لــعل سـلـسـبیــل
خدایا! چاپ شده در جوانه غذا؛ ضمیمه کودک شماره 51 نشریه «غذا» این قاشق اضافی به خاطر تو که درکم نکردی.. این شکلات را به همراه همهی قندهایش میخورم برای اینکه دلت را زدم... *پرخوری عصبی نام یک بیماری است. برای اطلاعات بیشتر لطفا سرچ کنید! امید یک چتر مسخره است که... 1- به نظر بابا (البته با خنده و شوخی این را میگوید) قلب هرکسی در یک جای اوست. مثلا قلب یک پادو در پای اوست که همهاش باید بدود و کار کند. قلب یک آدم خسیس یا تاجر توی جیبش میتپد. اگر جیبش یک دفعه خالی شود، قلب او میگیرد و گاهی هم سکته میکند و میمیرد. قلب یک عارف یا مردِ خدا کف دستهایش قرار دارد، وقتی که دستهایش را رو به خدا میگیرد. قلب یک دیدهبان در چشمهایش میزند. بابا میگوید همهی رمز مسئله در یک شوخی قدیمی نهفته است که یک لوطی با میمونش یا اَنترش در قدیم میکرد. لوطی معرکهگیر در میان حلقهی جمعیت، از میمون میپرسید: جای دوست کجاست؟ قلب بابا توی جورابش است/ نقی سلیمانی/ نشر شکوفه، 1388 پاییز که میشود، کلاغها توی دلم عروسی میگیرند. مصیبت است بستن بند کفش؛ محکم، خورد توی ذوقم. محکمتر از این هم میشد؟ گمان نمیکنم. ذوقم یک چشمش را گرفت و داد زد:آی! آی کور شدم! ذوقم به زحمت خودش را از او جدا کرد، چسبیده بود بهش، مگر ولش میکرد؟ چشم ذوقم قلنبه شده بود. قرمز قرمز، ذوقم ولو شد روی زمین، داشت از درد به خودش میپیچید. او همانجا نشسته بود روی صندلی و خیره خیره بهش نگاه میکرد. انگار نه انگار که این بلا را او سرش آورده است. یک کم دیگر نگاهش کرد، بعد شانههایش را بالا انداخت، زیر لب گفت: به هر حال نظر من همین بود که گفتم! بیچاره ذوقم! چه نقشهها که نکشیده بود، چه خیالها که نکرده بود. ذوقم از درد ناله زد. دلم برایش سوخت و بفهمی نفهمی توی چشمم اشک آمد. او از روی صندلیاش بلند شد و گفت:عجله دارم و رفت. کاغذها را توی دستم فشردم، از عرق خیس و مچاله شده بودند. استاد گفت: دیگر کسی نسبت به این داستان نظری ندارد؟ یک نظر دیگر! ذوقم یکه خورد و با التماس و درد نگاهم کرد. یک دست دیگر بالا رفت. ذوقم به زحمت خودش را به گوشهی کلاس داستان نویسی کشید و در خودش جمع شد. خیلی وقت است دلم میخواهد زمان را فراموش کنم اما نمیشود، ساعت نمیگذارد، تقویم نمیگذارد. هرچیزی را که نگاه میکنی، حتی مایکروفر، یک ساعت بهش چسباندهاند. یکی نیست بگوید این همه ساعت و دقیقه و ثانیه بازی برای چی؟ تمام روز به تو فکر میکنم، راه که میروم، حرف که میزنم، خواب که میروم، کار که میکنم...
فصل پاییز هر کسی را یاد یک چیزی میاندازد؛
بابا یاد برگریزان درختها
مامان قارقار کلاغها
آبجی هم یاد درس و مدرسه میافتد.
اما من یادم به خانه بابابزرگ و جشن تولدم میآید؛
جشن تولد من با انارهای دانه کرده
توی کاسهی چینی
خرمالوهای رسیده لب طاقچه
و همهی اعضای خانواده دور هم.
خدایا!
ممنون که من را در این فصل زیبا متولد کردی
و این همه نشانههای قشنگ برای پاییز قرار دادی.
این یک قاشق هم برای این که تنهایم گذاشتی و رفتی..
این را هم میخورم برای همهی کم محلیهایت...
این اضافی آخری هم برای این که چاق بشوم که قیافهام عوض بشود و تو اگر هم برگردی من را نشناسی..
اصلا اینقدر میخورم که به مرز ترکیدن برسم. هرچند اگر بترکم هم صدایش را نمیشنوی، همانطوری که صدای ترک خوردن دلم را نشنیدی...
این شکلات انرژی زا برای اینکه صورتم جوش بزند و زشت بشوم...
این یکی برای دل خودم، چون طعم توت فرنگیاش را خیلی دوست داشتم و تو هیچ وقت نفهمیدی...
این دو تا هم از لج تو، آخر طعم نعنایی دوست نداشتی...
