سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

 

­  بچه­ها کاری ندارند که «عود» به چه درد می­خورد، از کجا آمده، تاریخ­چه­اش چیست؟
خواص مراقبه­ای­اش برایشان جذابیتی ندارد.
انرژی منفی هم ندارند که عود محترم با دود کردنش بخواهد دورش کند.
از رایحه و عطر سردرنمی­آورند، از هیچ بویی سردرد نمی­گیرند.
همین که چیزی آتش بگیرد و بسوزد و دود کند، چشمشان را می­گیرد و می­رود توی قسمت سرگرمی ذهنشان.
آن­وقت یکی دو ساعت توی حیاط بالا و پایین می­پرند و دود بازی می­کند. دود توی حلق و چشم­شان برود، جیک­شان درنمی­آید، برعکس می­خندند و توی دودهای پیچ و واپیچ، شکل­هایی می­بینند که هر بزرگ­تری خودش را بکشد هم، نمی­تواند ببیند!

 


نوشته شده در جمعه 90/11/28ساعت 9:3 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

 

خسته‌ام از این کویر، این کویر کور و پیر 
این هبوط بی‌دلیل، این سقوط ناگزیر

آسمان بی‌هدف، بادهای بی‌طرف 
ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر

ای نظاره‌ی شگفت، ای نگاه ناگهان
ای هماره در نظر، ای هنوز بی‌نظیر

آیه آیه‌ات صریح، سوره سوره‌ات فصیح
مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویر

مثل شعر ناگهان، مثل گریه بی‌امان 
مثل لحظه‌های وحی، اجتناب‌ناپذیر

ای مسافر غریب، در دیار خویشتن 
با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر

از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی 
دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر

این تویی در آن طرف، پشت میله‌ها رها 
این منم در این طرف، پشت میله‌ها اسیر 

دست خسته‌ی مرا، مثل کودکی بگیر 
با خودت مرا ببر، خسته‌ام از این کویر

*شعری از قیصر امین پور به یاد دکتر شریعتی

 


نوشته شده در جمعه 90/11/21ساعت 1:21 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

 

این روزها وقتی چیزی هیجان انگیز پیدا می­کنم، جاندار و بی­جانش فرق نمی­کند، ناخودآگاه ذهنم کشیده می­شود که قسمت غیر هیجانی­اش را ببینم. زمانی را می­بینم که برایم تکراری و فاش شده است. مثل کتاب یا فیلمی که از اول آخرش را می­دانی. این روزها هیچ چیز سر ذوقم نمی­آورد، این روزها هرچیزی که کشف می­کنم توی دل التماسش می­کنم که تو رو خدا زود برایم کهنه نشو! لو نرو! تکراری نباش!
روز و شب برایم یک اندازه نور دارد، غذایم ساده شده است، دو سه قلم خوردنی را بیشتر با هم قاطی نمی­کنم. قورمه سبزی که می­بینم برایم پیچیدگی فرمول­های فیزیک مغناطیس را دارد در مقابل یک دو دوتای ساده. این روزها کافکای «موراکامی» هستم در هزارتوی دست ساز عجیب غریبی که خودم را تویش گم کرده­ام تا کسی پیدایم نکند، با پیش­گویی مسخره­ای که مثل کیف کولی گنده­ام، شاید هم سنگ سیزیف همه جا با خودم حملش می­کنم. پیش­گویی ساده­ای که به حلقم چنگ می­زند و روی سینه­ام می­کوبد و دردی مثل داستان ننوشتن دارد؛ تو در تمام عمر تنها خواهی ماند...
عادت به تنهایی... این دیگر از آن حرف­هاست! 

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/11/12ساعت 9:22 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

گربه­ی بی­پناهی توی کوچه ناله می­کند. برف و باران نمی­آید، اما شاید گرسنه و سرمازده باشد...
یکهو یادم به ننه پیرزن توی قصه افتاد که به گنجشک و کلاغ و گربه و بزه و مرغ پاکوتاه و هاپوی نازنازی توی خانه­اش جا داد. دلم می­خواست همان ننه پیرزنی باشم که اگر یک بار به خانه­اش رفتی دیگر دلت نخواهد از آنجا بیایی...

