیست، چه تاثیری روی بدنتان دارند و اصلا استاندارد هستند یا نه، همین که تبلیغشان را توی مجلات زرد و زبانم لال، توی شبکههای ماهواره دیدید، دست به تلفن ببرید و سفارش بدهید. بالاخره هرچیزی آمد نیامد دارد، یا اثر میکند و در مدتی کم باربی میشوید یا اینکه تقلبی و توزرد از آب درمیاید که باز هم اشکالی ندارد، چون شما برای لاغر شدن تلاش کردید اما نتیجه نگرفتید، بهتر از این است که همیشه حسرت بخورید اگر فلان کپسول لاغری را امتحان میکردم، شاید لاغر شده بودم! معروف شوید! چیه؟ تعجب کردید؟ اما یکی از راههایی که به شدت در مورد لاغر شدن جواب داده، همین مورد معروف شدن است، ما که از خودمان حرف در نمیآوریم. شنیدهها و گاهی هم دیدهها حاکی از آن است که افراد وقتی معروف میشوند و بدجور توی چشم میروند، همچین یکهویی 180 درجه ناقابل تغییر میکنند که کوچکترین تغییرش همین لاغر شدن است. خب معلوم است، وقتی قرار باشد توی تلویزیون باهاتون مصاحبه کنند و عکستان فرت فرت برود پشت و رو و توی مجلهها، به هر جان کندنی هست میروید و خودتان را لاغر میکنید. حالا به جان کندن هم که نه، بالاخره این علم و ثروت کلیشهای باید یک نقشی توی زندگی شما بازی کنند یا نه؟ علم به کمک ثروت میشتابد و با یک عمل جراحی ناقابل مانکن میشوید و هرچی چربی و پیه است از توی دل و رودهتان بیرون میکشند، به همین سادگی! تازه میتوانید سرفرصت یک نگاهی توی آینه به بینی نازنینتان بیندازید و در موردش تصمیمگیری کنید که چه شکلی باشد، بهتر است! *چاپ شده در ماهنامه مهیار/ اردیبهشت 91، هاجر زمانی دیگر حوصلهشان را نداشتم. وقتی دلم تنگ میشد اینها خودشان را میانداختند وسط و هی چیلیک چیلیک اشک میریختند پایین، انگار که اشک ریختن هنر است. هوایم را نداشتند، بارها جلوی این و آن ناخواسته اشکشان سرازیر شد و خجالت زدهام کردند. خلاصه که از دستشان راضی نبودم، زود افشایم میکردند. زن بودن یعنی دائرهالمعارف زنده وسایل خانه و آشپزخانه و محتویات یخچال و کابینتها و... بودن، با حفظ جای دقیق و تعدادشان! قانع نبودم تازگی فاتحه زیاد میخوانم ناجی آخرش میآید عزیزمها و دوستت دارمهایی که نگفتی به خاطرههایی که فرصت نشد بسازیم فریاد میزدم: ساده مینویسم اما دستکم میدانی یعنی چه؟ متشکرم آسمان که این چند وقت آبیتر بودی. متشکرم آینه که لبخندم را این روزها توی خودت پررنگ قاب کردی. متشکرم از قدمهایم که شادمانه به جلو پیش رفتند. متشکرم از دیوارها که این مدت خودشان را قایم کردند. متشکرم نفسهایم، که پا به پای ضربان قلبم تندتر شدید. متشکرم از تو حداقل فهمیدم عشق وجود دارد، اما دست من بهش نمیرسد. پ.ن: امشب توفیق پیدا کردم به وب دوستانی که از ابتدای سال 91 به لعل سلسبیل آمدند و برام نظر گذاشتند، سر بزنم. یه احساس خوشحالی زیرپوستی دوستانه دارم الان! آهنگ مورد علاقهام را میگذارم روی زنگ گوشی همراهم. بعد از تلفن خانه هی زنگ میزنم به خودم تا ببینم شنیدن آهنگ مورد علاقهام وقتی که تو هوس کردی صدای من را داشته باشی، چه لذتی دارد.
خانه جنی شده. شنیدهام اگر چهار قُل بزنی به دیوار، به آب بسما... بخوانی، بپاشی چهارگوشهی خانه، دست از سرت برمیدارند. باورت نمیشود؟ سربه سرم میگذارند، جای وسایل را عوض میکنند. دیروز دیدم یکهو ماشین لباسشویی دارد کار میکند. نیم ساعت دنبال قاشق چنگالها گشتم، پیدایشان نکردم، بعد دیدم سرجای همیشگیشان هستند، کار هرروزشان است اذیت کردن من.
