سفارش تبلیغ
صبا ویژن


لــعل سـلـسـبیــل

به همه ی آنهایی که هاجر را دوست دارند!

بارون میاد جر جر
پشت خونه ی هاجر
هاجر عروسی داره
دمب! خروسی داره


     معلوم نیست کدام شاعری در کدام قرن هجری (شمسی و قمری اش را خود شمسی جان و ننه قمر بین خودشان حل و فصل کنند! ) آن را سروده و الحق آنقدر متواضع بوده که نامی از خود در این عرصه ی کور و کچل فرهنگی این مرز و بوم باقی نگذاشته ! لذا به این خاطر بنده ی حقیر کمتر از قطمیر این وظیفه ی خطیر را گردن گرفته در این باب قلم فرسایی می کنم . آن را به بوته ی نقد و بررسی می کشانم ، می چلانم و آخر سر هم روی این طناب پوسیده ی  پهنش می کنم . باشد اجری اخروی در کارنامه ی سیاه ادبی ما!
     بارون میاد جر جر ... چه خوش گفت بسی رنج بردم دراین سال سی! اصولا همیشه این سوال در ذهن این حقیر مطرح بوده که چرا شاعر فرمایش نفرموده برف میاد نم نم؟ این همه نزولات جوی داریم ما! یا اصلا چرا بارون نیاد شر شر؟ که اگر بر حسب اتفاق شُرشُر هم خوانده می شد چندان بدک نبود! اما احتمالا شاعر به این فکر کرده که برف اگر نم نم از آسمان بیاید (توجه داشته باشید که در آن زمان چیز دیگری از آسمانها نزول اجلال نمی فرموده!) چون سر و صدای زیادی ندارد با ابیات نغز بعدی چندان سازگاری نداشت!
     اصلا به عقل کدامتان رسیده که صدای بارش باران عینهو همان کف و دف و در پاره ای موارد عینهو همان سوت است که در مراسم جشن و شادی از خودتان در می آورید؟ این یکی از آرایه های پنهان بود که بنده از حلقوم این شعر با دستهای خودم کشیدمش بیرون و خدایی شعر آخ هم نگفت!
     بارون میاد جرجر ، پشت خونه ی هاجر ... شاعر در واقع با سرودن این مصرع دور اندیشی خود را به حد کمال به اثبات رسانده ، چرا که اگر باران توی خانه ی هاجر می بارید جشنشان را به هم می ریخت و خلق الله خیس می شدند و ممکن بود دماغشان هم در حین شادی بسوزد و یا اتفاقات بد دیگری رخ بدهد که شاعر با آوردن کلمه ی « پشت خونه...» به همه ی این وقایع خانمان برانداز پایان داده است.
     اما چرا این همه خونه و بارون پشت خونه ی هاجر خانوم؟ خوب این هم جای بسی تامل و درنگ دارد. فکر نمی کنم در آن زمانها پارتی بازی و این چیزها اختراع شده بود و اصولا این وصله ها به جماعت عزیز شاعران نمی چسبد! با این حساب یا باید این باران خیلی خاص بوده یا این هاجر خانم  یک آدم چیز فهمی ،کله گنده ای ، بچه مایه داری چیزی بوده است!  این نکته را هم در نظر داشته باشید که آن زمان از این بارانهای مصنوعی نبوده که هرکی هرجا دلش خواست آن را « به با را ند ! » ، پس نتیجه می گیریم که این جناب بارون بدجوری خاطر خواه هاجر خانوم بوده!
     البته بیشتر گمانه زنی ها روی این قسمت است که شاعر فقید چون مشکل شنوایی داشته و صدای باران را جرجر می شنیده آنقدر دنبال قافیه گشته که بالاخره آن را با هاجر جور یافته! حالا من دلم نمی آید  شاعر محترم را از زیر خروارها خاک بکشم بیرون و ازش بپرسم که چرا...؟! ولی این احتمال هم می رود که این شاعر بزرگ دشمنان زیادی داشته که این حرفها را همه آنها پشت سرش درآورده اند! آدم نباید اینقدر ساده باشد که گول این حرفها را بخورد! با این حساب این معمای هاجر و جرجر برای همیشه پنهان خواهد ماند و از دست من و امثال من هم هیچ کمکی برای حل این معما برنمی آید! اینم روی هزاران معمای حل نشده دیگه توی این دنیا! به کجا بر می خوره به نظر شما؟ (جواب نداریم لطفا سوال نفرمائید!)
بارون میاد جرجر، پشت خونه ی هاجر ، هاجر عروسی داره... هی من می گویم این هاجر خانوم یک آدم مهمی بوده که جشن عروسی اش در تاریخ ذکر شده شما بگو نه! این همه آدم شبهای جمعه دارند جشن عروسی می گیرند، تالار می گیرند و پایکوبی می کنند و تا خرخره از میهمان ها پذیرایی می کنند ، بدتر از همه هی فیلم و عکس می گیرند و بعد میان ملت پخش می کنند!! کدامشان این همه معروف شد که این هاجر خانوم جناب شاعر ما؟! نه خودتان قضاوت کنید! آی شمائی که داری نیشخند می زنی!‌ آی شمائی که به قول حاج آقای محل ، مغرضی! ... بیا و درستش کن، اصلا تقصیر توست که این بحث سیاسی شد! وگرنه من داشتم مثل بچه ی آدم نقد ادبی خودم را می کردم!‌
بارون میاد جرجر ، پشت خونه ی هاجر ، هاجر عروسی داره ، دمب! خروسی داره ... دم خروس پیداست ، حیای گربه کجا رفته؟ این را به شما خواننده ی عزیز گفتم که کرکره ی کرکر خنده ات را بکشی پائین و تخته اش بکنی! چه معنی دارد که آدم با خواندن یک شعر ازیک شاعر محترم شکمش را بگیرد و از شدت ریسه به آسمان و زمین برود؟ ای روحت شاد شاعر گمنام که تا زنده هم بودی کسی قدرت را ندانست و کسی درکت نکرد! مثل این شاعرهای ندید بدید نبودی که هی گُرو گُر کتاب به اسم خودت بچاپانی و به خورد شعر نشناسان بدهی ! هی تند تند توی این همایشهای « بشر خر کن!‌ « که موز و آبمیوه می دهند شرکت نکردی ، فاتحه ی شهرت را خواندی و گذاشتی لب طاقچه ی خانه ات و آخر سر هم در گمنامی مردی!
    از شما انتظار نداشتم! از شما انتظار نداشتم که این طور بگویی که ای بابا! این شاعر که زهرش را با نسبت دادن این دم خروس به هاجر خانوم ریخت که! نه ابدا این طور نیست ، به نظر این حقیر این مصرع برای رد گم کنی است، قدیم ندیم ها از این ضرب الکچل ها زیاد بوده! این مصرع می خواهد بگوید هاجر خانوم آدم دو دوزه باز و کلک بازیی نبوده که دم خروسش را  زیر پیراهن عروسی هم قایم کند و چون دستش مثل کف پایش! صاف بوده ، هرچه داشته شب عروسی اش در طبق اخلاص گذاشته و آنقدر سخاوت داشته که تا آخرین خروس خانه اش را بدهد به مهمانها که کبابش کنند و بخورند! این مصرع مشت محکمی ست به دهان همه ی آنها که می گویند هاجر خانم اِل بوده ، بِل بوده و جیم بل بوده!‌ اما چون در آن زمانها افشاگری به صراحت الان نبوده شاعر مقصودش را در دم خروس گنجانده ، آقاجان درک این چیزها چشم بصیرت می خواهد! باید یک فرقی بین من ناقد و توی خواننده باشد دیگر!
     ‌ اما بعضی دستور زبان دانان ! اعتقاد دارند که خروس جمع کلمه ی خرس است! خوب شاید هاجر خانم در شب زفاف از یک خرس دست آموز هم برای  سرگرمی مهمانانش استفاده کرده!‌ آن قدیم ها که ارکست و مطرب مثل الان ها مد نبود که!‌ هرچی جک و جونور از هرجای دنیا پیدا می کردند می آوردند در جشن عروسی شان تا به همه خوش بگذرد . حالا یک نفر دارد تفریح و سرگرمی سالم را توی اجتماع رواج می دهد زورت آمده؟ تو هم اگر جگرش را داری برو به جای یک تماس که مطرب دعوت می کنی از جنگل خرس شکار کن و بیاور توی جشنت! خرس نشد همان خروس را بیاور!‌

