لــعل سـلـسـبیــل
بچهها کاری ندارند که «عود» به چه درد میخورد، از کجا آمده، تاریخچهاش چیست؟ خستهام از این کویر، این کویر کور و پیر *شعری از قیصر امین پور به یاد دکتر شریعتی این روزها وقتی چیزی هیجان انگیز پیدا میکنم، جاندار و بیجانش فرق نمیکند، ناخودآگاه ذهنم کشیده میشود که قسمت غیر هیجانیاش را ببینم. زمانی را میبینم که برایم تکراری و فاش شده است. مثل کتاب یا فیلمی که از اول آخرش را میدانی. این روزها هیچ چیز سر ذوقم نمیآورد، این روزها هرچیزی که کشف میکنم توی دل التماسش میکنم که تو رو خدا زود برایم کهنه نشو! لو نرو! تکراری نباش!
گربهی بیپناهی توی کوچه ناله میکند. برف و باران نمیآید، اما شاید گرسنه و سرمازده باشد... من که میو میو میکنم، موشا رو شکار میکنم برات همان ننه پیرزن دل رحمی باشم که همه را توی خانه فسقلیاش جا میدهد و از وق وق سگه و جیک جیک گنجشکه هم سرسام نمیگیرد. دلتنگیام را نفس بکش، مرا ببین که از تو فقط یک تصویر دارم. حفره درون قلبم، لبههایش به آتش کشیده میشود؛ وقتی نبودنت را لمس میکند. «مرگ» به نظر من همه چیز به هم ریخته بود؛ من یک مرز دارم. یک مرز فقط برای خودم. یک تابلوی ورود ممنوع بزرگ: ورود افراد متفرقه ممنوع! جلوتر از این نیایید! من یک شعار هم دارم: مراقب مرزهای دیگران و خودتان باشید. به مرز و حریم دیگران احترام بگذارید. پرچم مشکی زیبای من، چادرم است. من چادرم را سر میکنم و پا به اجتماع میگذارم. چادرم را که سر میکنم یک نفس راحت میکشم، چون بین خودم و اجتماع یک حریم ایجاد کردهام. کسی نمیتواند به حریم من تجاوز کند. چادر یک پرچم است برای من که میگوید آقایون! خانمها! من توی اجتماع هستم و فعالیت میکنم اما بیشتر از آن مواظبم که نگاه ناپاکی، دریاچه زلال جسم و روح من را آلوده نکند، پس لطفا با من با ادب و حیا رفتار کنید... پرچم من یک تابلوی بزرگ «نه» است که به همهی نامحرمها نه میگوید و اجازهی ورود آنها را به حریم خصوصی من نمیدهد. راستش را بگویم گاهی با چادر سختم میشود، سختم میشود که هم چادرم را خوب نگه دارم هم کیف روی شانهام هم پلاستیک خریدی را که کمک مامان به خانه میآورم. گاهی باد که میوزد نگه داشتن چادر روی سرم آسان نیست. باران که میبارد و کوچه پر از گل میشود، باید خیلی مواظب باشم که چادرم کثیف نشود. خورشید که توی آسمان بتابد، بیشتر از بقیه گرمم میشود. وقتی توی اتوبوس هستم و میخواهم به راننده بلیط بدهم باید مواظب باشم که چادر از سرم نیفتد. باید اعتراف کنم که خیلی وقتها حفظ این حریم کار مشکلی است. با همهی اینها من عاشق چادرم هستم چون زیر پرچم زیبای آن احساس امنیت و راحتی میکنم. چادر زیباییهای دخترانه من را از دید نگاههای ناپاک پنهان میکند، آنوقت من با خیال راحت میتوانم توی پیاده رو قدم بردارم و روی افکار خوب و مثبت تمرکز کنم. بعضیها میگویند استفاده از رنگهای تیره روحیه آدم را افسرده میکند اما من این حرفشان را قبول ندارم، با چادر من شادترین دختر روی زمینم چون میدانم که چادر به من ارزش و احترام میدهد. اگر شما بدانید بعد از کلی زحمت و تلاش، پاداش خوبی در انتظارتان است، با شادی بیشتری کار میکنید و در انتظار آن نتیجه با ارزش میمانید. چادر هم برای من همین است. همین است و شاید هم بیشتر از این. چادر ارثی نیست که از مادرم به من رسیده باشد، من خودم چادر را به دلخواه خودم انتخاب کردم و به انتخابم افتخار میکنم. میدانید؟ پرچم زیبای من همیشه همراه من است. فقط بین خودمان بماند، برای اینکه آن را بهتر روی سرم کنترل کنم، به آن کِش دوختهام! -من کسی رو ندارم که برام خبری ازش بیاری. چشمهایت را که ببندی، در گوشهایت را که بگیری، مُهر که به زبانت بزنی، دست و پایت را هم که ببندی، آن وقت اصلا انگار توی این دنیا نیستی. نه قدمی و حرکتی، نه صدایی، نه نوری... هیچ، هیچ... دنیای تو میشود یک گوشهی بسته. تو میشوی یک موجود ساکن که انگار نه انگار زنده است و نفس میکشد. اینها، چشم،گوش زبان و دست و پای تو راههای ارتباطیات با این دنیا هستند. هرکدام از اینها که نباشد یک جای کارت میلنگد، دیگر برای انجام هرکاری راحت نیستی. چشم باید تو را هدایت کند. گوش باید بشنود و تو را از خطر آگاه کند یا نه، درهای تازهای را به رویت باز کند، زبان به تو این امکان را میدهد که با بقیه ارتباط برقرار کنی و منظورت را به همه بفهمانی، دست و پایت هم برای درست حرکت کردن است. تا حالا توی خیابان به کسی تنه زدهای یا نه، تنه خوردهای؟ تا حالا یک بوق بلند تو را از جا نپرانده است؟ نکند برگشتهای و به عابری که تنه زده است، کسی که بوق بلند ماشینش را به صدا در آورده است، بدو بیراه گفتهای؟ هرچه از زبانت در آمده است گفتهای تا به اصطلاح دلت خنک شود! تا حالا برای کسی شکلک در آوردهای؟ میخواستی بخندانیاش یا خدای ناکرده مسخرهاش کنی؟ هان؟ راستش را بگو، با خودت صادق باش! تا حالا چقدر حواست به چشمهایت بوده است؟ حرف عجیب غریبی میزنم، میدانم. حتما مواظبشان بودی، از راه مدرسه بدو بدو تا مغازه آبمیوهفروشی دویدهای و یک لیوان آب هویج نوش جان کردهای، بارها... اندازه نشستنت را تا پای تلویزیون متر کردهای و در س چهار متری تلویزیون نشستهای، کتاب را هم سی سانتیمتر از چشمهایت دور بردهای... اما چقدر به سلامت آن چیزی که دیدهای توجه کردی؟ هرچه دم چشمت بود دیدی، بی اجازه رفتی سراغ گوشی بزرگترها و با چشمها و دستهایت خواستی سر از کارشان در بیاوری... توی کوچه و خیابان چشمهایت را آزاد گذاشتی تا هرکجا را خواستند نگاه کنند و محوش شوند یا نه، با چشمهایت برگهای تازه جوانه یک درخت را دیدی و توی دلت احسن الخاقین را شکر گفتی؟ اجازه ندادی هرچیزی وارد قاب چشمانت شوند، یک عینک گذاشتی روی چشمهایت و چشمهایت را کنترل کردی، نورهای مضر را از عینک چشمهایت عبور ندادی... در مورد گوشها و زبان و رفتار و حرکاتت هم همین طور، اینکه صدای گوشخراش یک موسیقی روز غربی را با گوشهایت بشنوی یا صدای شُرشُر آب یک رودخانه زلال یا صدای اذان موذن، دست خودت است. اینکه باور کنی و بدانی گوشهایت فیلتر میخواهند تا سالم بمانند هم، همین طور. همه چیز بستگی به سلیقه خودت دارد. اینکه کدام را انتخاب کنی؟ زیباترینها یا زشتترینها. البته گاهی زیبا و زشت گاهی با هم طوری قاطی پاطی میشوند که تشخیصشان از هم دشوار است. پس حواست را خوب جمع کن! مواظبت از این یکی که میخواهم بگویم واقعا سخت است! این که کنترل و هدایتش کنی، زمان میبرد. آن قدیمترها هم ازش دل خوشی نداشتند و میگفتند سَرِ سبز را به باد میدهد. راست هم میگفتند، زبانت که به کلمهای عادت کند، یکهو یک موقعی که اصلا حواست نیست از دهانت بیرون میپرد و پاک آبرویت را میبرد! من اینها را گفتم اما نگران نباش، کار نَشُد ندارد! تو میتوانی فقط کافیست کمی همت کنی، اجازه ندهی زبانت هر کلمهای را یاد بگیرد و از آن استفاده کند. به زبانت قفل بزن، کلیدش هم اگر گفتی چیست؟ چند ثانیه فکر! دیدی آنقدرها هم سخت نیست؟ فکر کن و کلمهها را توی دهانت مزه مزه کن، آنوقت کلامت از شهد و عسل هم شیرینتر میشود. تا به حال صحنههایی از جنگ را دیدهای؟ کامیونهایی پر از سرباز، سربازها تا دندان مسلح و خاک کشور دیگری زیر پایشان. میآیند، به زور اسلحه و تفنگ مردم آن کشور را به اطاعت از خودشان وادار میکنند. چه خونریزی و جنایتهایی که به راه نمیاندازند... چند ثانیه خودت را جای یکی از آن سربازها بگذار، تو اگر بودی دوست داشتی حق دیگران را تصرف کنی؟ دوست داشتی با ظلم و تفنگ چیزی را به دست بیاوری که مال خودت نیست؟ تو اگر بودی با دستهایت کارهای بهتری نمیکردی؟ کویر را دشت پر از گل نمیکردی، با دستها و پاهایت به سمت آدمهایی که به کمک تو احتیاج دارند، نمیرفتی؟ ببین اینجا هم اختیار با خودت است، تو مسئول تمام حرکات و رفتارهایت هستی. من نمیگویم حجاب و پوشش جسمانی نباشد، اتفاقا برعکس خیلی هم لازم است. اما اول باید اینها باشد، چشمها و گوشها و زبان تربیت شده. اگر اینها نباشد هیچ پوششی در مقابلشان دوام نمیآورد. پس اگر حرف من را قبول داری بیا شروع کنیم، اول از خودمان، میدانی؟ اگر هر کسی خودش را خوب بسازد جامعه هم خود به خود محکم و سالم ساخته میشود. چاپ شده در مجله پویندگان، ویژه نوجوانان، آبان ماه 90، هاجر زمانی مگر میشود احسن الخالقین زشت بیافریند؟ تو جنس زیبایی، پشت ویترین دنیا. آن طرف شیشه ویترین کلی عابر هست. تا به حال جلوی ویترین ایستادهای؟ اگر دامن آن لباس پرچینتر بود، اگر رنگ آن پیراهن روشنتر بود... کلی نظر دادهای و با دیگران تبادل نظر کردهای... تو برای خودت یک حریم شخصی داری. دوست نداری کسی دفتر خاطراتت را بدون اجازه ورق بزند، بدون اجازه سراغ آلبوم عکسهایت برود، حتی از توی جامدادیات یک مداد بردارد! دلت میخواهد وقتی برای خودت داشته باشی و توی تنهایی خودت فکر کنی، دوست داری خودت حق انتخاب داشته باشی. لباس، کیف، کفش، مدرسه، رشته تحصیلی، دوست... چه بد بود اگر اولین روز مدرسه چند نفر را نشانت میدادند و میگفتند که تو فقط حق داری با این آدمها دوست بشوی! چه دنیای غریبی بود آن وقت! چه کاره بودی در دنیای خودت؟ تصور کن یک روز از خواب بلند شوی و ببینی که اتاقت شده یک ویترین، یا نه، یک ویترین شده اتاق تو. از این به بعد هرکاری بکنی دهها و صدها عابر تو را میبینند. آنها میتوانند در مورد تو و کارهایت اظهار نظر کنند، با انگشت نشانت بدهند و شخصیترین کارهای روزمرهات را نگاه کنند. حتی مطمئن نیستی وقتی خوابی، کاملا تنهایی یا کسی از پشت شیشه به تو زل زده و تماشایت میکند. اتاقت را که پشت یک ویترین بگذاری مراجعه کننده هم زیاد داری. عجب آدم بی سلیقهای! رنگ فرش اتاقش با روتختیاش سِت نیست! بهتر نیست جای قاب عکس اتاقت را عوض کنی؟ چرا رایانهایات را به روز نمیکنی؟ چرا یک آینه تمام قد برای اتاقت نمیگیری که سرتا پایت را هر روز در آن ببینی؟ دیوار اتاقت که شیشهای باشد، توی یک آکواریوم بزرگ که زندگی کنی، اظهار نظر زیاد است، حرف و حدیث در مورد تو فراوان است، به قول مادربزرگها زیاد توی چشمی! بهتر نیست به عقب برگردی و تمام این تصورات را پاک کنی؟ برگردی به همان روزی که در پناه دیوارها و پردههای اتاقت، روی تخت دراز میکشیدی و با خیال راحت کتاب میخواندی؟ یا آن وقتی که غبار از در و دیوار میگرفتی و زیر لب آواز مورد علاقهات را زمزمه میکردی؟ بیا با هم یک معامله بکنیم! یک معامله از نه سالگی تا... آخر عمر. با تغییر فصل و تغییر سن هم شرایط معامله عوض نمیشود، باید برای همیشه قبولش کنی، نمیشود یک روز باشد یک روز نباشد. نمیشود تغییرش داد و کم و زیادش کرد. قبول دارم، یک کمی سخت است اما در عوض در یک پناه امن قرار میگیری، از نه سالگی تا آخر عمر. کسی نمیتواند به حریم خصوصی تو سرک بکشد یا به تو چپ نگاه کند! زیر پرتو دلپذیر آن میتوانی قد بکشی و رشد کنی، به تو قول میدهم که پاکترین هوا برای تنفس تو و دیگران فراهم شود. قول میدهم که احساس محدودیت و ناراحتی نکنی، مطمئن باش همان است که دنبالش میگشتی! قول میدهم که هر روز، روز تو باشد اگر باور کنی حجاب یک پله است به سمت آزادی... اگر باور کنی که قدرت بالهای پروازت در این کلمه پنهان است. / چاپ شده در نشریه پویندگان، ویژه نوجوانان، مهرماه 1390، هاجر زمانی
خواص مراقبهایاش برایشان جذابیتی ندارد.
انرژی منفی هم ندارند که عود محترم با دود کردنش بخواهد دورش کند.
از رایحه و عطر سردرنمیآورند، از هیچ بویی سردرد نمیگیرند.
همین که چیزی آتش بگیرد و بسوزد و دود کند، چشمشان را میگیرد و میرود توی قسمت سرگرمی ذهنشان.
آنوقت یکی دو ساعت توی حیاط بالا و پایین میپرند و دود بازی میکند. دود توی حلق و چشمشان برود، جیکشان درنمیآید، برعکس میخندند و توی دودهای پیچ و واپیچ، شکلهایی میبینند که هر بزرگتری خودش را بکشد هم، نمیتواند ببیند!
این هبوط بیدلیل، این سقوط ناگزیر
آسمان بیهدف، بادهای بیطرف
ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر
ای نظارهی شگفت، ای نگاه ناگهان
ای هماره در نظر، ای هنوز بینظیر
آیه آیهات صریح، سوره سورهات فصیح
مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویر
مثل شعر ناگهان، مثل گریه بیامان
مثل لحظههای وحی، اجتنابناپذیر
ای مسافر غریب، در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر
از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر
این تویی در آن طرف، پشت میلهها رها
این منم در این طرف، پشت میلهها اسیر
دست خستهی مرا، مثل کودکی بگیر
با خودت مرا ببر، خستهام از این کویر
روز و شب برایم یک اندازه نور دارد، غذایم ساده شده است، دو سه قلم خوردنی را بیشتر با هم قاطی نمیکنم. قورمه سبزی که میبینم برایم پیچیدگی فرمولهای فیزیک مغناطیس را دارد در مقابل یک دو دوتای ساده. این روزها کافکای «موراکامی» هستم در هزارتوی دست ساز عجیب غریبی که خودم را تویش گم کردهام تا کسی پیدایم نکند، با پیشگویی مسخرهای که مثل کیف کولی گندهام، شاید هم سنگ سیزیف همه جا با خودم حملش میکنم. پیشگویی سادهای که به حلقم چنگ میزند و روی سینهام میکوبد و دردی مثل داستان ننوشتن دارد؛ تو در تمام عمر تنها خواهی ماند...