به این صداها
که از بالا به پایین میآید
و به روز من که با صدای شکستن گردوهایی که از بالا میآید، آغاز میشود
و صحبتهای طولانیشان پای سفره صبحانه
چقدر خوب است صبحانه خوردن صدا ندارد؛
مثل نهار و شام نیست که تیلیک تیلیک صدای برخورد قاشق و بشقاب بیاید،
و یادت بیندازد که نهار یا شامی نداری که مثل آنها صدا داشته باشد.
راحت میشود برنامههای آن روز و مذاکراتشان را شنید،
صدای دعواها و خندههایشان
(البته خندههایشان خیلی کمتر است)
و صدای زنگ تلفنشان که
تا شب دست بردار نیست.
هنوز عادت نکردهام
به دیدن ته سیگارهایی که روی حیاط میافتند
(همیشه تصور میکنم این یک راز سر به مهر است، بین من و پسر صاحبخانه)
اسم آنها صاحبخانه است و ما همسایه پایینی؛
البته فقط وقتی حضور داریم؛ وقتی نیستیم، فقط پایینی هستیم؛ پایینیها... پایینیهایمان...
پایینیها اما مورچهاند؛ صدا ندارند.
در گوشی بگویم، یک کمی عجیب غریبند
روز تا روز تلویزیونشان روشن نمیشود،
صدای جاروبرقیشان هم فقط هفتهای یک بار شنیده میشود؛
لباسهایی روی بندشان یک هفته میماند تا جمع بشود،
حیاط را ماهی یک بار میشویند
صدای مشاجرهشان گاه بیگاه میآید اما تقریبا ناشنیدنی
نه رفتنشان معلوم است نه آمدنشان...
بالاییها علاوه بر صدا خیلی هم بو دارند.
بوی خوبی مثل قورمه سبزی و بوی حال به هم زنی مثل سیر سرخ کرده
هرچقدر هم پنجرهها را باز نگه داری، نمیرود که نمیرود
(حدس میزنم هربار یک تن سیر سرخ میکنند و میچپانند توی فریزر)
مثل مهمانهایشان که وقتی بیایند
نمیروند که نمیروند
مثل ماشینشان که ده بار میآید و میرود تا بالاخره توی دل پارکینگ جا خوش کند؛
آن هم نیمه شب، دم صبح، هروقت که عشقش کشید.
بالاییها با این همه صدا، حرکت و جنب و جوش اما
زندگیشان رنگ ندارد.
حتی لباسهایشان که گهگاه از روی نردهها پایین میافتند هم،
ماشینشان هم رنگ ندارد، در و دیوار خانهشان...
من هر روز به خانوادهی شش نفرهی پر جنب و جوشی فکر میکنم
که بالای سر ما به فاصلهی یک سقف ناقابل دارند زندگی میکنند؛
میدانم نهار یا شام چی دارند،
میدانم کی قهرند کی آشتی، کی خوشحالند کی ناراحت
حتی میدانم توی گوشیهایشان، هرکدام چه آهنگهایی دارند،
با همهی اینها برایم یک رازند
من هنوز در حکم یک آدم فضایی؛
توی زیرزمین سیارهی کوچک آنها.
نمیدانم چرا، اما همهمان با اینکه از این خاطرات زیاد داریم، باز هم یادمان میرود که بچهها هم به دغدغههای ما فکر میکنند و توی ذهنشان آنها را تحلیل میکنند و جالبتر اینکه دنیای ماوراءالطبیعه برای بچهها دنیای دست نیافتنی نیست، آن را کنار خود احساس میکنند و مشکلات به ظاهر حل نشدنی و پیچیده زندگیشان را با آن، توی خیال حل و فصل میکنند. نمیدانم چرا هرچه بزرگتر میشویم کلماتی مثل معجزه و شفا، به پهنهی دورتری از آسمان زندگیمان کوچ میکنند و کمتر بهشان فکر میکنیم و گاهی هم اصلا فکر نمیکنیم. یک بار که میخواستم داروی شفادهندهام را بسازم، مادرم دعوایم کرد که چرا دارم خوراکیها را هدر میدهم و اصلا نمیدانست این دارو چقدر برای من مهم بود و من با چه اعتقاد قلبی، مشغول درست کردن آن بودم...
پارک رفتنها، توی خیابان پفک خوردن، با هم شعر خواندن و روی جدول پیادهرو راه رفتن فقط مال من و توست. دوست ندارم که این کارها را با او هم تجربه کنی. اصلا حسودیام میشود از اینکه اینقدر بدون زحمت به دل تو راه پیداکرد و حالا هی دارد درون تو پیش میآید و همین روزهاست که مسخرش بشوی...