پ.ن1 : مامان می گوید اگر من قبل از بچه دار شدنم این شعر را شنیده بودم اسم تو را هاجر نمی گذاشتم! کیف می کنید تاثیر گذاری این شعر را؟
پ.ن2 : حتی با وجود این شعر کوچه بازاری ، اسمم را خیلی دوست دارم!
پ.ن3 : ای کاش باران ببارد!

 


نوشته شده در جمعه 87/5/4ساعت 1:2 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

مادر شوهر فرهیخته

به جای مقدمه :« توی این واویلای «کم فرهنگی»‌ () و بی!ادبی وجود یک مادر شوهر فرهیخته هم عجب نعمتی ست. آنقدر نعمت است که گاهی وقتها آدم یادش می رود به خاطر آن به درگاه پروردگار عالمیان شکر گوید و خوب شاید به خاطر این ناسپاسی جماعت عروسان است که کم پا به عرصه ی وجود می گذارند این گونه مادرشوهرهای فرهیخته!»

جمله ی کلیدی این نوشتار:« مامان می گوید آدم اگر بچه ی خود را دوست داشته باشد بچه ی مردم را هم دوست دارد.»
با اینکه مامان زیاد کتاب می خواند اما گمان نمی کنم  «بچه ی مردم» جلال را خوانده باشد. به بچه ی مردم زیاد فکر کرده ام، از همان چهارده پانزده سالگی تا حالا، ولی هیچ به ارتباط بچه ی مردم و بچه ی خود آدم فکر نکرده بودم.
تصور می کنم:« مادر شوهر فرهیخته دست بچه ی مردم را گرفته و یک راست می برد خانه شان. لباس های تنش را در می آورد چرا که اصلا معنا ندارد آدم توی خانه لباسهای مهمانی اش تنش باشد. کمی چندشش می شود اما بالاخره به خودش غلبه می کند و با دست اشکهای روی صورت بچه را پاک می کند و یک بوسه زورکی توی هوا از «بچه مردم» می گیرد.
بچه ی مردم قیافه اش دهاتی است، از آن قیافه ها که آدم می داند چندسال دیگر زیر کک و مک قایم می شود و هیچ وقت هم نه لوس حرف می زند و نه به چیزی اعتراض می کند. بچه ی مردم خاکی پاکی است و کمی گیج و منگ به نظر می رسد. تازه آب دماغش هم سرازیر شده است. مادر شوهر فرهیخته یک دستمال از جعبه دستمال کاغذی چهارصد برگ دولا می کشد بیرون . با این حال کمی احساساتش برانگیخته شده به همین خاطر حاضر می شود دماغ بچه را که تا روی لبهایش آمده پاک کند.
مادر شوهر فرهیخته دلش نمی آید زودی به 110 زنگ بزند تا بیایند و تکلیف بچه را روشن کنند. می خواهد بچه ی مردم چند روزی توی خانه اش بماند تا در و همسایه بیایند و این فرهیختگی او را از نزدیک مشاهده و صد البته تحسین کنند و او هی توی دلش رخت و لباس بشورند و چنگ بزنند و بسابند! و خوب همه ی این سابیدنها و شستنها را مدیون بچه ی نشسته ی بد رنگ و لعاب مردم است.
بچه ی مردم گرسنه است ، در خانه ی مادرشوهر فرهیخته سرظهری و موقع صلات ظهر کجا ناهار پیدا می شود؟ دست بچه ی مردم را می گیرد و باز می بردش بیرون ، شاید آنجا پیتزایی ، ساندویچی چیزی پیدا شد . شاید برایش اسباب بازی ای چیزی هم خرید، هرچه باشد بعدها بچه ی مردم به خبرنگار ها خواهد گفت که چه طور از او پذیرایی شده است! مادر شوهر فرهیخته با بچه ی مردم می روند بیرون ، بچه ی مردم بستنی می خواهد ، پفک می خواهد از آن هواپیما کنترلی ها می خواهد و مادر شوهر فرهیخته همه را برایش می خرد. بچه های مادرشوهر فرهیخته از سرکار به خانه می آیند. همه خسته و گرسنه ، اما چیزی برای خوردن پیدا نمی کنند . ناچار به نیمرو متوسل می شوند یا آبدوغ .
بچه ی مردم از بچه ی خودش هم سرحال تر و شاداب تر شده است طوری که بچه ی مردم دلش نمی آید پر چادر این ننه ی قلابی را ول کند. هر کس او را ببیند خیال می کند بچه ی مردم بچه ی خودش شده است .
مادر شوهر فرهیخته که فرهیختگی اش به منتهی درجه رسیده دیگر نمی داند برای اثبات فرهیختگی اش به در و همسایه چه باید بکند؟ برود برای دخترهای مردم جهیزیه جور کند؟ برای پسرهای مردم خانه و کار فراهم کند؟ نه این کارها که خیلی تکراری شده! هرجا نشسته گفته که عروسم به خانه ام نمی آید! پسرم همیشه خانه ی عروسم پلاس است! و عروس بیچاره روحش خبر ندارد که چرا مادر شوهر فرهیخته اش دوست ندارد او به خانه اش برود ؟ توی ذهنش این سوال هی تاب می خورد ، هی تاب می خورد و هر بار که می خواهد یک جواب بدجنسانه بیاید توی ذهنش هی پیش خودش تکرار می کند: « نه بابا! مادر شوهر به این فرهیختگی! اصلا این جور کارها بهش نمی آید!»