عادت به تنهایی... این دیگر از آن حرفهاست!
یکهو یادم به ننه پیرزن توی قصه افتاد که به گنجشک و کلاغ و گربه و بزه و مرغ پاکوتاه و هاپوی نازنازی توی خانهاش جا داد. دلم میخواست همان ننه پیرزنی باشم که اگر یک بار به خانهاش رفتی دیگر دلت نخواهد از آنجا بیایی...
من که مع مع میکنم، سطلتو پر شیر میکنم برات
من که قد قد میکنم، تخم دو زرده میذارم برات
من که جیک و جیک میکنم برات، صبحا از خواب بیدارت میکنم، بذارم برم؟
خدا را چه دیدی؟ شاید فردا شب هم در خانهاش را به روی مهمانهای ناخوانده باز بگذارد تا باز هم مهمان جیک جیکو و واق واقو برایش بیاید...
باید همین روزها بروم آزمایش خون بدهم که ببینم درجه خودخواهیام چند است، شاید از حد مجاز بالا رفته و بیخبرم...
اما حالا احساس میکنم چقدر این روزها دل رحم نیستم، محبتم را از صغیر و کبیر و از موجودات کوچکی که زبان ما را بلد نیستند، قایم کردم...
احساس گناه مثل جیک جیک گنجشک توی سرم شروع میشود و به سمفونی قارقار ختم میشود....
*
رفتم... دلم میخواست آه کند رفتنم را، درد بکشد نبودنم را؛ شعر کند ندیدنم را، لب تر کند:برگرد، اما باز هم رفتم؛ فرو در خود.
*
خدا کند آن روز، نرسد هرگز، در گوگل دنبال اسم تو...
اما تو گفتی نظم و قانون دنیا همین است.
این یک خانهی امن است، هرکسی نمیتواند سرش را پایین بندازد و تو بیاید. کسی جرئت ندارد به حریم من نگاه چپ بیندازد. من در حریم خودم واقعا احساس خوشبختی میکنم. رنگ مرز من مشکی است. برایتان عجیب است؟ برایتان توضیح میدهم. اگر کمی سرتان برای کتابهای روانشناسی درد بکند، میبینید که توی آن کتابها نوشته هر رنگی برای خودش کلی فلسفه دارد. رنگ سیاه هم نمایانگر مرز مطلق است. هرکس که رنگ سیاه را انتخاب میکند، میخواهد نشان بدهد که حد و حدودی را ایجاد کرده است. ماه محرم که میشود، سرتاسر شهر سیاهپوش میشود. لباسها و پرچمهای سیاه از توی چمدان بیرون میآیند و به خاطر امام بزرگی که در راه دین جانش را فدا کرد، استفاده میشوند. توی عزاداریهای دیگر هم همین طور. همه میخواهند نشان بدهند که بین امروز و دیروزشان تفاوتی وجود دارد. میخواهند بگویند که بین آنها و فرد عزیزشان فاصله افتاده است. رنگ سیاه کمتر جلب توجه میکند. شب که میشود، همهی زیباییهای دنیا در رنگ شب محو میشود، هرچند که همهی آن زیباییها هنوز هست و از بین نرفته است... رنگ سیاه برای خودش کلی فلسفه و حکمت دارد. بیخود نیست که من مرز خودم را مشکی انتخاب کردهام.
قاصدک در لولهی جاروبرقی هزار تکه شد.
Design By : LoxTheme.com |