من که میو میو می­کنم، موشا رو شکار می­کنم برات
من که مع مع می­کنم، سطلتو پر شیر می­کنم برات
من که قد قد می­کنم، تخم دو زرده می­ذارم برات
من که جیک و جیک می­کنم برات، صبحا از خواب بیدارت می­کنم، بذارم برم؟

همان ننه پیرزن دل رحمی باشم که همه را توی خانه­ فسقلی­اش جا می­دهد و از وق وق سگه و جیک جیک گنجشکه هم سرسام نمی­گیرد.
خدا را چه دیدی؟ شاید فردا شب هم در خانه­اش را به روی مهمان­های ناخوانده باز بگذارد تا باز هم مهمان جیک جیکو و واق واقو برایش بیاید...
باید همین روزها بروم آزمایش خون بدهم که ببینم درجه خودخواهی­ام چند است، شاید از حد مجاز بالا رفته و بی­خبرم...
اما حالا احساس می­کنم چقدر این روزها دل رحم نیستم، محبتم را از صغیر و کبیر و از موجودات کوچکی که زبان ما را بلد نیستند، قایم کردم...
 احساس گناه مثل جیک جیک گنجشک توی سرم شروع می­شود و به سمفونی قارقار ختم می­شود....

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/11/5ساعت 11:36 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

دل­تنگی­ام را نفس بکش، مرا ببین که از تو فقط یک تصویر دارم. حفره­ درون قلبم، لبه­هایش به آتش کشیده می­شود؛ وقتی نبودنت را لمس می­کند.
*
رفتم... دلم می­خواست آه کند رفتنم را، درد بکشد نبودنم را؛ شعر کند ندیدنم را، لب تر کند:برگرد، اما باز هم رفتم؛ فرو در خود.
*
خدا کند آن روز، نرسد هرگز، در گوگل دنبال اسم تو...


نوشته شده در چهارشنبه 90/9/16ساعت 6:19 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

  «مرگ»

به نظر من همه چیز به هم ریخته بود؛
اما تو گفتی نظم و قانون دنیا همین است.

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/9/9ساعت 8:53 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

من یک مرز دارم. یک مرز فقط برای خودم. یک تابلوی ورود ممنوع بزرگ: ورود افراد متفرقه ممنوع! جلوتر از این نیایید! من یک شعار هم دارم: مراقب مرزهای دیگران و خودتان باشید. به مرز و حریم دیگران احترام بگذارید.
این یک خانه­ی امن است، هرکسی نمی­تواند سرش را پایین بندازد و تو بیاید. کسی جرئت ندارد به حریم من نگاه چپ بیندازد. من در حریم خودم واقعا احساس خوش­بختی می­کنم. رنگ مرز من مشکی است. برایتان عجیب است؟ برایتان توضیح می­دهم. اگر کمی سرتان برای کتاب­های روان­شناسی درد بکند، می­بینید که توی آن کتاب­ها نوشته هر رنگی برای خودش کلی فلسفه دارد. رنگ سیاه هم نمایان­گر مرز مطلق است. هرکس که رنگ سیاه را انتخاب می­کند، می­خواهد نشان بدهد که حد و حدودی را ایجاد کرده است. ماه محرم که می­شود، سرتاسر شهر سیاه­پوش می­شود. لباس­ها و پرچم­های سیاه از توی چمدان بیرون می­آیند و به خاطر امام بزرگی که در راه دین جانش را فدا کرد، استفاده می­شوند. توی عزاداری­های دیگر هم همین طور. همه می­خواهند نشان بدهند که بین امروز و دیروزشان تفاوتی وجود دارد. می­خواهند بگویند که بین آن­ها و فرد عزیزشان فاصله افتاده است. رنگ سیاه کمتر جلب توجه می­کند. شب که می­شود، همه­ی زیبایی­های دنیا در رنگ شب محو می­شود، هرچند که همه­ی آن زیبایی­ها هنوز هست و از بین نرفته است... رنگ سیاه برای خودش کلی فلسفه و حکمت دارد. بیخود نیست که من مرز خودم را مشکی انتخاب کرده­ام.

پرچم مشکی زیبای من، چادرم است. من چادرم را سر می­کنم و پا به اجتماع می­گذارم. چادرم را که سر می­کنم یک نفس راحت می­کشم، چون بین خودم و اجتماع یک حریم ایجاد کرده­ام. کسی نمی­تواند به حریم من تجاوز کند. چادر یک پرچم است برای من که می­گوید آقایون! خانم­ها! من توی اجتماع هستم و فعالیت می­کنم اما بیشتر از آن مواظبم که نگاه ناپاکی، دریاچه زلال جسم و روح من را آلوده نکند، پس لطفا با من با ادب و حیا رفتار کنید... پرچم من یک تابلوی بزرگ «نه» است که به همه­ی نامحرم­ها نه می­گوید و اجازه­ی ورود آن­ها را به حریم خصوصی من نمی­دهد.

