لــعل سـلـسـبیــل
مجنون توی دلش گفت:« من فقط یه مجسمه می خواستم ؛ یه الههی زیبایی که صبح تا شب بشینم روبه روشو نگاش کنم » هوا همچنان دلش می خواهد سرد باشد ، زمین هنوز دوست دارد لحاف برفی اش را روی سرش بکشد و تا لنگ ظهر بخوابد ، حتی درخت ها هم هنوز تمام عضلاتشان ! کوفته و خسته است ، ولی مگر این بهار ول کن است ؟ می آید ، داد و هوار راه می اندازد ، جیغ و ویق و حتی گریه می کند و ناز شکوفه ها را می کشد ، آنقدر اشک می ریزد و قربان صدقه ی درختها و زمین و آسمان می رود تا دل آسمان نرم و بعدا کمی گرم می شود ، درختها زیر لب غر غر می کنند اما دل آنها هم کمی نرم شده است ، پرنده های ماده از توی لانه حرص می خورند و می گویند اه ! باز وقت تخم گذاشتن رسید! وقت یک عالم کار و خستگی و گشنگی ، صبح تا شب جیک زدن و عین مگس ! بال بال زدن و نوک در هر آت و آشغالی فرو کردن ! گربه ها اما خوشحالند ، آرزویشان این بود که آسفالتهای پشت بام ها آنقدر گرم بشوند که بتوانند روی آنها ولو شوند و دست و پایشان را توی افتاب دراز کنند . هوا که گرم می شود بهتر از پشت پلاستیکهای سیاه می توان بوی محتویات داخل آن را فهمید . دانه ها هم صدایشان در آمده ، بهار جان ! تو مگر کار و زندگی نداری؟ بیکاری ؟ علافی ؟ بیا دستت را جایی بند می کنیم ، چه آزاری داری که ما را آنقدر قلقلک بدهی که از زیر زمین بیرون بزنیم و تازه نیشمان را هم به روی خورشید بی حیا شل کنیم؟ زیر زمین راحت خوابیده بودیم و فارغ از غم دنیا با دانه های دیگر گل می گفتیم و گل می شنفتیم ، حالا هی باید غم نان و آب بخوریم و عین گدا گشنه ها یا چشممان به آسمان باشد و یا به شیلنگ و یا هم به بیل باغبان خسیس ! حوصله ندارم ادامه ی این متن را بنویسم ، هرکس دوست داشت بقیه اش را بنویسد! صدایم در گلو خفه شده بود؛ می خواستم فریاد بزنم :« آی دزد! آی دزد! دزد را بگیرید...» اما صدایی از گلویم در نمی آمد ، در عوض ذهنم مشغول بود و تکرار می کرد:« به کجا چنین شتابان؟!» کسی را نمی دیدم جز خودم، شاید آن دزد خودم بودم که در واپسین لحظات یک روز کپک زده ی زمستانی از دیوار دلم بالا رفته بودم ، شاید آنقدر کسی دست روی دلم نگذاشته بود که غمباد گرفته بود و سنگینی اش کرده بود و از جا کنده شده بود ؛ عین کدو قلقله زن از سراشیبی افکار ترسناکم غلتیده بود و رفته بود و گم شده بود ؛ شاید هم آنقدر دست روی دست گذاشته بودم که گندیده بود؛ پوسیده بود و زهرماری شده بود، آنقدر تلخ و زننده و بوگندو شده بود که توی خواب و بیداری خودم با دستهای خودم خفه اش کرده بودم و بعد دورش انداخته بودم ولی حالا چیزی به یاد نمی آوردم ... دیرم شده ، این را فقط من می دانم و ساعتم ؛ تند تند خودم را می رسانم سر خیابان ؛ امشب آسمان شهر ما گریست ؛ شب نابی ست برای گریستن و اشک ریختن ؛ آسمان با خودش گفت چه خوب است که من هم پا به پای آدمها گریه کنم ، چه قدر خوب است که اشکهایم را به امانت روی صورت آدمها بکارم ، من می بارم تا این شب تلخ ، این شب تاریک تاریخی دوباره احیا شود ، هرچه باشد من این شب را قرنها