همه چیز دارد خوب پیش می رود . مادر شوهر فرهیخته بچه ی مردم را دوست دارد ،و گاهی وقتها به این فکر می کند که زندگی بدون بچه ی مردم برایش سخت است . حتی به این هم فکر کرد که برود و چند تا بچه ی مردم دیگر هم بیاورد و بزرگ کند. آنوقت بچه های مردم هم بچه های خودش می شوند! تازه آنقدر جوان مانده که اصلا به قیافه اش نمی خورد مادر شوهر شده باشد و بچه های بالای بیست سال داشته باشد. اما با بچه ی مردم که توی خیابان ها راه برود سن و سالش هم کمتر نشان خواهد داد.
همه چیز دارد خوب پیش می رود تا ... تا اینکه بچه ی مردم از مادر شوهر فرهیخته ی فداکار تخمه ی کدو می خواهد ... بچه ی مردم تخمه ی کدو زیاد دوست دارد ، آنقدر تخمه کدو دوست داشت که به خاطرش دست ننه اش را توی خیابان ول کند و با همه ی کوچکی بدود سمت گاری تخمه فروش . اما... اما مادر شوهر فرهیخته با تخمه مخالف است! با هرچه که بهره وری زمانی را به خطر بیندازد، با هرچه که قطار مورچه ها را روی فرشهای خانه اش راه بیندازد ، با هرچه که صدای چیلیک چیلیکش مانع تفکرات فرهیخته مآبانه اش بشود مخالف است ، همان عید هم که یک کاسه تخمه جلوی مهمان می گذارد تا آخر خون خونش را می خورد،
یکهو بچه ی مردم می شود بچه ی خودش... شد عین همان بچگی های بچه ی خودش که ازش تخمه می خواست و به او نداد!
عروس مادر شوهر فرهیخته هیچ نمی دانست چرا شوهرش تخمه ی کدو دوست ندارد؟ فکر می کرد چون بعضی از تخمه های کدو تلخ هستند شوهرش از آنها بدش می آید . اما قضیه اصلا این طور نبود .  قضیه این گونه بود که مادر شوهر فرهیخته بچه ی خودش را به خاطر این تخمه های کدو کتک مفصلی زده بود و این در ضمیر ناخودآگاه بچه ی مادر شوهر فرهیخته مانده بود. آنقدر که از بوی تخمه ی کدو هم عقش می گرفت! و مو به تنش سیخ می شد!
بچه ی مردم انقدر لوس و ننر شده بود که پا به زمین بکوبد و گریه کند و بگوید که پول می خواهد تا تخمه ی کدو بخرد و مادر شوهر فرهیخته یکهو  حسگرهایش آنقدر عمل کرد و آنتن داد که دلش بخواهد تمام اطلاعات روانشناسانه ی کودکان را به کار بگیرد. بچه ی مردم را تنها توی اتاق گذاشته بود و دستگیره ی در را سفت چسبیده بود، تنها پانزده دقیقه ... بچه ی مردم که فکر کرده بود دوباره تنها مانده ، گریه کرده بود ، زار زده بود و اشک ریخته بود... ولی دل مادر شوهر فرهیخته هیچ به رحم نیامده بود، در را که باز کرد بچه ی خودش را پشت در دید، بچه ای که هنوز تخمه ی کدو می خواست .
مادر شوهر فرهیخته بیش از این تاب نیاورد، جلدی رفت سراغ لباسهای مهمانی بچه ؛ لباسهای بچه را تنش کرد، در همان حین هم هنوز دلش می خواست بچه ی خودش بشود بچه ی مردم . اما با وجود آن لباسهای اولیه هم بچه ی مردم شکل بچه ی خودش به نظر می رسید.
دست بچه را گرفت و به کوچه برد، از کوچه های باریک حرم ردش کرد. همان منطقه که بهش آبشار می گفتند و از آن گاری ها بود... همان گاری هایی که هزار جور هله هوله می فروشند . مادر شوهر فرهیخته دست بچه را ول کرد و بهش گفت برو تخمه ی کدو بخر؛ به این باور رسیده بود که بچه ، دیگر بچه ی مردم نمی شود ، حتی هرچه زور می زد نمی توانست بچه را به چشم بچه ی مردم ببیند ، همان طور که هیچ وقت بچه ی مردم یعنی عروسش را دوست نداشت و عروسش نمی دانست که مادر شوهر به این فرهیختگی اصلا دوستش ندارد و توی خانه تنهای تنها دلش را به این خوش کرده بود که بالاخره شب می شود و شوهرش که خسته و کوفته از سرکار برمی گردد می روند کوچه گردی ، دستهای همدیگر را می گیرن و خیال می کنند که مادر شوهر فرهیخته هردویشان را دوست دارد از بس که فرهیخته است!
end of jomle ye kelidi !
پ.ن : گمان نمی کنم مادر شوهر فرهیخته هم « بچه ی مردم» را خوانده باشد!