راستش را بگویم گاهی با چادر سختم می­شود، سختم می­شود که هم چادرم را خوب نگه دارم هم کیف روی شانه­ام هم پلاستیک خریدی را که کمک مامان به خانه می­آورم. گاهی باد که می­وزد نگه داشتن چادر روی سرم آسان نیست. باران که می­بارد و کوچه پر از گل می­شود، باید خیلی مواظب باشم که چادرم کثیف نشود. خورشید که توی آسمان بتابد، بیشتر از بقیه گرمم می­شود. وقتی توی اتوبوس هستم و می­خواهم به راننده بلیط بدهم باید مواظب باشم که چادر از سرم نیفتد. باید اعتراف کنم که خیلی وقت­ها حفظ این حریم کار مشکلی است. با همه­ی این­ها من عاشق چادرم هستم چون زیر پرچم زیبای آن احساس امنیت و راحتی می­کنم. چادر زیبایی­های دخترانه من را از دید نگاه­های ناپاک پنهان می­کند، آن­وقت من با خیال راحت می­توانم توی پیاده رو قدم بردارم و روی افکار خوب و مثبت تمرکز کنم.

بعضی­ها می­گویند استفاده از رنگ­های تیره روحیه آدم را افسرده می­کند اما من این حرفشان را قبول ندارم، با چادر من شادترین دختر روی زمینم چون می­دانم که چادر به من ارزش و احترام می­دهد. اگر شما بدانید بعد از کلی زحمت و تلاش، پاداش خوبی در انتظارتان است، با شادی بیشتری کار می­کنید و در انتظار آن نتیجه با ارزش می­مانید. چادر هم برای من همین است. همین است و شاید هم بیشتر از این. چادر ارثی نیست که از مادرم به من رسیده باشد، من خودم چادر را به دلخواه خودم انتخاب کردم و به انتخابم افتخار می­کنم. می­دانید؟ پرچم زیبای من همیشه همراه من است. فقط بین خودمان بماند، برای این­که آن را بهتر روی سرم کنترل کنم، به آن کِش دوخته­ام!


نوشته شده در دوشنبه 90/8/16ساعت 12:9 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

 -من کسی رو ندارم که برام خبری ازش بیاری.
قاصدک در لوله­ی جاروبرقی هزار تکه شد.


نوشته شده در شنبه 90/8/14ساعت 1:5 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

چشم­هایت را که ببندی، در گوش­هایت را که بگیری، مُهر که به زبانت بزنی، دست و پایت را هم که ببندی، آن وقت اصلا انگار توی این دنیا نیستی. نه قدمی و حرکتی، نه صدایی، نه نوری... هیچ، هیچ... دنیای تو می­شود یک گوشه­ی بسته. تو می­شوی یک موجود ساکن که انگار نه انگار زنده است و نفس می­کشد. این­ها، چشم،گوش زبان و دست و پای تو راه­های ارتباطی­ات با این دنیا هستند. هرکدام از این­ها که نباشد یک جای کارت می­لنگد، دیگر برای انجام هرکاری راحت نیستی. چشم­ باید تو را هدایت کند. گوش باید بشنود و تو را از خطر آگاه کند یا نه، درهای تازه­ای را به رویت باز کند، زبان به تو این امکان را می­دهد که با بقیه ارتباط برقرار کنی و منظورت را به همه بفهمانی، دست و پایت هم برای درست حرکت کردن است.

تا حالا توی خیابان به کسی تنه زده­ای یا نه، تنه خورده­ای؟ تا حالا یک بوق بلند تو را از جا نپرانده است؟ نکند برگشته­ای و به عابری که تنه زده است، کسی که بوق بلند ماشینش را به صدا در آورده است، بدو بیراه گفته­ای؟ هرچه از زبانت در آمده است گفته­ای تا به اصطلاح دلت خنک شود! تا حالا برای کسی شکلک در آورده­ای؟ می­خواستی بخندانی­اش یا خدای ناکرده مسخره­اش کنی؟ هان؟ راستش را بگو، با خودت صادق باش!