پیش از نزدیک دیده ام و ای کاش می شد اندوه واقعی ام را به همه نشان بدهم! آسمان گریست ، زمین تر شد، آسمان همدردی کرد و زمین محرم آسمان شد ، باران چشمهای به اشک نشسته را نوازش داد و چشمه های داغدار دل آدمها جوشید و جوشید ... چه شب غریبی ست امشب! و چه روزیست فردا ... دلم اینجا نیست ، دلم را مسافری با خود به دور دست برده است ، به آنجا که همه جا بوی باران می دهد ، بارانی که تشنگی های چهل روز را با خود شست و برد ... من هم می خواهم بارانی باشم و باران را از نزدیک ببینم ، مسافر شهر عشقم کن ای پایان همه ی خوبی ها ... سخت تشنه ام در این شب بارانی ... آی بی کلاه ، آی با کلاه ؛ آی معمولی و آی باکلاس ! به کتابخونه ی جدیدم که نگاه می کنم خنده ام می گیره . خنده ام می گیره چون باورم نمی شه از صبح تا بعدازظهر مشغول کار توی این یه ذره جا بودم و تازه خیلی هم به چشم نمی یاد ! به احتمال زیاد مامان میاد ، دستاشو به کمر می زنه و می گه : « هوووم بد نیست ، ولی بهتر از این هم می تونست بشه !« دوباره ساعت صفر و به خانه باید رفت و من که خانه ندارم ، کجا ؟ مسلمان ها ! و من که خانه ندا ... بغض من ترک برداشت خوشا به حال شما ، ای همیشه خندان ها ! در به در دنبال روان نویس می گردم ؛ می خواهم روان بنویسم ، می خواهم حرفهایم از نوک انگشتانم روی صفحه ی کاغذ سر بخورند ... اما روان نویس ها زود تمام می شوند از بس روانند ! روان نویس ها جوهر پس می دهند و یک طرف کاغذ را حرام می کنند . این درست که روان نویس ها خیلی روانند ، اما با این وجود نمی توانند همه ی حرفایی را که توی سر من چرخ می خورند روی کاغذ بیاورند ، باز هم سرعت روان نویس ها کم است ، خیلی کمتر از کلمه های توی ذهن من . من یک عابرم ، اما فقط عبور نمی کنم ! من می بینم و آنچه را که می بینم تجزیه و تحلیل می کنم ، من از کنار هیچ چیز راحت رد نمی شوم .
لیلی اما کنارش نشسته بود و با بی قیدی آدامس می جوید، نگاهش مدام از این آدم به اون آدم پرواز می رد؛ آستین های بالا زده و پنبه هایی که بوی خون و الکل می دادند ، حتی دیدن این چیزها هم باعث نمی شد تا از سرعت گردش آدامس در دهانش کم کند ، توی آن لحظه فقط فکر در سرش موج می زد که کدام آستین را بالا بزند ، چپ یا راست ، هیچ توجهی هم به زانوان شل شده ی مجنون نداشت که عین بید می لرزیدند ...
دل مجنون عین سیر و سرکه می جوشید، حالا که یک قدمی وصال بود ، حالا که هزار تا خوان را پشت سر گذاشته بود ، حالا که تمامی مجانین در طول اعصار و تاریخ حسودی اش را می کردند ، کم آورده بود، بوی الکل را که می شنید دل و روده اش به هم می خورد، شاید تنها وجود لیلی در کنارش بود که باعث می شد این لحظات زجرآور را تحمل کند و دم نزند .
ای کاش امروز نوبتش نمی شد! ولی فردا چه؟ از فردا می توانست فرار کند؟ برای لیلی چه توضیحی داشت؟ لیلی که خواستگار دکترش را به خاطر او رد کرده بود ، لیلی که شرط سختی برای این پیوند نگذاشته بود ، لیلی که حتما مثل همه ی دختر ها دوست داشت روزی مادر بشود... ای کاش می دانست در فکر لیلی چه می گذرد...