 


نوشته شده در پنج شنبه 87/4/27ساعت 7:32 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

گاهی وقتها آدم از سوسک نمی ترسد ، از ارتفاع نمی ترسد ، از تاریکی و تنهایی نمی ترسد ، از سلاطون (سرطان) و تیفون (توفان) هم نمی ترسد ، فقط از خودش می ترسد و همه ی دروغهایی که یک عمر به خودش گفته است . از رو به رو شدن با خودش می ترسد ، بهانه ام درس نیست ، امتحان نیست ، از این دو هم نمی ترسم اما احساس می کنم حرفی برای گفتن ندارم ... دوست ندارم بیش از این دروغ بگویم ، منتظر راستی و حقیقتم !

1- شاید نتونستم به همه ی نظرات پاسخی بدم .
2- فرصت عضویت در وبلاگ جدیدی رو ندارم ( به همین یکی هم نمی رسم!)
3- ایضا شرکت در امواج صادره از وبلاگ دوستان!
4- شرمنده ی همه ...


نوشته شده در جمعه 87/4/21ساعت 1:3 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

کلاس اول ابتدایی بودم ، تازه شمردن و نوشتن اعداد یک تا ده را یاد گرفته بودم ، معلممان می خواست هرجور که شده مفهوم بزرگی و کوچکی را توی کله های کوچکمان بچپاند . ضرورتش را در آن بهبوهه ی عددی نمی فهمم؟ اما آنجور چپاند که خودش دلش می خواست!
خانم معلم روی تخته سیاه یک زوج عدد نوشت ، با کلی فاصله ، از اینجا تا آنجا! به نظرم حتی اگر عددها 1 و 9 هم بودند اینقدر از هم فاصله نداشتند! به قولی کی می ره این همه راهو؟ اما خانم معلم قصد داشت با این دو تا عدد بی نوا کل تخته را تسخیر کند تا به هدفش برسد! البته فکر نکنید خانم معلم ما آدم فضایی و از این جور مدلها بود! نه!
یکی از عدد ها 5 بود و دیگری 1، اگر خانم معلم همان لحظه از من می پرسید 1 شکلات می خواهی یا 5 تا من فی الفور جواب می دادم 5 تا می خواهم و نیازی به این همه فلسفه چینی آموزشی نبود! ولی خوب چه می شود کرد! حتما این خانم معلم ما قصد داشته این مفهوم را در مغزهای ما نهادینه کند! و به نحوی زیر سازی مان را از پای بست محکم!
خانم معلم علامت بزگتری را سمت 5 قرار داد و مثل همه ی خانم معلمهای مهربان دنیا گفت:« خوب بچه ها! اگه گفتید این علامت شبیه چیه؟»
البته من الان می دانم این علامت ، نشان بزرگی ست! آنوقتها که نمی دانستم! این بود که همه ی نگاه ها ، هاج و واج به سمت تخته ماند. شاید هشت کجکی بود، شاید هفت کجکی بود ، شاید هم هیچی نبود و سرکاری بود! توی کلاس انیشتین و فیثاغورث نداشتیم که عقلش به این چیزها قد بدهد. همه یک مشت بچه ی از کودکی پرت شده به مدرسه بودیم که افکارمان هم در همان لحظه سمت و سوی یخچال  و جوی آب نزدیک خانه و بچه قورباغه هایش ، گل بازی و خاله بازی می گشت . کاری به بزرگی و کوچکی و حل این طور مسائل فلسفی نداشتیم که ماه کوچکتر است یا خورشید؟ به من چه؟ مامان چند سال از بابا بزگتر است به من چه؟ خانه ی عمه اینها چند متر بزرگتر از خانه ی مستاجری ماست به من چه؟ لیلا 5 تا عروسک دارد و من یکی! گمان نمی کنم این موضوع هم ذهنم را می آزرد.