دلم میخواهد دور دوستیمان یک حصار بکشم که یک نفر راحت نیاید همه چیز را خراب کند،آن هم من که دوستیات را بیشتر از هر چیز دوست دارم. دوست ندارم با دوست تو دوست شوم، میفهمی؟
انحصار تو شکسته شده است. حالا توی دلم مثل بادبادک بازیگوشی هستی که هی سمت او اوج میگیرد و میخواهد همین یک رشته اتصال باقیمانده بینمان را بشکند و از آسمان دل من برود...
راست میگفت مادربزرگ، به شکستنی دل بستن، اشتباه است اما لطفا پیش از رفتن، من را نشکن!
معامله خوبی کردم دیروز؛ چشمهایم را به یک ابر فروختم، قیمت خوبی پیشنهاد کرد من هم پذیرفتم و به جایشان یک جفت تیله شیشهای گرفتم که هرچیز را همانطور که هست نشان میدهد. رشتهای هم به سمت قلب و مغزم ندارد که مایه آبروریزی شود. فقط میبیند، کار چشم مگر فقط این نیست؟!
زن بودن یعنی امروز پیراشکی درست کنی برای دل پسرت، ذرت بوداده درست کنی برای دل دخترت و نهار قورمه سبزی بار بگذاری برای دل همسرت.
زن بودن یعنی وقتی مریض شدی انتظار نداشته باشی کسی یک کاسه سوپ گرم بدهد دستت.
زن بودن یعنی بدانی قیمه را چطور درست کنی، همسرت چطور با اشتهاتر میخورد.
زن بودن یعنی کالری همه مواد غذایی را حفظ باشی اما باز هم اضافه وزن داشته باشی!
زن بودن یعنی لذت کوچک خرید یک رژ لب تازه برای خودت.
زن بودن یعنی...
برعکس تو
من همهی تو را
تو هیچ مرا
خواستی
دیروز رفتنت
امروز دلم
اما نه در قصه ما
شبها مار میشوند
میخزند توی خوابم
دور گردنم
سوگند...
مرا اهلی کن!
توجه نکردی
امروز کتابخانهات را دیدم
«شازده کوچولو» نداشتی
سادهام نگیر
یعنی دست من که همیشه تو را کم دارد!
متشکرم دستهایم که از این به بعد تنهاییام را در آغوش میکشید...
پ.ن: نظرات تبلیغی و گروهی معمولا تایید نمی شن. چه خبره آخه؟!
عین ندید بدیدها...
روسری تازهام را سر میکنم و میروم جلوی آینه. یک بار گرهاش میزنم. یکبار با گیره روسری میبندم، یک بار هم از این مدلهای عربی و یک بار هم از پشت گره میزنم. سعی میکنم با چشمهای تو خودم را ببینم و دوست دارم این رنگ روسری تازه برق به چشمهایت بیاورد.
عین بیجنبهها...
برایم یک جعبه شوکولات خریدهای. دلم نمیآید تندتند بخورم، چشمهایم را میبندم و آرام میمکم تا مزهاش خوب توی دهانم بماند و ببینم کدام طعم بیشتر به تو میآید.
عین چیزی نخوردهها...
آرام و قرار ندارم، حرفهایم را هی توی ذهنم مرور میکنم. میخواهم ببینم چطور به تو بگویمشان تا بیشتر و شاید برای همیشه داشته باشمت.
عین آدم ندیدهها...
حرف دلم را نمیگیری. بیهوا توی خیابان قدم میزنم. یک بار پایم میرود توی چاله پیادهرو، یک بار هم به پیرزنی تنه میزنم و یک بار هم با سر میروم توی در شیشه مغازهای که باز مانده.
عین دست و پا چلفتیها...
هرچه منتظر میمانم از تو خبری نمیشود. سرم را توی بالش فرو میکنم و زار زار گریه میکنم.
عین نینی کوچولوها...
صبح از آینه دستشویی خودم را نگاه میکنم، چشمهایم پف کرده و پلکهایم پایین افتاده. قیافه مزخرفی پیدا کردهام، عین...
... عین شکست خوردهها...!
حالا هم که قاب عکست را روی تخت پیدا کردم؛ نمیدانم چرا هی قاب عکست کثیف میشود؟ کار همانهاست، میدانم. باورت نمیشود ولی یکی از جنها هرروز توی خانه پرسه میزند، چقدر هم شبیه توست...
Design By : LoxTheme.com |