نگاهش در پنبه ی خون آلود کف زمین ثابت ماند ، آیا هیچ وقت جرئت این را پیدا می کرد که به لیلی بلورینش، لیلی خمیر بادامی دست بزند؟ آیا زمانی می رسید که لیلی اش لب طاقچه ی عادت بنشیند و او دلش بخواهد گردو غبار را از تنش بگیرد؟ این درست که تمام وجودش می خواست لیلی را از آن خود کند ولی این توان را در خود نمی دید... اما ... اما اگر این کار را نمی کرد لیلی از کجا می فهمید که روی تک تک سلولهای وجودی مجنون با خط کج و کوله ای نوشته :«لیلی».
این که ب بسم ا... بود... باقی را چه طور زیر سبیلی رد می کرد؟ چطور می توانست این عشق مقدس را تبدیل به عشقی خاکی و انسانی کند؟ اصلا این دو ارزش قیاس را داشتند؟!
آیا فرار از یک تب و تاب حیوانی زشت بود؟ ننگ بود؟ بی عرضگی بود؟
لیلی یک رویا بود، یک خواب شیرین که دوست داشت همیشه آن را ببیند، لیلی نوک درخت بود و او در خواب هرچه دستش را دراز می کرد نمی توانست از سرشاخه بچیندش . با این حال از دست دادن جسم لیلی ، جسمی که هیچ وقت در واقعیت با او چشم در چشم هم نشده بود و از نیم متر بهش نزدیک نشده بود چندان برایش اهمیتی نداشت، دوست داشت لیلی همچنان سرشاخه باشد و دست نیافتنی ، دوست داشت حسرت لیلی قلبش را در هم بفشرد و قلبش از دوری لیلی له له بزند، و حالا این خانم دکتر چاق و آن آقای بداخلاق می خواستند جلوی این عشق پاک قد علم کنند...
مجنون هراسان از جا پرید؛ توی همان چند ثانیه خوابی وحشتناک دیده بود، افشره ی لیلی، توی قوطی آبمیوه در دستانش بود و سرشاخه ی درخت خالی بود... باید از این کابوس که طعم واقعیت می داد فرار می کرد...
مجنون در چشم به هم زدنی از آزمایشگاه ازدواج دور شد ، مسئول آزمایشگاه گفت:« ترسید! به گمانم معتاد بود...».
سوار اولین تاکسی شد که مقابلش ترمز کرده بود، راننده ی پیر با مهربانی گفت:« جوون جواب آزمایش این طور مجنونت کرده؟» مجنون بغض کرد و گفت:« تو فقط برو، به اولین بیابون که رسیدیم من پیاده می شم ...»
جام بلور دل لیلی در دستانش تند و گرم می زد، جام ، تا نیمه از اشک پر شده بود ...
اخر بهار جان ! شرم کن ، حیا کن ، با این همه سن خوشت می آید عین بچه ها سر به سر این و آن بگذاری؟! این کارها دیگر از تو گذشته است! والله دیگر بلبلها و گنجشکها هم جیک جیک مستانه ندارند که تو ...
باقی بقایت جانم فدایت ...
سالها بود که دویدن را فراموش کرده بودم و حال تشنه ی آن بودم که به نفس نفس بیفتم و ببینم که آیا هنوز در سینه دلی دارم که تند تند بزند یا نه؟ مشامم از اطراف بوی زندگی را می شنید ؛ گلویم می سوخت و حسی به من می گفت که بیمار و بیدارم ، اما زکام نشده بودم چون مشامم از اطراف بوی زندگی را می شنید . زندگی مرا به سر سفره اش دعوت می کرد و می دانستم آنقدر خجالتی ام که دستی بر سفره نزنم و چیزی برای خودم نکشم ، شده بود مثل آنوقت ها که داشتم از زور گشنگی می مردم و می گفتم که رژیم دارم ، زندگی به من می خندید ، صدای قاه قاه خنده اش پیشانی ام را می سوزاند ...
چه بر سر من آمده بود؟ روح من به اشتباه یا عمدا ... این را نمی دانم ، با روح چه کسی پیوند خورده بود که حال این چنین بی تاب شده بود؟
شاید هم دلم می خواست برود بالاتر ، خیلی خیلی بالاتر ، آنجا که دیگر هیچ سیبی به زمین نمی افتد، آنجا که همه برهنه اند و روحهای سرگردان دوشادوش یکدیگر پایکوبی می کنند ، می رقصند و آواز می خوانند و سیبها را گاز می زنند و ذرات عشق را در وجودشان جای می دهند ...