بالاخره دل خانم معلم به رحم آمد و معما را حل کرد! بله! این شکل یک دهان بود! دهان بزرگ ماهی ای که همه ی کوچکترها را با این دهان هشتی کجکی اش قورت می داد! چه می دانم؟ یک ضرب می بلعید! به همه ی کوچکترها واکنش داشت اصلا!
خانم معلم 1 بیچاره را با شکل بیضی مانندی اسیر کرد و بعد انتهای دو خط را وصل کرد به آن علامت کذایی  .  علامت مثل دیواری میان دو عدد گذاشته شده بود، همین دیواری که نمی گذاشت بزرگترها کوچکترها راببینند و برعکس! اسم این دیوار بزرگتری بود.
عدد کوچیکه توی دهان ماهی مانده بود ، خورده شده بود، بلعیده شده بود و به گمانم داشت هضم می شد و احتمالا چند لحظه بعد هیچ اثری ازش در صحنه ی عالم نبود!
خانم معلم دندانهای تیز و برنده ی علامت بزرگتری را کشید. چشمش را کشید، برایش دم هم گذاشت، کوسه ی زشت با دندانهای تیزش توی دریای سیاه می گشت و دنبال کوچکترها می انداخت ، به آنها رحم نمی کرد، 5 خپل آن وسط مانده بود و برای خودش نطق می کرد:« من بزرگترم! عمرا اگه زورش به من برسه! دهان این ماهی همیشه طرف منه اما با من کاری نداره! این شما کوچکترها هستید که باید زیر دندانهای این کوسه ماهی خرد بشید!»
خانم معلم روی تخته سیاه نوشت: « 8 »
یک نگاه به 5 انداختم و یک نگاه به 8؛ با خودم فکر کردم من هشت تا شکلات را بیشتر از 5 تا دوست دارم! ای وای! 5 کوچکتر از 8 است!
بچه های کلاس یک صدا فریاد زدند:« 5 چاقالو! مواظب کوسه ماهی باش! اما 5خپل همچنان مشغول سخنرانی بود، توی این عوالم نبود!

5 که خورده شد دلم می خواست کوسه ماهی با خوردن آن سیر سیر بشود و دست از سر باقی عددها بردارد!

 


نوشته شده در دوشنبه 87/3/20ساعت 12:3 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

کتاب «شاعر» را می گیرم مقابل چشمهایم؛ چیزی توی دلم بالا و پائین می شود ، تا پشت چشمهایم می رود، داغ می شود، اما اشک سرگردان می ماند که فرو بریزد یا نه؟
شاعرانه هایم می جوشند اما ... قلم همین طور در دستانم مانده ، خشک شده ، صدای اذان صبح می آید، یک شب و شیدایی دیگر هم صبح شد! کتاب «شاعر» را توی تاریکی ورق می زنم؛ یعنی صاحب کتاب حضرت فاطمه (سلام الله علیها) چه حسی نسبت به این کتاب دارد؟
تیراژ! کاغذ! قطع ! نسخه! چاپ! قیمت تمام شده ی پشت جلد! حق التالیف! پول! تجارت! تجارت !و در نهایت شهرت به واسطه ی کتاب فاطمه! ( سلام الله علیها ).
اشک روی گونه هایم می غلتد، کتاب تنها برای فاطمه (سلام الله علیها) است، نه ناشر! نه نویسنده ! احساس ناتوانی می کنم ، انگشتهایم کرخت شده اند، با خود فکر می کنم :« یعنی لیاقت ثبت الهام هایم را به نام خودم دارم؟» . نه ! نه! صدایم توی تاریکی می پیچد، پیشانی ام می زند ، گرم می زند. قلم در دستم به خواب رفته است ، این بار هم نه! بیش از حد احساس ضعف می کنم ؛ باشد برای وقتی دیگر، شاید وقتی دیگر ...