این شکلات کرمدار هم محض گل روی دور شکمم که دارد رکورد میزند و به 100 سانتیمتر نزدیک شده است و بغلم که کنی دیگر دستهایت دور کمرم به هم نمیرسند...
این یک دانه هم برای اینکه بعد رفتن تو هرچه شیرینی و شکلات میخورم، طعم دهانم شیرین نمیشود، همین طور تلخ مانده است...
نگارنده پرخوری عصبی ندارد، لطفا سوال نفرمایید!
*وقتی بهش نیاز داری آن را باز میکنی و میبینی به اشتباه چتر خواهر کوچکت را برداشتی.
*هر لحظه امکان دارد بادی، طوفانی، گردبادی آن را با خودش ببرد.
*با اولین قطره باران میفهمی چترت سوراخ است و چکه میکند.
*فقط سر و شانهات را از باران حفظ میکند، از کمر به پایین خیس خالی میشوی! خصوصا اگر اشتباهی پا توی چالهای چیزی بگذاری و یا یک ماشین با شتاب از کنارت رد شود.
*یک روز ابری با خودت بیرون میبری و باران نمیبارد، روز بعد که آفتابی است، چتر نمیبری و باران میبارد!
گاهی بدون چتر زیر باران قدم بزنی و خیس شوی، سنگین رنگین تری!
همیشه با خودش فکر میکرد: بیچاره مادربزرگ! خدا چقدر بی ریخت آفریدهاش!
به آینه نگاه کرد، مادربزرگ بهش زل زده بود.
2-
هنوز چسبهای بعد عمل جراحی زیبایی بینیاش را برنداشته بود و به قیافهی جدیدش عادت نکرده بود که توی تصادف، بینیاش شکست.
3-
آخرین دانهی چیپس را که خِرچ خرِچ جوید، صفحهی سلامتی روزنامه آماده شده بود؛ با سرتیتر:
« تنقلات و فست فود، قاتلان خاموش».
4-
نامزدش زیر گوشش زمزمه کرد: یک کمی هم به فکر من باش!
با خودش فکر کرد: پس چه کسی به فکر من باشد؟
و میمون قلبش را نشان میداد.
*
آدم و حوا خواستند با برگ خود را بپوشانند، پاییز متولد شد.
*
پاییز تنها عروسی که سرش برگ می پاشند، عوض نقل!
*
مشکی هم رنگی ست؛
مثل زرد و نارنجی فصل ندارد،
اما دل که دارد!
وقتی به خیال توام.
*
بارون اومد جرجر خبر از تو نیومد؛
صدای زنگ گوشیام را عوض میکنم.
*
بهار را بعد زمستان؛
تو را پیش خودم باور دارم.
*
برگ با بهار، عاشقانهی من با تو
میآید.
*
برق چشمان تو که برود؛
دنیای من خاموش میشود.
*
میشناسیام؟
سالهاست به پنجره قلب تو سرک میکشم.
*
جرعه جرعه، ذره ذره
هنوز باور ندارم هستی؛
هضم و جذب تو سخت است.
*
قلبم از انتظار زنگ گرفته؛
بی زحمت یک قوطی رنگ بگیر،
به کل زندگیام بپاش.
*
احمقانه فکر میکنم
که عاشقانه به من فکر میکنی.
نمیخواهم بدانم امروز چند شنبه است، چند تا شنبه دیگر هم باید بیاید و برود و من ابلهانه حساب کتابش را داشته باشم؟ میخواهم همهی این حساب کتابها را بریزم دور. میخواهم انسان دور از تمدنی باشم که غار تنهایی خودش را دارد. حتی بلد نیست آتش روشن کند اما خوب میداند چطور از درختهای بلند و وحشی میوه بالا برود و برای خودش تارزان بازی در بیاورد... میخواهم آن انسانی باشم که هنوز شکار بلد نیست، هنوز نیزه و تیرکمان ندارد. هنوز دستش به خون هیچ چرنده و پرندهای آلوده نشده است. باید حس خوبی داشته باشد آدمی باشی که تک تک سلولهای بدنش زنده است و نفس میکشد... نمیداند درد و مریضی چیست... غم و غصه چیست، تنهایی چیست...
میخواهم آن انسانی باشم که بعضیها میگویند او هنوز به تکامل نرسیده بود، وحشی بود، بیشتر شبیه میمون بود تا آدم... اما من همان را میخواهم که هنوز اسم ندارد. وحشیست اما لب به گوشت تن هیچ مرداری نزده است... همان که چشمهایش دودوی معصومانه یک بره را دارد موقع خوردن علف...
لذت کشف آتش را نمیخواهم، کشف نخستین کلمه را نمیخواهم، توی غار من هیچ کس از سرما یخ نمیزند، هیچ کس با حرف نزدن تنها نمیماند... من همان خود وحشیام را میخواهم...
ظرفها را که میسابم، تلویزیون را که دستمال میکشم... از کجا معلوم؟ شاید روح چراغ جادو توی یکیشان رفته باشد و تو را پیش چشمانم ظاهر کند، شاید...
Design By : LoxTheme.com |