شاید این سردرد پس از مستی بود ، شاید ...
قطرات آب روی پیشانی ام میدوند و داغ می شوند ، قاشقی شربت تلخ توی دهانم ریخته می شود و همه ی آن شیرینی را با خود می برد ... مادر چرا رویایم را از من گرفتی؟!
- بوق بوق !
نمی دانم چقدر ، یعنی راستش را بخواهید وسیله ی اندازه گیری در اختیار نداشتم ولی آنقدر می پرم توی هوا که بعدش رنگم از ترس عین آهک بشود ! حالا چرا آهک؟! خودم هم نمی دانم .
این بار تیزبینانه و مثل یک قوش آماده ی شکار ، منتظر موقعیت می مانم تا از ترافیک خیابان کمتر بشود ، عینکم را از بس کشیده ام جلوی چشمانم ، پلک که می زنم می خورد به شیشه هایش . ولی این ترافیک هم محض رضای خدا کم بشو نیست که نیست .
- بوق بوق !
انگار دارد سر می برد! شاید هم عروس؟! اول هفته ای ؟ عروس ؟ بوق بوق؟ نخیر! انگار این آقا مرا با یکی دیگر اشتباه گرفته . باز هم بوق بوق! عجب های علاف و بیکاری که هیچ وقت خدا هم دیرشان نمی شود! چند متر آن ور تر ایستاده ، مدل ماشینش را نمی دانم، این فضولی ها اصلا به من نیامده! ولی از آن چی چی هاست که هوش از سر آدم اول صبحی می پراند . بهتر است تا بیشتر از این آبرو ریزی نشده بروم و به آن راننده ی محترم حالی کنم آن کسی که منتظرش است من نیستم! آدم اینقدر خنگ؟! من که فقط می خواهم از خیابان رد بشوم .
ولش کن بابا ! اصلا به من چه که در مسائل خصوصی مردم دخالت کنم و یا نه ، در راه شیر فهم کردن خلق الله گامهای موثری بردارم؟ مگر خودش چشم ندارد که مرا با یکی دیگر عوضی بگیرد؟ شیطانه می گوید مثل قرقی یا چه می دانم عجل معلق ( همان شیطانه می گوید بنویس داداش سیا !) بپرم آن طرف خیابان، ولی خوب! بهتر است عین یک عدد سیندرلای باکلاس و خانوم منتظر بمانم ، شاید ماشینها دلشان رحم آمد و به احترام ما نیش ترمزی هم زدند!
من اگر احمدی نژاد بودم دستور می دادم در هر خیابان یک پل هوایی بزنند! این هم پیام اخلاقی این حکایت! نوش جان بفرمائید!
نه خدایی! این یکی بوق بوق به قیافه اش نمی خورد از آن بوق بوق ها باشد! تازه یکی دو نفر هم سوار کرده! آقاجان ! پدر من! اشتباه گرفتی ، من فقط می خواهم از خیابان رد بشوم و کلاسم هم به شدت ! حالا چرا به شدت؟ خودم هم نمی دانم چرا ؛ دیر شده!
آخیششششششش ، ای خدا بیامرزد پدر آن راننده ی محترم را که تصمیم گرفت از کوچه ی ما عبور کند و بعد هم بخواهد مثل من از خیابان رد بشود ! ولی عجب قیافه اش آشناست! ماشینش هم از همان چی چی هاست که ... باز هم بوق بوق! و اعلام وجود! عجب لبخندی هم روی لبش نشسته ، عین گارفیلد خدا بیامرز!!!!! خودمان !
جهنم و ضرر! به قول خیلی ها به درک! از قدیم هم می گویند عدو شود سبب خیر اگر خدا بخواهد! آهان ! این شد! به موازات ماشین آن بوق بوق محترم از خیابان رد می شوم و روی صورت من هم یکی از آن لبخند گارفیلدی ها نقش می بندد ، حالا هرچقدر دلت خواست بوق بوق کن ، من که از خیابان رد شدم !
بچه که بودم زیاد به این دو تا ( الف ) فکر میکردم . آی باکلاه خوب خوشگل تره ، تو دل برو تره اما آی بی کلاه مظلوم تره ، هیشکی دوستش نداره ! کمتر هم دیده می شه ، به این خاطر من همیشه از مدافعین درجه یک آی بی کلاه بودم !