تا حالا چقدر حواست به چشم­هایت بوده است؟ حرف عجیب غریبی می­زنم، می­دانم. حتما مواظبشان بودی، از راه مدرسه بدو بدو تا مغازه آب­میوه­فروشی دویده­ای و یک لیوان آب هویج نوش جان کرد­ه­ای، بارها... اندازه نشستنت را تا پای تلویزیون متر کرده­ای و در س چهار متری تلویزیون نشسته­ای، کتاب را هم سی­ سانتی­متر از چشم­هایت دور برده­ای... اما چقدر به سلامت آن­ چیزی که دیده­ای توجه کردی؟ هرچه دم چشمت بود دیدی، بی اجازه رفتی سراغ گوشی بزرگ­ترها و با چشم­ها و دست­هایت خواستی سر از کارشان در بیاوری... توی کوچه و خیابان چشم­هایت را آزاد گذاشتی تا هرکجا را خواستند نگاه کنند و محوش شوند یا نه، با چشم­هایت برگ­های تازه جوانه یک درخت را دیدی و توی دلت احسن الخاقین را شکر گفتی؟ اجازه ندادی هرچیزی وارد قاب چشمانت شوند، یک عینک گذاشتی روی چشم­هایت و چشم­هایت را کنترل کردی، نورهای مضر را از عینک چشم­هایت عبور ندادی...

در مورد گوش­­ها و زبان و رفتار و حرکاتت هم همین طور، این­که صدای گوش­خراش یک موسیقی روز غربی را با گوش­هایت بشنوی یا صدای شُرشُر آب یک رودخانه زلال یا صدای اذان موذن، دست خودت است. این­که باور کنی و بدانی گوش­هایت  فیلتر می­خواهند تا سالم بمانند هم، همین طور. همه چیز بستگی به سلیقه خودت دارد. این­که کدام را انتخاب کنی؟ زیباترین­ها یا زشت­ترین­ها. البته گاهی زیبا و زشت گاهی با هم طوری قاطی پاطی می­شوند که تشخیص­شان از هم دشوار است. پس حواست را خوب جمع کن!

مواظبت از این یکی که می­خواهم بگویم واقعا سخت است! این که کنترل و هدایتش کنی، زمان می­برد. آن قدیم­ترها هم ازش دل خوشی نداشتند و می­گفتند سَرِ سبز را به باد می­دهد. راست هم می­گفتند، زبانت که به کلمه­ای عادت کند، یکهو یک موقعی که اصلا حواست نیست از دهانت بیرون می­پرد و پاک آبرویت را می­برد! من این­ها را گفتم اما نگران نباش، کار نَشُد ندارد! تو می­توانی فقط کافیست کمی همت کنی، اجازه ندهی زبانت هر کلمه­ای را یاد بگیرد و از آن استفاده کند. به زبانت قفل بزن، کلیدش هم اگر گفتی چیست؟ چند ثانیه فکر! دیدی آن­قدرها هم سخت نیست؟ فکر کن و کلمه­ها را توی دهانت مزه مزه کن، آن­وقت کلامت از شهد و عسل هم شیرین­تر می­شود.

تا به حال صحنه­هایی از جنگ را دیده­ای؟ کامیون­هایی پر از سرباز، سربازها تا دندان مسلح و خاک کشور دیگری زیر پایشان. می­آیند، به زور اسلحه و تفنگ مردم آن کشور را به اطاعت از خودشان وادار می­کنند. چه خون­ریزی و جنایت­هایی که به راه نمی­اندازند... چند ثانیه خودت را جای یکی از آن سربازها بگذار، تو اگر بودی دوست داشتی حق دیگران را تصرف کنی؟ دوست داشتی با ظلم و تفنگ چیزی را به دست بیاوری که مال خودت نیست؟ تو اگر بودی با دست­هایت کارهای بهتری نمی­کردی؟ کویر را دشت پر از گل نمی­کردی، با دست­ها و پاهایت به سمت آدم­هایی که به کمک تو احتیاج دارند، نمی­رفتی؟ ببین این­جا هم اختیار با خودت است، تو مسئول تمام حرکات و رفتارهایت هستی.

من نمی­گویم حجاب و پوشش جسمانی نباشد، اتفاقا برعکس خیلی هم لازم است. اما اول باید این­ها باشد، چشم­ها و گوش­ها و زبان تربیت شده. اگر این­ها نباشد هیچ پوششی در مقابلشان دوام نمی­آورد. پس اگر حرف من را قبول داری بیا شروع کنیم، اول از خودمان، می­دانی؟ اگر هر کسی خودش را خوب بسازد جامعه هم خود به خود محکم و سالم ساخته می­شود.