نوشته شده در جمعه 87/3/17ساعت 9:51 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

خودش بود! این بهار بود که پشت در مانده بود ؛ سر وقت رسیده بود و فکر می کرد الان دیگر همه منتظرش هستند اما هرچه ایستاد کسی نیامد در را به رویش باز کند .
بهار ترسید، گریه اش گرفت ؛ اما گریه نکرد گریه هایش را گذاشت برای بعد. حالا وقت چاره جویی بود نه گریه و زاری! زشت بود که پشت در بماند، هیچ وقت پشت در نمانده بود، هیچ وقت پشت در نگذاشته بودندش . در زد، محکم... کمی ترسید، نکند بلایی سرشان آمده باشد؟ اما سرو صدایشان از داخل می آمد. باز هم در زد، آنقدر در زد که بالاخره آدمها تصمیم گرفتند نماینده ای سراغش بفرستند:
« آی بهار! برو به کارت برس! ما دیر به تو احتیاجی نداریم ، ما همه چیز داریم ، از همه چیز مصنوعی اش را ساخته ایم ، از اینجا برو که توقف بیجا مانع کسب است...» .
بهار اما دلش می خواست بداند بهار مصنوعی چه بویی می دهد؟


نوشته شده در جمعه 87/3/10ساعت 10:39 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

تمام آهنگها ساز مخالف می زنند و من مانده ام که بگویم زمین کج است یا ... اما این بار زمین کج نیست! این بار تقصیر من نیست که ذهنی متمرکز ندارم برای خلق کردن .

دعا می کنم: خدایا این ذهن خلاقه را از من نگیر! این تنها دارایی ام را ... این تنها پناه ناراحتی هایم را ... رسالتی دارم ... نسبت به خودم ، برای هیچکس جز خودم نمی نویسم حتی خدا! شک دارم بگویم برای خدا و رضایش می نویسم ، نوشتن من خالی از طمع نیست ، گرچه انگیزه ی مادی نیست، پول نیست ، شهرت نیست ... نه اینها نیست ، هیچ کدام نیست ...
دردمندم ... سائلی که به جای پای لنگش ، چشم کورش ، دست لرزانش و شاید همه کاسه ی نیازش نوشته هایش را در بغل گرفته ،‌ تنها آنها را برای عرضه دارد و دیگر هیچ! نان و هیچ! خورش هیچ! امید به ... می ترسم بگویم اما آن هم به هیچ!
آی نوشته ها آرامم کنید! آی نوشته ها به قلبم نور بتابانید ، درد مندم ! درد دارم ، محتاجم ، نیاز دارم! من به تک تک شما نیاز دارم ... آی کلمه ها ! آی کلمه ها ار من نگریزید... شب تاریکی ست ، تنها شما را برای روشنایی دارم، من هیچ ندارم! غذایم را هم خودم نمی توانم تهیه کنم ، نمی توانم پوشاکم را درست کنم، من  از پس هیچ کاری بر نمی آیم! چون من انسانم ، ضعیفم ، آی کلمه ها! من با شماست که احساس قدرت می کنم ، دردمندم ... محتاجم ، به من سائل بیچاره کمک کنید!
آی دست لرزانم ( می ترسم بگویم دست ناتوانم ) ، من در امتداد تو تنیده شدم ، تو نباشی من نیز ... کلمه ها نیز ... هیچ کدام نیستیم ، آی دستم ! آی دست درد دارم ، می دانی؟ خوانده بودم که خدا سرنوشت قویترین ها را در چنگال ضعیف ترین ها قرار می دهد ، دستم! تو ضعیف بودی و من مغرور، دیدی چطور در چنگال نداشته ات اسیر شدم؟ با من راه بیا! راه بیا که درد مندم ، محتاجم ، ضعیفم ، بدبختم! حال و روزم را که می بینی؟ من با نوشتن زنده ام، مایه ی حیات من کلمه ها هستند و انگشتهای دردناکم ،
خدایا! هاجر دلش نمی خواهد شکوه کند اما ... درد به استخوان رسیده ... خیلی وقت است که زخم به استخوان رسیده ، می بینی خدایا؟ می بینی؟ می دانم که می بینی ، پس چرا ...؟ هیس!‌ هیچ! فقط یک هیس ، یک هیچ! ولی ... هیس! هیچ!

من هیچ ... تو ... تو ... بی نهایت ! بی نهایت!

 


نوشته شده در پنج شنبه 87/3/9ساعت 1:24 صبح توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