آی باکلاه کلاه شیکشو از سر بر می داره و چون چاپلوسه کمی تعظیم می کنه : سلام خانم محترم !
آی بی کلاه اما کچله ، کلاه هم نداره ، واسه همین خجالتیه و روش نمی شه حتی سلام بکنه چون همه چپ چپ نگاهش می کنند و تازه فکر می کنند عجب آی بی ادبی !
آی باکلاه خیلی پولداره ، سوار ماشین های وارداتی می شه ، توی خیابون ویژاژ می ده : « بوق ، بوق ! » همه نگاهش می کنند و حسرتشو می خورن ، آی بی کلاه اما از اداره پیاده میاد خونه ، کلاه که نداره ، کچل هم که هست ، آفتاب محکم می تابه به مغز سرش .
آی باکلاه چون چون پالون خرش گرونتره و تازه خرش از همه جا رد می شه مثلا سوراخ سوزن ! هیچ وقت توی صف وانمی سه ، هرجا می رسه اوله حتی اگه آخر رسیده باشه ! ( به آخر نگاه کنید ؛ آی با کلاه اوله !!!) آی بی کلاه همیشه ته صفه ، حتی یه بچه ی فسقلی هم توی سرش می زنه ، واسه ی همین آی بی کلاه اصلا اعتماد به نفس نداره .
آی باکلاه هر روز کلاهشو برق می ندازه ، بادی به غبغب می ندازه ، من حضورم در همه جا مخصوصا توی کلمات پررنگ تره ! حتی بازارهای خارجی هم توان رقابت با منو ندارن ! آی بی کلاه اما سربه زیرتره ، هرچند حضورش در کلمات بیشتره اما ادعاش قد تخم کفتره !
حالا متوجه شدید چرا بیشتر هوای آی بی کلاه رو دارم ؟
یک هفته از نقل مکانمون به خونه ی جدید گذشته ، هنوز بعضی وقتا یادم می ره که اینجا ساکنیم و راهم رو به سمت خونه ی قبلی کج می کنم ، شبها نور لامپ تیر برق روبه روی خونه ، بی خوابیم می ندازه ولی بابا با آقای پلیس همسایه هم عقیده س که : « هیچ دزدی جرئت چپ نگاه کردن به اینجا رو نداره ! » . نرده های آهنی دور حیاط که اونم سفارش بابا بوده ، حیاط خیلی خیلی کوچیک خونه رو دلگیر تر از اونی که هست می کنند . هنوز به راه پله های جدید عادت نکردم . قبلا باید می رفتم بالا ، اتاق روی پشت بوم مال من بود ، اما حالا یه اتاق گوشه ی زیر زمین . اتاق دوازده متری که در اختیارم بود شده نه متر ، اما اینجا از فضا بهتر می تونم استفاده کنم و قسم خوردم دیگه زیر تخت نشه فروشگاه لباس و کتاب !
اسم رنگ و نقاشی اتاق که اومد مامان گفت : « هیس ! هیچی نگو ، بودجه تموم شد !» و باید با رنگ آبی کمرنگ و بی روح دیوارهای اتاق سر کنم ، یه نگاه می ندازم به تیوپ های کوچولوی رنگهام و یه نگاه به بوم گنده ی سه در یک و نیم . تا حالا روی یه همچین بوم گنده ای کار نکردم . از گچ بری های اتاقم بدم میاد ، همین طور از سنگهای بدترکیب چسبیده به دیوار .
جا رختخوابی اتاق شده کتابخونه ی من ، مامان با چند تا تیکه تخته برام طبقه اش کرده ، تخته شکم داده ، آهنهای جا رختخوابی زنگ زده هستند و گچ هاش طبله کرده ، موزاییکهای کفش هم به گمانم عتیقه باشند ! نمی دونم باید چیکارش کنم که یه کم خوش منظر بشه ! با این حال کتابامو توش چیدم ، فعلا باید با این وضع سر کنم .