چاپ شده در مجله پویندگان، ویژه نوجوانان، آبان ماه 90، هاجر زمانی


نوشته شده در جمعه 90/8/13ساعت 7:55 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

مگر می­شود احسن الخالقین زشت بیافریند؟ تو جنس زیبایی، پشت ویترین دنیا. آن طرف شیشه ویترین کلی عابر هست. تا به حال جلوی ویترین ایستاده­ای؟ اگر دامن آن لباس  پرچین­تر بود، اگر رنگ آن پیراهن روشن­تر بود... کلی نظر داده­ای و با دیگران تبادل نظر کرده­ای...

تو برای خودت یک حریم شخصی داری. دوست نداری کسی دفتر خاطراتت را بدون اجازه ورق بزند، بدون اجازه سراغ آلبوم عکس­هایت برود، حتی از توی جامدادی­ات یک مداد بردارد! دلت می­خواهد وقتی برای خودت داشته باشی و توی تنهایی خودت فکر کنی، دوست داری خودت حق انتخاب داشته باشی. لباس، کیف، کفش، مدرسه، رشته تحصیلی، دوست... چه بد بود اگر اولین روز مدرسه چند نفر را نشانت می­دادند و می­گفتند که تو فقط حق داری با این آدم­ها دوست بشوی! چه دنیای غریبی بود آن وقت!  چه کاره بودی در دنیای خودت؟

تصور کن یک روز از خواب بلند شوی و ببینی که اتاقت شده یک ویترین، یا نه، یک ویترین شده اتاق تو. از این به بعد هرکاری بکنی ده­ها و صدها عابر تو را می­بینند. آن­ها می­توانند در مورد تو و کارهایت اظهار نظر کنند، با انگشت نشانت بدهند و شخصی­ترین کارهای روزمره­ات را نگاه کنند. حتی مطمئن نیستی وقتی خوابی، کاملا تنهایی یا کسی از پشت شیشه به تو زل زده و تماشایت می­کند.

اتاقت را که پشت یک ویترین بگذاری مراجعه کننده هم زیاد داری. عجب آدم بی سلیقه­ای! رنگ فرش اتاقش با روتختی­اش سِت نیست! بهتر نیست جای قاب عکس اتاقت را عوض کنی؟ چرا رایانه­ای­ات را به روز نمی­کنی؟ چرا یک آینه تمام قد برای اتاقت نمی­گیری که سرتا پایت را هر روز در آن ببینی؟ دیوار اتاقت که شیشه­ای باشد، توی یک آکواریوم بزرگ که زندگی کنی، اظهار نظر زیاد است، حرف و حدیث در مورد تو فراوان است، به قول مادربزرگ­ها زیاد توی چشمی! بهتر نیست به عقب برگردی و تمام این تصورات را پاک کنی؟ برگردی به همان روزی که در پناه دیوارها و پرده­های اتاقت، روی تخت دراز می­کشیدی و با خیال راحت کتاب می­خواندی؟ یا آن وقتی که غبار از در و دیوار می­گرفتی و زیر لب آواز مورد علاقه­ات را زمزمه می­کردی؟

بیا با هم یک معامله بکنیم! یک معامله از نه سالگی تا... آخر عمر. با تغییر فصل و تغییر سن هم شرایط معامله عوض نمی­شود، باید برای همیشه قبولش کنی، نمی­شود یک روز باشد یک روز نباشد. نمی­شود تغییرش داد و کم و زیادش کرد. قبول دارم، یک کمی سخت است اما در عوض در یک پناه امن قرار می­گیری، از نه سالگی تا آخر عمر. کسی نمی­تواند به حریم خصوصی تو سرک بکشد یا به تو چپ نگاه کند! زیر پرتو دلپذیر آن می­توانی قد بکشی و رشد کنی، به تو قول می­دهم که پاک­ترین هوا برای تنفس تو و دیگران فراهم شود. قول می­دهم که احساس محدودیت و ناراحتی نکنی، مطمئن باش همان است که دنبالش می­گشتی!

قول می­دهم که  هر روز، روز تو باشد اگر باور کنی حجاب یک پله است به سمت آزادی... اگر باور کنی که قدرت بال­های پروازت در این کلمه پنهان است.

/ چاپ شده در نشریه پویندگان، ویژه نوجوانان، مهرماه 1390، هاجر زمانی


نوشته شده در دوشنبه 90/8/9ساعت 5:24 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
Design By : LoxTheme.com