می خواستم از دروازه ی کتاب رد بشوم ، دقیق بگویم چند ثانیه صبر کردم تا آن خانم دروازه ی کتاب را پشت سر بگذارد، الان فکری مثل یک شهاب سنگ از ذهنم گذشت ... مگر این دروازه ها ... آه! من به این میله های آهنی که چرق چرق صدا می دهند می گویم دروازه! ... یک طرفه نیستند؟! پس آن خانم چطور داشت خلاف جهت می آمد؟؟
اینها مهم نیست! شاید بهتر باشد تیز بینی خانمانه اش را تحسین کنم! همان طور که از کنارم رد می شد در گوشم نجوا کرد: « خانم ، خوشگل ، حجاب کامل ... اما جوراب رنگ پا؟» ( کیف می کنید طرز امر به معروف و نهی از منکر را !). احتمالا در آن لحظه هفت رنگ شدم اما طبق معمول خروجی این برنامه... ( وای! این برنامه نویسی روح هاجر را کشت!) بله! خروجی این برنامه یک لبخند شرمگین روی لبهایم شد و یک نگاه دزدکی چپکی به روی جورابهایم و چند سوال در ذهنم ؛
آن خانم که خیلی بیشتر از من محجبه بود به خیابان پیوست و من تا ته سالن کتاب که رفتم گونه هایم هنوز داغ بود و بین خودمان بماند از این همه عِرق دینی خودم در تعجب مانده بودم!
راستش را بگویم تا به حال به جورابهایی که می پوشم فکر نکرده بودم، رنگ پا؟ دودی؟ سفید؟ مشکی؟ کلفت؟ نازک؟ اگر جوراب رنگ پا را از این فهرست کنار بگذارم با وجود کفشهای باز تابستانی ام... جوراب سفید رنگ را ترجیح می دهم ، ای کاش از آن خانم می خواستم که توضیح مفصلی راجع به جوراب به من بدهد! من که حسابی گیج شدم ...
رنگها... حجاب چه رنگی ست؟ حجاب رنگ دارد؟ ( بغیر از رنگ پا و رنگهای بدن نما!) چرا رنگ حجاب ما اینقدر مرده است؟ دلگیر است؟ توی تابستان ، با این گرمای هوای قم ، رنگ مشکی پوشیدن و حجاب مشکی پوشیدن آیا ثواب بیشتری دارد؟ ما را به خدا بیشتر نزدیک می کند؟ نکند همه ی این مشکی پوشیدنها شکنجه ی الکی باشد و هیچ اجر و برتری نداشته باشد؟ آدمی نیستم که به خاطر سلیقه ی جمعی ، و بدون هیچ فتوی ای ، سلیقه ی شخصی خودم را نادیده بگیرم، من عاشق رنگها هستم ، من معجزه ی تنوع رنگ ها را بر روی روح و روانم دیده ام ...

توی پرانتر: ( همسرم می گوید ذهنیاتت را به دیگران تحمیل می کنی... نمی دانم تا چه حد درست می گوید، ولی اینجا من ذهنیاتم را می گویم تا اگر اشتباه است تصحیحش کنم ، شاید نباید زیاد به این افکار بها داد؟ نمی دانم ! )


نوشته شده در چهارشنبه 87/3/1ساعت 10:22 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

یک قلم مو برداشتم ؛ قلم موی سر ریز شماره ی 1 ؛ همین طور پالت قدیمی و کهنه ی پلاستیکی ام را و رنگ قهوه ای ؛ قهوه ای شماره ی 3 مانی . افتادم به جان ترکهای روی دیوار . همان ترکهایی که درست بالای کمد دیواری بدون در اتاقم واقع شده اند . همه ی شکافها را قهوه ای کردم ؛ امتداد همه ی خط ها را با قلم مو و رنگ گرفتم و رفتم ...
شاهکاری شد ! ترکهای روی دیوار الان از دور داد می زنند . دلم از من خواست این کار را بکنم ؛ دوست داشتم تا همه ترکهای روی دیوار را به خوبی ببینند و شاید بیشتر از همه خودم ... من که به ترک روی دیوار هم می خندم ! ترک ها را پر رنگ کردم تا خنده دار تر به نظر برسند آنقدر که حتی گریه دار هم باشند ! ترکها را پر رنگ کردم تا یادم بماند اگر دل کسی خش برداشت ، مثل همین ترکهای روی دیوار باقی می ماند . حتی اگر قلم مویی هم برای اصلاح برداریم شاید بشود مثل همین کاری که من کردم، و تازه ترکها نمایان تر هم بشوند .
در حین کار یادم افتاد به ماجرای آن پسربچه و پدرش ؛ پدر که یک میخ دست پسر داد و گفت در دیوار فرو کن ! پسرک آن قصه زود به زود عصبانی می شد و کارهای نادرستی در حین عصبانیت می کرد اما حتی وقتی پسرک میخ را از دیوار درآورد جای آن روی دیوار مشخص بود ...  من هم ممکن است با کارهای نسنجیده ام ترکهای عمیقتری بر یک دل جای بگذارم ؛ یک لحظه ترسیدم ، دوست داشتم کاری کنم که همه ی ترکها از بین برود اما نمی شد ... پس ترجیح دادم زجر دیدن همه ی ترکها را به جان بخرم . درد بدی است . دیدن آن همه ترک آزار دهنده است .
ترکهای روی دیوار شاخه شاخه می شوند . یک ترک عمیق شاخه های متعددی از ترکهای ریزتر را باعث می شود . من هیچ وقت نباید تبعات کاری را که می کنم از یاد ببرم . شاید ترکی که من بر دلی باقی می گذارم باعث ترکهای ریز و درشت دیگری هم بشود ولی دوست ندارم سرانجام این ترکها باعث فرو ریختن دیواره ی دل انسانی بشوند...
غم عمیقی بر دلم نشست ؛ هرکه از در وارد شد ترکهای روی دیوار دلم را مسخره کرد و رفت ... آن ترک ها درد تلخی را به جانم نشاندند .