اینجا از همسایه های فضول ، آدمهای علاف و دنیای حقیرشون خبری نیست ، اینجا رویای آدمها کمی بزرگتره ، دلشونو خوش کردن به دزدگیر ماشین هاشون ، نرده های آهنی دور حیاط و شایدم آجر نمای خونه . غریبه ام میون این آدما ، همین طور که در دنیای قبلیم غریب بودم ، احساس تعلق خاطر ندارم به اینجا ، نه اینجا و نه محله ی قبلی ؛ هرکی ما رو می بینه می گه چه خوب شد از اون محل رفتید ! اما من نمی فهمم چرا ؟ آدمها همون آدمهان ، منتهی کمی رشد یافته تر ! یا خودشون این طور فکر می کنند ! اما من همون هاجرم ! دنیای جدید هیچ تفاوتی در من ایجاد نکرده ، یعنی کسی نمی تونه بفهمه من همون هاجرم ؟ با همون دنیا ؟ ای کاش فقط رنگ دنیام فرق می کرد ؛ رنگ رویاهام و رنگ لحظه هام . چه این خونه چه اون خونه ! چه این محل چه اون محل ! ای کاش معیار تخمین انسانیت و شرافت خونه ی آدم ها نبود ، محل زندگی آدمها نبود . اون وقت هیچ کس کاخ نشین نمی شد و هیچ کسی هم توی پیاده رو نمی خوابید .
دلم می خواست اتاقم سبکبار تر از اینی که هست بود ، دوست داشتم می شد همه ی گذشته رو توی خونه ی قبلی جا گذاشت و به خونه ی جدید پا گذاشت . دوست داشتم سبکبال تر از این بودم که هستم . دلم می خواست اتاق جدیدم یک رنگ باشه ، یاسی یاسی ، تا چشم کار می کرد بنفش و یاسی ، ای کاش قلم مویی وجود داشت که به همه ی زندگیم این رنگو می زد ...
روان نویس ها گران شده اند ، بهای نوشتن با روان نویس را نمی توانم بپردازم ، می خواهم کلمات را بالا بیاورم اما روان نویسی برای ثبتشان نیست .
در به در دنبال روان نویس می گردم ؛ نمی خواهم « خود کار » بنویسم .
کسی مداد گلی من را ندید ؟!
کنار یکی از شیک ترین بانک ها ، از همان سنگ سبز ها ، توی یکی از معروفترین خیابان های شهر من ( قم ) ، پیرمرد واکسی نشسته ، همیشه ی خدا آنجا می نشیند ، بی انصافی است که بگویم پیرمرد فقط کفش واکس می زند ، تعمیر کفش هم می کند ، پاشنه می اندازد ، بند کفش کوتاه می کند و پارگی ها را درز می گیرد . به سنگ های همان بانک « با کلاس » تکیه داده است ، با پیشبند چرمی که ناخود آگاه آدم را یاد کاوه ی آهنگر می اندازد .
خیلی به ارتباط آن پیرمرد و آن بانک « معروف » فکر کردم ، آخر سر به این نتیجه رسیدم که چه خوب است بانک پیرمرد را استخدام کند تا کفش های آدمهای پولداری که وارد بانک می شوند را – برای خوش خدمتی – برق بندازد ، کم که نیست ؟ آن آدمها منت می گذارند بر سر اقتصاد این مملکت !
شاید بیست قدم ، دقیق نشمردم قدمهایم را ، آن ور تر از بانک و بساط واکسی ،جایی که آن طرف خیابانش ساختمان « سازمان اقتصاد اسلامی ایران » است ، یک پیرمرد دیگر بساط جوراب فروشی پهن کرده است ، در بساطش شاید بیست جفت جوراب هم یافت نشود ، دقیق نشمردم تعدادشان را ،
خواستم از این منظره عکس بگیرم ، گوشی ام را آماده کردم ، اما هر کاری کردم نتوانستم طوری تنظیمش کنم که هم پیرمرد که پای درختی نشسته بود در عکس بیفتد و هم ساختمان چند طبقه ی « سازمان اقتصاد اسلامی » .
من یک عابرم ، اما فقط عبور نمی کنم ، من حق ندارم فقط عبور کنم ، من باید ببینم و آنچه را که می بینم تجزیه و تحلیل کنم .
Design By : LoxTheme.com |