نوشته شده در جمعه 87/2/27ساعت 10:21 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

نوشتن و خلق یک اثر جدید حس و حال خاصی دارد، هربار ، آدم را یاد آن دفعه ی اولی می اندازد که قرار است پلو درست کند. یاد برنج های خیس کرده و شور توی ظرف پر از آب ولرم و آن قابلمه پر از آب جوش که که تا در قابلمه را برمی داری بخار آن صورتت را نوازش می دهد.
چند لحظه بعد تنها تو هستی و یک قابلمه پر از آب و برنج و نمک در حال قل قل . برنجهایت توی قابلمه قد می کشند و تو با ترس منتظری که ببینی وقت آب کش کردنشان کی می رسد؟ نکند یک جوش بیشتر بخورد؟ نکند یه جوش کمتر؟ که در این صورت یا باید شفته پلو تحویل شکم اعضای محترم خانواده بدهی یا برنجهای خام و سفت .
وای خدای من! اگر شور بشود چه؟ این یکی دیگر واویلاست . حالا تصورش را هم بکن هیچ مامانی هم آن دور و اطراف نباشد که راهنمایی ات کند.
با ترس و لرز وقت آبکش کردن را تخمین می زنی، دانه های نیم پز برنج را توی دهانت امتحان می کنی و زیر لب می گویی:« فکر کنم حالا وقتش است!» . بعد با نگرانی برنجها را می ریزی توی آبکش و آب سرد را هم باز می کنی رویش . برنجها قد کشیده اند ، اما پر از نشاسته اند . نشاسته ها همراه با آب از سوراخ آبکش می ریزد بیرون، بخار محکم می خورد توی صورتت و اگر مواظب نباشی می سوزی!
با احتیاط یک دانه ی برنج را می چشی ، نمکش خوب است، صبر می کنی تا آب برن خوب در بیاید. توی این حین ، صورت شوهرت میاید جلوی چشمت، او را مجسم می کنی هنگام خوردن برنج، خودت که از بس بوی برنج خورده ای و ترسیدی سیر سیری! و تنها محض آزمایش نهایی چند لقمه خواهی خورد.. اینها را همه از قبل می دانی چون هنوز آنقدرها مهارت آشپزی پیدا نکردی .
روغن کف قابلمه جلز و ولز می کند. تکه های نان را ته قابلمه می چینی:« مثلا ته دیگ!» شوهرت مثل بچه ها ته دیگ زیاد دوست دارد . خدا کند این بار دیگر ته دیگ ته قابلمه نچسبد! برشته ی برشته بشود و خیس خورده نشود... برنجها را می ریزی توی قابلمه و دم کنی را خوب می پیچی دور قابلمه . با احتیاط شعله ی گاز را تنظیم می کنی . خیلی کم! زیر لب چند صلوات می فرستی و به سمت قابلمه ات فوت می کنی. خودت هم از اینکه توی این موقعیت یادت به خدا و صلوات افتاده خنده ات می گیرد. بالاخره این هم یک موقعیت بغرنج در زندگی توست! احساسی شبیه رد شدن از پل صراط را داری، هرچند همسرت آنقدرها هم ایرادگیر نیست ، ولی یک بار دندان روی جگر می گذارد، دوبار ... دفعه ی سوم چه؟!
مشتاقی که در قابلمه را برداری تا ببینی چه شاهکاری آماده کرده ای... اصلا توان رقابت با نوشته هایت را دارد یا نه؟ خوب که فکر می کنی می بینی نوشته هایت را هم به این سختی خلق می کنی ، آرام و با احتیاط با کلی ملات توی دلت خوب خیسشان می کنی ، بعد یک قل حسابی بهشان می دهی تا به اندازه پخته شوند ، و بعد لحظه ی نفس گیر دم شدن فرا می رسد!... حوادث را به یک آن سر شخصیت بیچاره ی قصه ات نازل کرده ای و حالا وقت آن است که همان طور آرام و با احتیاط «گره گشایی» کنی ؛ شخصیتی که با شعله ی زیاد جوشش داده ای باید با شعله ی خیلی ملایم نرمش کنی و فرمش بدهی؛ بعضی وقتها باید در طی این فرایند از اول ساخته بشود! باید چیزی بنویسی که خواننده ها با اشتیاق آن را توی شکم ذهنشان هضم کنند و از ذره ذره و دانه دانه ی کلمات برنجی ات لذت ببرند؛ ته دیگ هم اگر باشد بد نیست! خرچ خرچ ، کلمات خوشمزه می دوانی لای کلمه هایت . موقعیتهای خنده دار سر راه شخصیت داستانت قرار می دهی . هرچه باشد خیلی ها ته دیگ دوست دارند.
بوی دم کشیدگی نوشته ات را از لابه لای برگهای دفتر احساس می کنی . با رضایت سرت را بلند می کنی و به اثر جدیدی که خلق کرده ای نگاه می کنی ، صدای چرخیده شدن کلید توی قفل در حواس تو را از نوشته ات می گیرد. شوهرت با یک بغل خستگی وارد خانه می شود . هوا را بو می کشد اما انگار بویی متوجه نمی شود! ... این همه بو ... بوی پختگی اثر جدیدت ... غذایت ... غذایت اما انگار روی اجاق گاز نیست . برنجهای خیس خورده ی آماده ی طبخ هنوز چشم به راه تو اند!‌
شکم گشنه ی شوهرت با سرو صدای ویژه اش انگار دارد زمین و زمان را لعنت می کند به این خاطر که با یک خانم نویسنده ازدواج کرده است!
آرزو می کنی کاش آقا خوشمزگی کلمات را مثل تو احساس می کرد، ای کاش برگهای کاغذ و حروف درهم و برهمی که با شتاب از ذهن تو بیرون زده اند اخمهای آقا را با خود می شستند و می بردند...


نوشته شده در شنبه 87/2/21ساعت 10:13 عصر توسط هـاجـر زمـانـی نظرات ( ) | |

<      1   2   3      >
Design By : LoxTheme.com